ممکن است ترنس دیویس در ۱۹۷۳ لیورپول را ترک کردهباشد ولی او هیچگاه از خانه چندان دور نشدهاست. در حقیقت٬ رابطه کارگردان و زادگاهش به اندازه هر رابطه عاشقانه دیگری پرتنش٬ طوفانی و تلخ است. هم در کارهای کوتاه اولیهاش که بعدها تحت عنوان «تریلوژی ترنس دیویس» نام گرفت و هم در فیلمهای بلند استادانهاش «صداهای دوردست٬ جانهای آرام » و «روزطولانی پایان مییابد» او لیورپول را با همه ظرافتهای دردناکش بازسازی کرده است. ترس و لذت جاری در این داستانهای زندگینامهوار همواره در تضاد با بافت ظاهری آن٬ این محیط آرام که درخشش رنگها را برنمی تابید٬ قرار دارند.
او نهایتاً باید دور میشد. پس گریخت و برای «انجیل نئونی» به جنوب آمریکای جان کندی تول و برای «منزل عیش» به نیویورک و اروپای قدیمِ ادیت وارتون پناه برد. اما همانطور که ترنس دیویس میگوید اگر هفت سال و نیم بیکار باشید٬ گاهی راه جدیدی در پناه شعلهای کهنه روشن میشود. داستان «از زمان و از دیار»- ادای دین پرشور او به لیورپول و یکی از آثار برتر کن ۲۰۰۸ که اقبال نیافت- بسیار تلخ است. در عوض٬ کارگردان بار دیگر با خشونت بر گفتههایش در باره مکان تأکید میکند تا حدی که شکلی که اهالی مشهورتر آن شهر به آن دادهاند عوض شود. در نگاه دیویس٬ جوانهای ابله در کلاب کاورن باید با سمفونی دوم مالر به خود تکان بدهند و اگر جان٬ پل٬ جرج و رینگو دوستنداشته باشند باید بزنند به چاک.
وقتی نوبتش برسد٬بتی و فیل هم میتوانند بروند. مهوعترین سکانس «از شهر و زمان» جشن ملی ازدواج سلطنتی را نمایش بیرحم ثروت و تظاهر معرفی میکند که در دوقدمی «بدترین حلبیآبادهای اروپا» رخ میدهد. با ترکیب کردن جملههایی از تیاسالیوت٬ چخوف ٬آ.ای. هاوسمن و روایتهای خودش دیویس بیرحمانه تأثیر خودش را میگذارد. بر روی تصاویر جشن ویندسور٬ از ویلم دو کونینگ نقل قول میکند:«مشکل فقر این است که همه اوقاتت را تباه میکند» و خود دیویس اضافه میکند:« مشکل ثروت ایناست که اوقات دیگران را تباه میکند.»
ممکن است تحقیر در آثار دیویس بارز باشد ولی به همان اندازه خشونت در کارهای او عیان است. با بازگشت به افسانه های شخصیش- همانطور که میگوید مجموعه «خانه٬ مدرسه٬ فیلمها و خدا»- دیویس همه آنچه در استتیک سینمایش قوی٬ منحصر به فرد و متجلی است را بیان میکند. با آنکه نماهای تازه چندان زیاد نیستند ( و اکثراً برای نشاندادن معماری متفرعن لیورپول به کار رفتهاند) و اکثر فیلم از منابع آرشیوی ساختهشده است٬ تصاویر همان کیفیت تابلو گونه «صداهای دوردست٬ جانهای آرام» را دارند. زنان و کودکان فقیر بیشترین حس همدردی را برمیانگیزند و آلترایگوهای مادران و پسرها در سینمای دیویس تکثیر میشوند. همانطور که فیلمساز در بسیاری از موارد اثبات کردهاست٬ هیچچیز به اندازه انتخاب موسیقی بهجا واقعیت را به شکلی خوشایند شکل نمیدهد. اینجا٬ قطعه «کسانی که بر تپهها زندگی میکنند» اثر پگی لی و نسخهای از «شهر کهنه کثیف» ایوان مککول نقش اصلی را دارند٬ و بسیاری از قطعات از لیست٬ تاورنر و مالر نیز حضور دارند. و درنهایت نظرات تحقیرآمیز دیویس درباره بیتلها به تحقیر موسیقی پاپ تبدیل میشود…البته او از قطعه «او کسی نیست٬ او برادرم نیست» استفاده زیبایی میکند.
