کیومرث وجدانی: باید از خشت و آینه حمایت می کردم

گفتگو با کیومرث وجدانی، منتقد قدیمی سینمای ایران/علی فرهمند

کیومرث وجدانی
عکس از پرویز جاهد
علی فرهمند: خوانندۀ عزیز! اکنون که قصد خواندن این گفتگو را کرده‌اید، خود را مقابل یکی از گنجینه‌های نقد فارسی خواهید یافت که پس از پنج دهه نوشتن و ننوشتن و ناگزیر پنهان شدن از اجتماع ایرانی‌ها، لب به سخن گشوده است. این مرد از آنِ دوران اوج نقد نویسی ایران است؛ دهۀ چهل؛ دورانی که او به همراه یکی دو منتقد دیگر، از چهره های مطرح «نقد فیلم» در ایران بوده‌اند. «کیومرث وجدانی»، یکی از مهم‌ترین‌هاست و نقدهای پیشینش، جلوتر از زمانۀ خود. «وجدانی» یکی از اولین کسانی بود که «هیچکاک» را به مخاطبان نقد ایران معرفی کرد، و دربارۀ «پازولینی» و «آنتونیونی» نوشت زمانی که از منتقد زمانه تا شاعر زمان تا تحصیل‌کرده‌های سینما، همه فیلم‌فارسی می‌ساختند و فیلم‌فارسی‌وار روشن‌فکری می‌کردند. این گفت‌وگو شامل سؤالاتی است ساده، صرفاً برای شناخت کلی یک منتقد باسواد و تأثیرگذار و گلچین سؤالات غیرتخصصی‌ای است از کتابی دربارۀ ایشان؛ که به طور تخصصی دربارۀ سینما صحبت می‌کند و به زودی نیز منتشر خواهد شد. اهمیت این گفتگو امّا فارغ از بحث شناختن و آشنایی با نظرات کلی وجدانی نسبت به سینما، تلنگری است به وضعیت نقد امروز ایران که ابداً اوضاع مساعدی ندارد، و اکنون نیز بسیاری فیلم‌فارسی‌وار نقد فیلم می‌نویسند؛ بنابراین امید است که این گفتگو بتواند به بازخوانی نقدهای «کیومرث وجدانی» و الگوبرداری و شناخت یکی از روش‌های اصولی نقد فیلم توسط نسل جدید شبهِ نقدنویسان بیانجامد.

 

ابتدا از شخص «کیومرث وجدانی» و زندگی شخصی‌اش بگویید. کِی و کجا متولد شد و چرا سراغ سینما رفت؟ و بعد به چه دلیل ترکِ سینما گفت؟ بگذارید شما را جدای نوشته‌هاتان بشناسیم…

کوتاه بگویم که در تهران زاده شدم؛ به سالِ هزار و سی‌صد و هفده، و به‌جز دو سالِ خدمت سربازی، باقی عمر را -تا پیش از ترک وطن- در تهران سپری کردم. من؛ تنها فرزند یک خانوادۀ از طبقۀ متوسط هستم. پدرم کارمند دولت بود، و پدر و مادر هر دو تحصیل کرده؛ امّا علاقۀ آن‌ها به سینما فراتر از انگیزۀ عموم مردم به شمار نمی‌رفت؛ یعنی سینما برای پدر و مادرم چیزی بیش از سرگرمی تلقی نمی‌شد. من امّا از همان دوران کودکی، گرایش بسیار به برخی فیلم‌ها داشتم که بعدها در زمرۀ بهترین‌های «سینما» ثبت شدند. در مدرسه نمره‌های خوبی کسب می‌کردم و معدلم بالاتر از حد متوسط بود و همین امر موجب راه‌یابی من به دانشکده پزشکی شد. علّت انتخاب این رشته هم در وهلۀ نخست، مسائل مادی بود؛ این رشته من را تأمین مالی می‌کرد؛ امّا خیلی زود متوجه شدم که چه اشتباهی کرده‌ام! من خیلی بیشتر از پزشکی، سینما را دوست داشتم، و دقیقاً پس از درگیر شدن با این رشته بود که متوجه شدم تنها لذّت زندگی‌ام در تماشای فیلم‌ها، خواندن دربارۀ آن‌ها، و بعد نوشتن درباره سینما خلاصه شده است. خیلی خوش‌شانس بودم که علاقۀ دیگرم را در یکی از گرایش‌های رسانه‌ایِ پزشکی؛ یعنی «روان‌پزشکی» یافتم که در غیر این صورت تمام دورۀ تحصیل من چیزی جز اتلاف وقت نبود. پس از فارغ‌التحصیلی از دانشکدۀ پزشکی و پایان یافتن خدمت سربازی، من در یک بیمارستان روانی کاری گیر آوردم؛ امّا برای گرفتن تخصص -ناگزیر- تن به مهاجرت دادم. با تمام این‌ها، انگیزۀ نهایی من ورود به مدرسۀ فیلم و مطالعۀ رشتۀ سینما بود؛ امّا به زودی متوجه شدم که مطالعه روان‌پزشکی در انگلستان یک کار تمام وقت است و تعهد و مسئولیت‌پذیری بالایی می‌طلبد، و نمی‌شود هیچ‌گاه به قصد سینما از آن غافل شد. حدود ده سال تحصیل در رشتۀ روان‌پزشکی، من را از دنیای سینما دور کرد. تنها پس از اینکه خود را واجد شرایط خاصی در این رشته دیدم، به لذّت اصلی‌ام در زندگی بازگشتم امّا به خود آمدم و دیدم که شکاف بزرگی در حوزۀ مطالعات سینمایی در من به وجود آمده که سال‌ها بر من غلبه کرده و از بسیار چیزها جدا اُفتاده‌ام. اکنون سعی من جبران وقت رفته است؛ جبران تمام کتاب‌ها و فیلم‌هایی که از دست داده‌ام.

