نگاهی به فیلم «لیکریش پیتزا» ساخته‌ی پل تامس آندرسن

تارا استادآقا

  اگر دیگر آثار برجسته‌ی پل تامس اندرسن، مثل «خون به پا خواهد شد»، «مرشد»، «مگنولیا» و «رشته‌ی خیال» را همچون آثار نقاشی کلاسیک، فاخر و قدرتمندی تلقی کنیم، «لیکریش پیتزا» آخرین ساخته‌ی وی شبیه به اسکیس‌هائی پرشتاب از منظره‌ای پرجزئیات تصویر می‌شود که در جائی میان آثار سنگین و آثار کوتاه ویدیوئی وی در فرم ویدئوکلیپ قرار گرفته است. اثری که همچون یک نقاشی آبستره، بسرعت بسط و گسترش می‌یابد، در میان رنگ‌های گرم قوام آمده، نورهای اطمینان‌بخش روز و شب‌های تماشائی و پرحرارت از شهری زنده و پرهیاهو، آشکار می‌شود و همچون دستگرمی برای خلق اثری سنگین و قدرتمند محسوب می‌شود که در عین حالْ صمیمی، بکر، پرکشش و بی‌تکلف است و زمان طولانی‌اش، مطلقاً احساس نمی‌شود.

  اندرسن در این فیلم نیز به سراغ مکان به کرات تجربه شده از تجربه‌ی زیستی خود (دره سن فرناندو در ایالت لس‌آنجلس امریکا) رفته؛ مکانی که در بازسازی خودآگاهی و ناخودآگاهی فیلمساز نقش مهمی بر عهده دارد و دوران مورد علاقه‌اش در دهه‌ی هفتاد را در این مکان بازسازی می‌کند. دهه‌هائی حیاتی در تاریخ امریکا که به نوعی آنارشی و بی‌هویتی در جامعه، برآمده از نظام‌های انحصارطلب سیاسی و اثرگذار بر قشرهای متنوع جامعه می‌پردازد که شکلی از سرکشی و ساختارشکنی ریشه‌دار و فروخورده را در زیست ملتهب، بی‌ثبات و متلاطم‌شان نشانه می‌رود. گری، نوجوان جاه‌طلب پانزده ساله که گرفتار عشقی افلاطونی و تابوگونه است، سعی دارد دختر موردعلاقه‌اشْ آلانای بیست و پنج ساله را به دست آورد و مشغول راه‌‌اندازی کسب و کار شخصی‌اش است. آلانا که در خانواده‌ای پرجمعیت و متعصب بزرگ شده، گریزان از موقعیتی عقیم و راکد که گرفتار آن است، به سرعت و ناخودآگاه جذب دسته نوجوانانی که گری سردسته‌شان است می‌شود و روحیه‌ی سرکش و وحشی‌اش را عیان می‌کند و گوئی دوباره زنده می‌شود و افسار زندگی‌اش را به دست می‌گیرد. حالا دیگر، شور و هیجان و نوعی دیوانگی که از دل کشمکش‌های این دسته جوان زاده می‌شود، موتور محرک درام در فیلمی مهیج در مایه‌های کمدی رمانتیک است.

ریشه‌های جنون جوانی که از ابتدا در رابطه‌ای محال، متناقض و کمیک جوانه می‌زند، به سرعت در فیلم ریشه می‌دواند و در خرده داستان‌های دیگر آن مثل بازسازی صحنه‌ای از فیلمی که شان پن در نقش جک هولدن (بدل ویلیام هولدن) که حالا دیگر پیر شده و قرار است با پرش موتور از روی آتش، دوباره صحنه‌ای رؤیایی از فیلمی نوستالژیک و قدیمی را زنده کند، پروار می‌شود و به شکستن شیشه‌های اتومبیل جان پترز با بازی بردلی کوپر می‌انجامد که در آن آلانا ناچار می‌شود با اتکا بر هوش و توانائی‌اش در اقدامی جنون‌آمیز، با کامیونی بی‌بنزین، مسیری طولانی و صعب را رانندگی کند تا بتواند جان خود، گری و اعضای گروه‌اش را نجات دهد. جنون و عصیانی که گوئی جرقه‌اش در لحظه‌ای شورانگیز، مهیج و تماشائی زده می‌شود و به نوعی آنارشی، عصیان و دریدن رشته‌های عقل و منطق در لحظه‌ی حال می‌انجامد. گوئی زندگی تنها از میان همین لحظات تکین و اغلب انگشت‌شمار است که زاده شده و معنا پیدا می‌کند؛ لحظاتی که رفته‌رفته شمارشان در فیلم به شکل هجوآمیزی افزایش می‌یابد و به نوعی جسارت خطر کردن و زندگی در لحظه‌ای خاص و ارضاءکننده می‌انجامد که زندگی، ادامه‌اش و هر چه در آن است، به این لحظه‌ی حیاتی و تماشائی بند است؛ درست مثل عشق نامتعارف و غریب آلانا و گری که علیرغم سویه‌های معیوب و تابوگونه‌اش، کماکان اجتناب‌ناپذیر، ضروری و حیاتی است و دست کشیدن از آن محال به نظر می‌رسد. جریانی زنده و شعله‌ور که هستی و نیستی را معنا یا بی‌معنا می‌کند، همه را دچار استحاله و تغییر می‌کند و به آنها مفهومی تازه می‌بخشد که شایسته‌ی تأمل است. «لیکریش پیتزا» از خط داستانی کمرنگی پیروی می‌کند و به خلق شخصیت‌های قدرتمندی می‌پردازد که به جای آنکه محسور فیلمنامه‌ای روایت‌محور با خط داستانی مشخص باشد، خود به تنهائی خالق وقایع و حوادث درام هستند و آن را پیش می‌برند و داستان از بر شناخت دقیق شخصیت‌ها، آمال و آرزوها، اراده، نقاط قوت و ضعف، تناقضات و خواست‌های شخصی‌شان در قالب شخصیت‌هائی جسور، جاه‌طلب و عصیانگرْ ساخته و پرداخته می‌شود.

  نوجوانانی همچون گری با بازی خوب کوپر هافمن با چشمانی جستجوگر و سرشار از زندگی و همزمان گریزان از آن، با سایه‌هایی حزن‌آلود و زلال و غمی مخفی که گوئی هنوز مرگ ناگهانی پدرش فیلیپ هافمن افسانه‌ای را بر نمی‌تابد؛ مجالی برای نوجوانی و جوانی نمی‌یابند و ناچارند زودتر از آنکه باید بزرگ شوند و سراشیبی‌های زندگی را پشت سر بگذارند. اجباری غریب و سرد، پنهان در خلائی حقیقی که در آن شخصیت‌ها غوطه‌ور در تنهائی و استیصال به دنبال یافتن راه رهائی و نجات به رابطه‌هائی غریب برای ساختن خانواده‌هائی نامتعارف دست می‌یابند که همه‌ی عمر یا از آن محروم بوده‌اند یا هرگز طعم واقعی آن را نچشیده‌اند. خانواده‌هائی متفاوت که از بطن جنون، زندگی در لحظه و بی‌پروائی زاده می‌شوند و بذرهای آن نه بر روی زمین سخت، بلکه روی باد و در جهانی سیال، نامرئی و گذرا کاشته می‌شود. خانواده‌هائی با خانه‌هایی شیشه‌ای بر فراز آسمان، با یک زندگی شفاف و پرشتاب که در آن بن‌بست معنائی ندارد و تنهائی و تاریکی، سرانجام مغلوب خواهد شد.

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

three × 5 =