استفاده او از موسیقی دهه ۶۰ بر تصاویر مرد جوانی که در حال ترک وطن برای جنگ کره است نیز از استفادههای خاص دیویس است. برخلاف بیشتر روایتهایی که در دهه ۵۰ و ۶۰ میگذرد٬ این روایت به این مژده که انقلابهای سوسیالیتی و آزادی بیشتر در راه است ختم نمیشود. به دلایلی دیویس هنوز گرایشجنسیاش را یک نفرین میداند٬ با این وجود در فرهنگ دگرباشانه روز که در شوهای کمدی رادیو بیبیسی نشان دادهمیشود کمی آرامش مییابد.
خیر٬ اگر در لیورپول دیویس کمی شادی یافت شود٬ تنها به خانواده ختم میشود. یا بهطور اختصاصی٬ تعطیلات خانوادگی در نیو برایتون٬ هیجانی که در فیلمهای خانگی یافت میشود. درحالیکه دیویس نمیتواند درباره آن بیچارگانی که از گرما بیهوش میشوند صحبت نکند «چون دما چند درجه از درجه انجماد بالاتر بود» او لحنی پروستی برمی گزیند که « آدامسهایی که تا طعم آنها تامیانسالی شما باقی میمانند.»
نزدیک انتهای فیلم٬ دیویس یکی از جملههای معروف چخوف را بهکار میبرد:« لحظات درخشان میگذرند و هیچ ردی از خود برجا نمیگذارند.» با اینحال «از زمان و از دیار» پر از همان ردپاهاست٬ که دیویس در آن بار دیگر استادی خود در بازسازی لحظاتی که او را عمیقاً تحت تأثیر قرار دادهاست نشان میدهد. به خاطر خشونت مؤلف آن شاید این یکی از اصیلترین کارهای دیویس باشد. مسلماً پرطنزترین است. حتی اگر خیابانهای لیورپول با حضور توریستهایی که بهدنبال پنیلین میگردند مسدود شدهباشد٬ او باید کسی باشد که به ما یک تور پر از خاطره میدهد.
سینما اسکوپ: چهشد که دوباره به سراغ لیورپول رفتید؟
دیویس: کاملاً اتفاقی بود. تهیهکننده سول پاپادوپولوس قبلاً عکاس بوده- حدود ۲۰ سال پیش٬ او یک سری عکس از مادرم گرفتهبود که برای من مثل یک گنجینه است چون بسیار زیبا هستند. به من زنگ زد و گفت: «من رو یادت میآد؟ من سول پاپادوپولوس هستم.» یک اسم اینشکلی را چطور میتوانستم فراموش کردهباشم؟ گفت:« کمپانی دیجیتال قصد دارد سه فیلم در لیورپول بسازد که هرکدام دویست و پنجاههزار پوند بودجه دارند- دوست داری یک کار داستانی بسازی؟». گفتم:« نه٬ این کار را قبلاً کردهام و نمیخواهم دوباره انجام بدهم.». گفت:«دوستداری چهکار کنی؟» گفتم:« دوست دارم یک مستند به سبک به «بریتانیا گوشکنید» همفری جنینگز بسازم.» نمیدانم این فیلم را دیدهاید ولی یکی از مستندهای بزرگ است. تنها ۱۹ دقیقه است ولی به خوبی نشان میدهد بریتانیا قبل از اینکه مورد هجوم قرار گیرد چه شکلی بودهاست. بسیار شاعرانه است و حقیقت بریتانیایی بودن را نشان میدهد. فکر کردم دوست دارم چنین کاری برای لیورپول انجام دهم. بعد با خودم فکر کردم:« چه کاری کردم؟ با چه موافقت کردم؟ احتمالاً از پس آن بر نمیآیم. من که مستندساز نیستم.» میخواستم قرارداد را کنسل کنم. روزی داشتم به سمت خانه میرفتم و داشتم به این موضوع فکر میکردم که چگونه لیورپول انتهای دهه ۵۰ یک زاغه بزرگ بود با عمارتهایی که برای همه ساختهشده بود. شبیه یک اورشلیم جدید بود. خیلی بد بود. یادم میآید این را متوجه شدم چون جابجا شدهبودیم. نمیدانم از کجا شکل میگرفت ولی فکر کردم اگر ترانه « آنهایی که روی تپه زندگی میکنند» پگی لی را روی این تصاویر داشتهباشیم خوب از آب درمیآید. وقتی سول دوباره زنگ زد٬ گفتم «این سکانس را درنظر دارم». آن لحظهای بود که احساس کردم فیلم شکل گرفتهاست.