نقدهای شما پراکنده در چندی مجله قابل دست‌یابی است امّا مجلۀ «ستاره سینما» -ظاهراً تا مدتی- رسانۀ تمام قد شما بود، و شاید بتوان گفت بخش «انتقاد فیلم» این مجله را همراه با «بیژن خرسند» می‌گرداندید. این را می‌شود از نوشته‌های بعضاً بلند و بالاتان حدس زد. کمی از شکل کار در «ستاره سینما» و همکاری با «خرسند» -به عنوان سردبیر- بگویید.

فعالیت‌های من در زمینه سینما همواره محدود به نوشتن دربارۀ فیلم‌ها بوده و هرگز در ادارۀ هیچ صفحه‌ای، نقشی نداشتم؛ امّا همیشه از کار کردن با سردبیران فوق‌العاده‌ای مانند «پرویز نوری» و «بیژن خرسند» بهره‌مند شده‌ام. من «خرسند» را یک سردبیرِ به تمامِ معنا یافتم، با دانش گسترده‌ای در مورد سینما و عطشی که به یادگیریِ هرچه بیشترِ سینما داشت. او به عنوان یک رهبر، نویسندگان مجله را تحریک کرد تا بهترین خوانندگان سینما از آنِ مجلۀ خودش شود. ویژگی مهم «خرسند»، اعتمادش به اعضای تیم «ستاره سینما» بود، و در نوشتن، آزادیِ کامل به ما می‌داد. من هیچ‌وقت با او به مشکل بر نخوردم؛ امّا از آنجا که در سال 1968 ترک وطن گفتم، ارتباط با «خرسند» (و همچنین با تمام دوستان دیگرم) را از دست دادم و به دلیل این شکاف طولانی، خاطرات من از او مبهم است.

فکر می‌کنید مخاطب نقدهای شما عموماً از چه سطح سوادی برخوردار هستند؟ ضمن اینکه سؤال بعدی‌ام این است که اساساً مخاطب برای شما اهمیت دارد؟ در واقع مدت‌هاست مسئلۀ «مخاطبِ منتقد» ذهن‌ام را درگیر کرده و شعار «نقد برای مردم» هم دیگر راضی‌ام نمی‌کند و بیشتر به جملۀ «بیژن خرسند» که «نقد شرح حال خودِ ماست» معطوف هستم، و اتفاقاً جمله‌ای از شما خواندم در مجلۀ «ستاره سینما» در شمارۀ بهمن‌ماهِ 1345 که دربارۀ «فلینی» نوشته بودید: «فلینی فیلم را در درجۀ اول برای خود می‌سازد تا تماشاچی». آیا خودِ شما هم در نقد نویسی این‌گونه هستید؟

بهر حال شما می‌نویسید که کسی یا کسانی بخوانندش. من همه جور مخاطبی داشته‌ام؛ جوان و پیر، تحصیل کرده و دانشگاه نرفته؛ امّا یک چیز بین آن‌ها مشترک است: عشق به سینما. ولی غالب مخاطبانم را نسل جوان، تحصیل کرده و فرهنگی تشکیل می‌دهند که سینما را با دید «هنر» می‌نگرند. با توجه به سؤال شما در مورد نوشته‌ام دربارۀ سینمای «فلینی»، حتی اگر او در ابتدا -صرفاً- برای رضایت شخصی خودش فیلم‌هاش را ساخت، نمی‌توانم این را تصور کنم که فیلم‌هاش بدون قرار گرفتن در معرض دید همگان، فیلم‌های کاملی به نظر برسند. دقیقاً مثل نوشته‌های من؛ بالأخره باید کسانی بخوانندش.

به جملۀ «خرسند» برگردیم: آیا نقدهاتان به نوعی شرح حال خود شماست؟

نوشته‌های من بر اساس عواطف و احساسات من شکل گرفته است، و آنچه که در طول زندگی‌ام تجربه کرده‌ام، و مسائلی که دنیای ذهنی‌ام را تشکیل داده، و باعث شکل‌گیری خودِ «من» شده است؛ امّا نفوذشان غیرمستقیم است. هرگز نوشته‌هام به طور مستقیم مبتنی بر زندگی شخصی‌ام نیست.

تعداد نقدهای سلبی شما نسبت به نوشته‌های تحلیلی‌تان بسیار ناچیز است. خودتان نیز در مطلب بلندِ «چند کلمه دربارۀ سینما»، نوعی از رویکرد سلبی نقد را رفتار «سادیستی» خوانده‌اید. ضمن اینکه با گفتن این جمله، خودم را به عنوان منتقد در چاه می‌اندازم؛ امّا باید اعتراف کنم که شما منتقد بی‌عقده‌ای هستید.

به نظر من یک منتقد فیلم باید برای کارگردان و کارش احترام قائل شود. هرچقدر هم که کارش بی‌اهمیت باشد مهم نیست؛ زیرا این احترام به خودِ سینما بازمی‌گردد. همۀ ما به سینما خدمت می‌کنیم و نقد فیلم در هر دو حالتِ سلبی یا ایجابی باید با قدرت و استدلال و در عین حال احترام بر قلم جاری شود. من امّا شخصاً ترجیح می‌دهم درباره فیلم‌هایی بنویسم که از تماشایشان لذت می‌برم و آن‌ها را واجد ارزش هنری می‌بینم. در سینما بسیار زیبایی هست که می‌توان درباره‌اش نوشت و من هیچ نیازی به نوشتن درباره زشتی‌ها نمی‌بینم.

رویکرد شما را نسبت به پرداخت اثر تا حدی تحت تأثیر «سوزان سونتاگ» می‌بینم. چه در قالب بررسی سینمای کارگردان‌ها (که در ستاره سینما شکل می‌گرفت) و چه در مسیر موشکافی مضامین و چه در نوع پرداختن به فرم اثر.

«سوزان سونتاگ» و نوشته‌هاش را بسیار قبول دارم و می‌پسندم؛ امّا منبع اصلی الهام من، «سایت اند ساوند» -به ویژه دوران طلایی «پنه‌لوپه هیوستن»- و منتقدان فرانسوی «کایه‌دو سینما» در دوران موج نو بوده است.

در «ستاره سینما» دربارۀ سینمای برخی از فیلم‌سازان مفصل نوشته‌اید؛ امّا بیش از همه دربارۀ «هیچکاک». امروز و با گذشت این سال‌ها، سینمای «هیچکاک» را چطور ارزیابی می‌کنید؟