اسکوپ: آیا با فیلم مثل یک فیلم روایی برخورد کردید؟
دیویس: حقیقتاً نه ولی به تدوینگر گفتم « مثل داستانی تدوین کن.» از این جهت که ساختار را شکل میدهید و همه حقوق مؤلف را در ابتدا درنظر میگیرید به فیلم داستانی شبیه بود. به وضوح در سینمای مستند این کار را نمیکنید. فکر کردم « اگر پگی لی را گیر نیاوریم چکار کنیم؟ اگر بگویند نه چه؟ اگر نتوانم شعرهای تیاسالیوت را گیر بیاورم چه کنم؟ ». در کل صدای فیلم دچار نقصان میشد و این یک چالش بزرگ بود. با اینکه به یک روند فکر میکردم و اینکه چگونه این ساختار را شکل بدهم٬ هرکدام از این اجزاء درجای خودشان خاطراتی را بازسازی میکردند. میرفتم نمایی را فیلمبرداری میکردم و ناگهان یادم میافتاد که دارم به یک اتفاق از ۵۳ سال پیش فکر میکنم. خارقالعاده بود. خیلی به رابطه زمان و خاطره علاقهمند هستم. اکثر شاعران بزرگ به نحوی به آن پرداختهاند. مثل ایناست که سنگی به آب میاندازید و همه آن موجها خاطرات هستند. خاصیت خاطره ارتباط٬ غیرخطی بودن و احساسی بودن است. لحظات پراحساس را به خاطر میآورید نه اتفاقات اطراف آن را.
اسکوپ: بازمواجهه با آن خاطرات و کشف اینکه چیزهایی ٬به آن اندازه که تصور میکردید٬ سحرانگیز نیستند تا چه حد دردناک بود؟
دیویس:نمیتوانی دوباره احساسش کنی. اگر برگردی٬ نابودش میکنی. باید به خاطر بیاوری که اولینبار به عنوان یک کودک چگونه احساسش کردی- این همان واقعیت است. ممکن است واقعیت رسمی نباشد٬ ولی واقعیت احساسی است. به همین دلیل است که وقتی سعی میکنی چیزی را به عنوان داستان یا مستند بازسازی کنی٬ طبیعت آن را تغییر دهی. ولی باید واقعی باقی بماند. ممکن است آن واقعیت را به شکلی دیگر بیان کنی- و به شکلی پیچیدهتر از آنچه به عنوان کودک ۷ساله میتوانستی- ولی هنوز داری درباره حقیقت حرف میزنی. این بسیار مهم است. کسی برایم عکسی از خیابان محل زندگیم برایم فرستاد که معمولی و تروتمیز بود. اصلاً برایم اهمیت نداشت چون در ذهن من هنوز چیز دیگری بود.