برای من «هیچکاک» بزرگ‌ترین فیلم‌ساز دوران است و بهترینِ کارگردان‌هاست. دانش او به زبان سینما، و کنترل و احاطۀ بر تکنیک از طریق فُرم فیلم‌هاش، و زیبایی‌شناسی بصری آثارش او را نسبت به تمام فیلم‌سازان متمایز کرده. او اولین و مهم‌ترین داستان‌پرداز سینماست که قصه‌هاش، ساختار معین و مشخصه‌های خود را دارد -با وجود اینکه تقریباً در تمام فیلم‌هاش، نقشی در نگارش فیلم‌نامه‌ها نداشته. آگاهی او از روان‌شناسی موجب می‌شود آن‌طور که می‌خواهد احساسات آدمی را برانگیخته کرده و راه به درون‌کاوی می‌دهد. یک مثال فوق‌العاده‌اش «بدنام» است که می‌توانیم به تمام مؤلفه‌های نامبرده، درون اثر پی ‌ببریم؛ امّا نباید فراموش کنیم که با تمام اشراف هیچکاک بر قصه‌گویی یا روان‌شناسی، او یک فیلم‌ساز است و از طریق تصاویر با ما سخن می‌گوید، و حرف‌های بصری‌اش از طریق ناخودآگاه انسان برداشت می‌شود. «هیچکاک» استادِ بیانِ تصویری است. بهترین فیلم‌های او در نیمۀ دوم دهۀ پنجاه ساخته شده که اتفاقاً سال‌ها پیش عده‌ای فیلم‌های دهۀ پنجاه و اوایل دهۀ شصتِ او را جمع‌آوری کرده و تحت عنوان «هیچکاکِ واقعی» منتشر کرده‌اند. این‌ مجموعه شامل فیلم‌های «پنجره عقبی»، «شمال از شمال غربی»، «روانی»، «پرندگان» و چندتای دیگر است؛ امّا مهم‌تر، و درخشان‌تر از تمام این فیلم‌ها، «سرگیجه» است؛ شاه‌کار تمام عیارِ «هیچکاک»، و برای من، بهترین فیلم تمام دوران. من می‌توانم بارها تماشایش کنم بدون اینکه ذره‌ای احساس کنم فیلم طراوت خود را از دست داده؛ بلکه بر عکس، هر بار چیز تازه‌ای ازش می‌آموزم. «سرگیجه» تمامیت سینماست.

کیومرث وجدانی همراه با ژان دوشه منتقد کایه دوسینما و پرویز نوری در دفتر مجله هنر و سینما در دهه چهل شمسی

چرا در دورۀ نخست نقدنویسی‌تان، نقدی از شما حول سینمای ایران یافت نمی‌شود؟ فکر می‌کنم دو یادداشت دربارۀ سینمای پیش از انقلاب بیشتر ندارید.

من تا پیش از سال 1968 که در ایران بودم، فیلم‌های ایرانی زیادی دیدم؛ امّا دلیلی نداشت درباره‌شان چیزی بنویسم. آن‌قدر فیلم‌ها ضعیف و زیر سطح استاندارد بود که ترجیح دادم سکوت کنم. در واقع به کلی از سینمای کشورم ناامید شده بودم و قصد هم نداشتم چیز منفی درباره‌اش بنویسم.

امّا در همان زمان هم فیلم‌های قابل نقدی وجود داشت. فرخ غفاری «شب قوزی» را ساخته بود و «رهنما»، «سیاوش در تخت جمشید» را، یا می‌شد دربارۀ سینمای -به نوعی- آوانگارد «نصیب نصیبی» نوشت؛ «مرگ یک قصه» را تا آن زمان ساخته بود. مهم‌تر از این‌ها «گلستان» بود و «خشت و آینه»اش امّا ظاهراً هیچ اظهار نظری درباره‌اش نکردید.

باید بگویم که سینمای مطلوب من درست پس از 1968در ایران شکل گرفت و من فرصت تماشای یک‌سری فیلم‌ها را نیافتم. اگرچه در آن زمان «فرخ غفاری» را می‌شناختم یا مثلاً «کاووسی» را امّا یا فیلم‌ها آثار مطلوب من نبود یا هرگز فرصت تأمل درباره‌شان دست نداد. تصورش سخت است امّا من با گذشت زمان زیادی از مهاجرت، حتّی نام «کیارستمی» یا «مخملباف» را نشنیده بودم چون وقتی برای «سینما» نداشتم. سال‌ها بعد که نسخه‌های دی‌وی‌دی این آثار را دیدم، با سینمای تازه و رشد یافتۀ ایران آشنا شدم. در زمان خودم تنها دو فیلم را خوب به خاطر دارم که یکی «خشت و آینه» و دیگری «خانه سیاه است»ِ فروغ فرخزاد بود که اکنون فکر می‌کنم باید از آن‌ها حمایت می‌کردم.