اسکوپ:وقتی برای ساختن فیلم برگشتید لیورپول چهشکلی بود؟
دیویس: افتضاح بود. چون محله قدیمی من به فنا رفتهبود.در نزدیکی خانه من ۸ سینما بود و فقط یکی از آنها باقی ماندهبود. این اتفاق درسالهای بچگی من غیر قابل تصور بود. در آمریکا دارو مصرف میکردند ولی در انگلستان نه- و مشخصاً در لیورپول به هیچ عنوان.شاید کمی آسپیرین ولی فقط همان. همهچیز تغییر کرده. شکل همهچیز عوض شده٬ که البته خوب است٬ مردم معولی بیرون میروند و از غذا و شراب خوب اطلاع دارند. به نظرم خیلی خوب است چون در زمان من٬رام و نعنا خیلی مدروز به حساب میآمد٬ تازه اگر پولت بهآن میرسید.
اسکوپ: پس قبول میکنید که بعضی تغییرات مثبت بودهاند؟
دیویس: البته٬ و باید تغییرات رخ بدهند. البته من به تغییرات واکنش نشان میدهم و آنها را دوست ندارم. دوستدارم چیزها همانطور که هستند بمانند. عجیب است ولی بخشی از من این را میخواهد.
اسکوپ:آیا به نظرتان میآمد که شهری را که قبلاً میشناختید جایی بین این تصاویر آرشیوی مییابید؟
دیویس: نه. این کشور تخیلات است. برای مثال٬ یک ریل قطار بود که کنار اسکله رد میشد٬ حدود ۸ تا ۱۰ مایل طول داشت. یادم میآید که در دوران بچگی روی آن راه میرفتم٬ سال ۱۹۵۷ آن را تخریب کردند. ما تصاویر آن را پیدا کردیم ولی تصاویر را که نگاه میکردی یاد «متروپولیس» میافتادی. خیلی عالی بود. ایکاش وقتی ۷ ساله بودم «متروپولیس» را میشناختم و روی این خط آهن راه میرفتم. ولی ناگهان دیدن آن ریل قطار به صورت سیاه و سفید همه چیز را برایم عوض کرد. وقتی روی آن راه میرودی٬ آن را از نگاه سوبژکتیو میبینی.
اسکوپ: هنوز تصاویر نیوبرایتون احساس زیبایی شبیه آنچه بیننده از نزدیک درآن زمان میدید٬ ایجاد میکند.
دیویس: بله ولی آنها تصاویر خانگی بودند. با آن رنگهای زیبا- آن قرمز و آبیهای کمرنگ. برای تفریح به نیوبرایتون میرفتیم چون تنها چیزی بود که پولمان کفاف میداد. هیچکس خارج از کشور نمیرفت. هنوز آنجا رفتن برای کل روز خیلی شیک محسوب میشد. اگر هوا آفتابی بود که دیگر چه بهتر.
اسکوپ: ساختن این فیلم اثر درمانی هم داشت؟
دیویس: نه٬ نداشت. یک کاتارسیس واقعی باعث میشود آنچه گمکردهاید را بپذیرید. ولی من خیلی پشیمانم چون به یادمآمد که چقدر خوشحال بودم. تنها برای چهارسال- از ۷ تا ۱۱ سالگی- من بسیار خوشحال بودم و همهچیز رؤیایی بود. رسماً بیماری شادی داشتم.
اسکوپ: و بعد چه شد؟
دیویس: در ۱۱ سالگی متوجه گرایش جنسی خود شدم. و کاتولیک بودن٬ که زندگی من را نابود کرد. تصمیم گرفتم به هیچعنوان رابطه جنسی نداشتهباشم. برای مدت طولانی اینگونه بودم. همه کودکی من به چشم به هم زدنی تمام شد. این برایم حس پشیمانی میآورد. من فقط میخواستم معمولی و نرمال باشم٬ یک ماشین٬ دو تا نیم بچه و سگی که نامش روور بود. تابستان بعد از مدرسه ابتدائی این اتفاق افتاد. یک روز کارگران ساختمانی پشت خانه مشغول کار بودند. گرم بود و آنها شلوار جین بر تن داشتند. از پنجره به بیرون نگاه کردم و فکر کردم « من نباید به مردهای دیگر اینگونه خیره شوم.» در یک لحظه٬ کودکیم خاتمه یافت. افتضاح بود. هنوز که هنوز است نمیتوانم بهش فکر کنم. من فقط میخواستم معمولی باشم. هنوز هم اینگونه است. فکر میکنم همه راه زیستن را یافتند ولی من نه.
من از یک خانواده بزرگ کارگری بیرون آمدم که همه دگرجنسگرا بودند و من یک کاتولیک متعهد بودم. آنقدر دعا میکردم که زانوهایم شروع به خونریزی کنند. میخواستم که خدا من را یک آدم معمولی کند. و جوابی نبود. هروقت دعا میکردم خدا حضور نداشت. شاید داشت درمغازه گپ خرید میکرد٬ بیمعرفت. از ۱۱ سالگی تا ۲۲ سالگی داشتم دست و پا میزدم. زمان زیادیست برای تقلا کردن٬ بخصوص وقتی باور داشتهباشی ملزم به جنگ با شیطان هستی. علاوه برآن همجنسگرایی تا ۱۹۶۷ در انگلستان ممنوع بود٬ و ممکن بود به زندان بروی. وقتی زندگیت در دین خلاصه میشود و ناگهان متوجه میشوی همهچیز دروغ است٬ درونت یک خلأ عمیق بهوجود میآید. چگونه آن را پرمیکنی؟ من با شعر٬ موسیقی ٬ادبیات٬ تئاتر و سینما پر کردم. هرچند آن خلأ همیشه آنجاست. بخشی از من همیشه در این اندیشه است که خدا خبر دارد. و البته خبر ندارد٬ چون انگلیسی است و بسیار کودن.
اسکوپ: آیا بعد از ۱۱ سالگی هیچوقت احساس خوشحالی داشتهای؟
دیویس: نه٬ هرگز. فکر نمیکنم. بعضی خوشیهای واقعی و لحظات شادی وجود دارند. آنها را از هنر٬ از افرادی که دوست دارم و افرادی که دوستم دارند میگیرم: البته تعدادشان کم است ولی نمیتوانم بدون آنها زندگی کنم. ولی خوشحال؟٬ نه به آن صورتی که از ۷ سالگی تا ۱۱ سالگی خوشحال بودم. نمیتوانم بگویم چقدر خوب بود. اینکه دنیا را هر روز کشف کنی٬ عالی بود- بهتر از سکس.
اسکوپ: فیلمهای شما همه این احساسات و خاطرات را به همین شدت نشان میدهد. چگونه فکرمیکنید میتوانید همه آنها را چنین بیکم و کاست تداعی کنید؟
دیویس: باید نوروتیک باشید. کسی به من گفت که من مسحور گذشته هستم. فکر میکنم این درست است چون آن را خیلی زنده بهخاطر می آورم. میتوانم لحظات احساسی را بسیار بسیار خوب به خاطر بیاورم. به جو آگاهم. و اینکه آیا این خاطره خودم است یا دیگری٬ ولی چیزی که آن را برای دیگران زنده میکند حقیقت درون آن است. افراد آن را میتوانند تشخیص بدهند. آنها متوجه جدینبودن هم میشوند. به همین دلیل است که از بین همه هنرها٬ سینما از همه احساسیتر است. یک بازیگر روی پرده میآید و شما میگویید «متأسفم٬ نمیتوانم باورت کنم.» بعضی بازیگرها را اصلاً نمیتوانم تماشا کنم. وقتی روی پرده هستند میخواهم آنها را بکشم. با خودم میگویم « دوباره تو؟ نه!!». بعضی بازیگرها هم خیلی خوب نیستند و پیش خودم میگویم « اوه٬ ولی به آنها احتیاج دارم.» درباره موسیقی هم همین است. یادم میآید به سمفونی نهم بروکنر گوش میکردم٬ و گم شدم. با خودم فکر کردم « آنتون٬ نمیتوانی اشتباه کنی.» سپس به واگنر گوش کردم و فکر کردم« این زجر است… و روزها و روزها طول میکشد.»