از «کاووسی» نام بردید؛ میانه‌تان با او چطور بود؟

رابطه من با «کاووسی» فقط در سطح حرفه‌ای بود. یک آشنایی رسمی توأم با احترام که به رفاقت نمی‌رسید. دوست دارم تصور کنم که این احترام متقابل بوده است.

چه شد که تصمیم گرفتید دوباره نوشتن آغاز کنید -و این‌بار با تمرکز بر سینمای ایران؟

پس از غیبت طولانی‌ام، فکر می‌کردم همه باید فراموشم کرده باشند؛ امّا اشتباه می‌کردم. شماها هنوز یاد من می‌کردید. پیش‌تر عده‌ای من را از طریق فیس‌بوک پیدا کردند و درخواست مطلب دادند. من هم احساس کردم اکنون دیگر وقتش رسیده که به عشق زندگی‌ام بازگردم؛ بنابراین دوباره شروع به بررسی و نوشتن دربارۀ فیلم‌ها کردم. همچنین متوجه شدم که نسل تازه‌ای در سینمای امروز ایران همراه با آثار قابل‌توجهی متولد شده است. احساس کردم مسئولیت من این است که این نسل تازه‌نفس را جدی بگیرم و درباره‌شان بنویسم.

فکر نمی‌کنید برای سینمای امروز ایران کمی مهربانی به خرج می‌دهید چون فیلم‌های نسل جوانِ امروز، عمدتاً فیلم‌های خوبی نیستند. این نظر من است.

موضوع «مهربانی» نیست. شما نباید فیلم‌های کارگردان‌های امروز را با فیلم‌ها «کیارستمی» و «مخملباف» و «شهید ثالث» مقایسه بکنید. ضمن اینکه من خود را بدهکار سینمای ایران می‌بینم؛ امّا فیلم‌های نسل جوان آن‌قدر واجد ارزش هستند که از آن‌ها حمایت کنم.

سینمای روز جهان را هم با چنین مسئولیتی دنبال می‌کنید؟

سعی می‌کنم نسبت به سینمای سراسر جهان به‌روز بمانم. برای این کار به طور منظم (حدود دو یا سه بار در هفته) به «آرت هاوس» واقع در مرکز لندن -با قطار- سفر می‌کنم، و در آن‌جا فیلم می‌بینم. مثلاً بهترین نوع از سینمای آمریکا را در سینمای «برادران کوئن» یافتم؛ امّا همچنان علاقۀ اصلی من سمت سینمای اروپاست. به طور خاص به سینمای اروپای شرقی -به ویژه لهستان- و آثار «پاول پاولیکوفسکی» (ایدا و جنگ سرد) علاقه دارم. در سینمای روسیه آثار «آندری زویاگینتسف» را دنبال می‌کنم که شاه‌کار خود را با «لویاتان» به روی پرده بُرد و به تازگی هم فیلم درخشان «بی‌عشق» را ساخته. از سینمای رومانی کارگردانِ «4 ماه و 3 هفته و 2 روز»؛ «کریستین مونجیو» را دوست دارم که با فیلم‌های جدیدش مثل «فارغ‌التحصیلی» به موفقیت چشم‌گیری دست یافته. در ترکیه «نوری بیلگه جیلان» -بدون تردید- دو اهداییِ «روزی روزگاری در آناتولی» و «خواب زمستانی» را به ما بخشیده است. در یونان، میراث «آنگلوپولوس» به «یورگوس لانتیموس» رسیده که «خرچنگ»اش -و حتّی دو فیلم قبلی‌اش؛ «آلپ» و «دندان نیش»- فیلم‌های غریبی هستند. از ایتالیا «زیبایی بزرگ» ِ «پائولو سورنتینو» را دوست داشتم. سینمای شاعرانۀ «ترنس مالیک» -که گام به گام از «زمین‌های لم یزرع» تا «درخت زندگی» به سطح قابل‌توجهی از انتزاع رسیده- را تحسین می‌کنم. طنز عجیب و غریب سه‌گانۀ «روی اندرشون» و همچنین فیلم‌های «ژاکو ون دورمل» را دوست دارم. از فیلم آخر «روبن اوستلوند» و انتقادش به هنر مدرن لذت بردم. همچنان که «لارس فن تریه» و «گاسپار نوئه» به ساخت فیلم‌های بحث‌برانگیز خود ادامه می‌دهند، آن‌ها را ترغیب می‌کنم. مثلاً «عشق» ِ «نوئه» یک نگاه غیر روحانی به رابطۀ «زن» و «مرد» داشت که قابل توجه بود. ضمناً من سینمای شرقِ دور را هم دنبال می‌کنم؛ سینمای هنگ‌کنگ و تایلند را می‌پسندم؛ مانند فیلم‌های «وونگ کار وای» و «ویراستاکول». در آمریکای لاتین، کار «پابلو لارائین» و به طور خاص «باشگاه» و «نرودا» را تحسین می‌کنم و البته به ترتیب «کارلوس سائورا»، «ایناریتو» و «دل‌تورو» از آمریکای جنوبی را بسیار دوست دارم -که دوتای آخر با وجود راه‌یابی به سینمای جریان اصلی آمریکا، هنوز سبک بصری خود را حفظ کرده‌اند و این در «بِردمَن» و «شکل آب» مشهود است. در عین حال برخی از اساتید قدیمی سینما هنوز مشغول فعالیت هستند و مثلاً نمی‌شود از ارزش «هَپی اِند» ِ «هانکه» و فیلم‌های اخیر «کوریسماکی» چشم‌پوشی کرد.

بسیار حیرت کردم و شگفت‌زده‌ام که شما را این‌قدر به‌روز و همچنان عاشق سینما -به معنای واقعی- می‌بینم. امّا از همه نوع سینمایی گفتید به‌جز سینمای «بلا تار»…

بله. باید بگویم که بسیار متأسف شدم وقتی فهمیدم او دیگر قرار نیست فیلم بسازد و کار فیلم‌سازیِ خود را متوقف کرده؛ آن هم بعد از خلقِ زنجیره‌ای از شاه‌کارهای سینمایی مانند «تانگوی شیطان». مباحث مهمی را می‌توان از برداشتِ بلندهای «بلا تار» استخراج کرد. فیلم آخرش «اسب تورین»، معنای زیبایی‌شناسی را تغییر داده، و شگفت‌انگیز است که او توانسته تنها با دو انسان و یک اسب -و در فضایی محدود- احساسات آدمی را برانگیزد. ضمناً تأکید می‌کنم که فهرست بالا، منبع جامع و کاملی برای دیده‌ها و نظرات من نسبت به سینمای جهان نیست و ناگفته‌ها بسیار است.

از سینمای امروز ایران هم مثال‌هایی دارید؟

در میان نسل جدید، فیلم‌های «اصغر فرهادی» را بسیار دوست دارم. ضمن اینکه باید از «شهرام مکری» یاد کنم و «ماهی و گربه‌»اش که یک دستاورد قابل‌توجه در سینمای ایران است.

زندگی این روزهایتان چطور می‌گذرد؟

من در سال 2003 در سن شصت و پنج سالگی بازنشسته شدم و اکنون در هشتاد سالگی خود را در وهلۀ نخست یک تماشاگرِ فیلمِ مشتاق می‌بینم. تقریباً هر روز فیلم می‌بینم -گاهی بیش از یکی. علاوه بر این، من به طور منظم به تئاتر می‌روم و از نمایشگاه‌های مورد علاقه‌ام بازدید می‌کنم (این یکی از مزایای نزدیکی به لندن است) و البته بسیار کتاب می‌خوانم. ضمناً برای حفظ تناسب اندام، به طور منظم به باشگاه می‌روم (حدود سه بار در هفته). مدّتی ماراتن کار می‌کردم امّا اکنون دردِ زانو این اجازه را به من نمی‌دهد.

قصد بازگشت به ایران -به منظور دیدار دوست‌دارانِ امروز و دوستان دیروزتان- دارید؟

من این علاقه را سپاس‌گزارم و البته خود را نسبت به مخاطبان متعهد می‌دانم، و هرکسی از شما در انگلیس سراغم آمد، خوش‌آمد گویی من با او خواهد بود؛ امّا من در اینجا زندگی خود را با برنامه‌ای که قصد تغییرش را ندارم، ساخته‌ام؛ بنابراین احتمال بازدیدم از ایران بسیار اندک است.


بخش کوتاهی از این مصاحبه پیشتر در روزنامۀ شرق منتشر شد و حالا نسخه کامل آن در «سینما-چشم» منتشر می شود.

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

1 × 3 =