اسکوپ: شما در کارهایتان از موسیقی استفاده اساسی میکنید- خصوصاً در «از دیار و از زمان». چهچیزی شما را به سمت این موسیقیها برد؟
دیویس: وقتی حرف از موسیقی است٬ باید غریزی باشد. نمیتوانی فکر کنی « باید برای این سکانس چکار کنم؟» هیچوقت اینطوری درست از آب درنمیآید. آنتن شما همیشه فعال است. حدود ۳ سال پیش٬ داشتم به ترانهای از آنجلا گئورگیو گوش میکردم٬ یکی از آنهایی که در «نگاه کن و دعا کن» پوپسکیو است. در ذهنم اینگونه بود که از آن درجایی استفاده کنم ولی نمیدانستم کجا؟ وقتی ویدئوی بیبیسی با عنوان « صبحگاه در خیابانها» را دیدم٬ به یاد آنجلا گئورگیو افتادم. به زبان رومانیایی میخواند ولی مهم نیست.
اسکوپ: با پگی لی هم رابطه مشابهی داشتید؟
دیویس: کسی به من گفت که آن موسیقی احساسی است. میشد گفت «من را در سنتلوئیس ملاقات کن» خیلی احساساتی است ولی درواقع به یک داستان شاهپریان اشاره میکرد. همهچیز آنجا کامل است٬ و ما عاجزانه خانوادهای کامل میخواهیم٬ خانه کامل. و حتی تصنعی به نظر نمیرسد چون با جدیت و علاقهای مثالزدنی انجام میشود. در آن ترانه٬ در واقع پسزمینه داستان شخصیست که از جوانی به پیری میرسد. همه ما چنین سیری را طی میکنیم. وقتی ترانههای بزرگ٬ زیرنویسهای واقعی دارند٬ خیلی احساسی میشوند. و ضمناً من پگی لی را خیلی دوست دارم.
اسکوپ: ضمناً اینکه شما تصاویر چند جوان در بار را با موسیقی غیر از پاپ (و غیر از بیتلز) ترکیب کنید شیطنتآمیز است.
دیویس: نه تنها حوصله موسیقی بیتلز را نداشتم که به شدت از موسیقی پاپ متنفرم. گوش دادن به آن زجر است٬ بخصوص موسیقی پاپ بریتانیا. خدای من٬ بعد از دو دقیقه میخواهم خودم را بکشم. هیچوقت بیتلز را دوست نداشتم. «پول عشق نمیآورد». اوه بله این انقلابی بزرگ است! نمیتوانم تصور کنم این شعرها را مینویسند. کول پورتر را ببین. هیچکس نمیتواند ترانه کول پورتر را بنویسد. هیچکس نمیتواند ترانه لورنز هارت بنویسد. ولی بعد از آن موسیقی تغییر کرد. موسیقی عامه پسند برای مردمی مثل من ساخته نمیشود. بعد از ظهور الویس پریسلی و بیتل ها ٬ همه علاقهام را از دست دادم. یادم میآید یکی از خواهرهایم من را برای دیدن Jailhouse Rock برد و آن صدای افتضاح. اگر جاسوس بودم کافی بود ۲۰ دقیقه از آن را به من نشان بدهند و به هرچیزی اعتراف میکردم.
اسکوپ: فیلم جدید بعد از غیبت طولانی از فیلمسازی اتفاق میافتد. فکر میکنید دلیل اینکه شروع یک پروژه تازه تا این حد سخت بود چه بود؟
دیویس: خوب ما در انگلستان فرهنگ سینمایی نداریم. حالا داریم سعی میکنیم ادای هالیوود را دربیاوریم٬ که به سختی میتوانیم چون همه محدودیتها ثانویه هستند. و وقتی کسی در جلسه میگوید٬« هرکسی یک داستان پسزمینه دارد» من میگویم « بله ولی آن باعث میشود که چهار ساعت طول بکشد». سکوت. من دوباره میپرسم « آیا آواز در باران را دیدهاید؟» «بله». «آیا رابی رینولدز را به خاطر میآورید؟ اینکه داستان پسزمینه او چه بود؟ هیچ نداشت. و هنوز ما او را بعد از ۵۶ سال نگاه میکنیم. عجیب نیست؟» سپس آنها راه خروج را به من نشان میدهند. یا اینکه میگویند « باید نقطه اوج در صفحه فلان باشد.» کی رابرت مکی به مقام خدایی رسیده؟ اکثر ۲۵ سالهها فکر میکنند سینما با تارانتینو شروع شدهاست. سطح بیدانشی در انگلستان واقعاً شوکه کننده است. اگر میخواهی از چیزی تقدیر کنی و دانشی داری٬ نخبهگرایی محسوب میشود. مثل بعد از جنگهای داخلی در انگلستان است٬ دورهای قبل از بازگشت سلطنت بود که سیاستمدارانه و مذهبمدارانه حرف زدن باب روز بود. اگر با این شیوه از زندگی همراهی نمیکردی٬ زندگیت کاملاً نابود میشد و حتی ممکن بود کشته شوی.امروز با ارتدوکسی جدید هم وضعیت همین است. و وقتی با مردمی که از هیچچیز اطلاعی ندارند ترکیب میشود٬ بسیار سخت است. و حالا به تو میگویند که چطور فیلمنامه بنویسی؟ چندتا فیلمنامه نوشتهای؟ و البته مجبوری مثل یک استاد باشی. ولی تنها چیزی که در انگلستان اعجوبه برایش زیاد است٬ حماقت است- نمیشود کار دیگری کرد.
اسکوپ: در سینمای مدرن آیا فیلمی توجه شما را جلب کردهاست؟
دیویس: خیلی به ندرت به سینما میروم. توانایی تغییر عقیدهام را از دست دادهام. و وقتی همه نماها را از قبل پیشبینی کنی٬ دلیلی برای سینما رفتن نداری. اوه٬ حالا نوبت دوشات است٬ اوه عالیست٬ سورپرایز. یا اینکه تلفن زنگ میخورد و صدا را از تلفن میشنوی. چرا نمیشود به یک فیل کات زد و تلفن به زنگ زدن ادامه دهد؟ آن وقت فیل بگوید سلام. آن وقت جالب میشود! یا حداقل بهتر میشود اگر فیل بگوید «برای شماست.»
هنوز موزیکالها و کمدیهای اواخر دهه ۴۰ و ۵۰ بریتانیا را نگاه میکنم. تنها دو فیلم مدرن است که به نظرم فوقالعاده بودند : «بگذار بگذرد» برتران تاوارنیه و «عصر معصومیت» مارتین اسکورسیزی. هیچ چیز دیگری یادم نمیآید. اکثر اوقات٬ پرده باز میشود و به خودم میگویم «نود دقیقه؟ زندگی خیلی کوتاه است و من هم حوصله ندارم»
اسکوپ: در طول جشنواره کن اعلام شد که روی فیلم داستانی در حال کار کردن هستید؟
دیویس: بله یک کمدی رومانتیک با پایان خوش. باورت میشود؟
اسکوپ: پیدا کردن تهیه کننده برای چنین فیلمنامهای سادهتر از سایر فیلمنامههاست؟
دیویس: البته نه٬ در انگلستان نه. باید با ۹ آدم مختلف از جاهای مختلف دنیا پول روی هم بگذارید. این بهخودی خود مصیبتبار است چون همه اینکارها را باید بکنی. باید بگویی « نه٬ اینکار را در حلقه دوم انجام دادم. بار بعد که نگاه کردید٬ چشمتان را باز کنید.» خستهکننده است ولی کاریش نمیشود کرد. من اسم بزرگی ندارم٬ نمیتوانم درخواست پول زیادی بکنم. تنها راهش ایناست که راهی به آمریکا پیدا کنید. ولی اگر فیلم اکشن میساختم٬ دو ماشین باید خیلی آرام حرکت میکردند و این هیچ هیجانی ندارد.
جیسون اندرسون(ترجمه مهدی امیدواری)/