جریان هستی در تپه های مارلیک گلستان

پویا جنانی 

پیش از هر چیز لازم به ذکر است که فیلم موفق می شود بی آن که در دام هیچ گونه فضل فروشی یا پیچیده گویی بیش از حد بیفتد،به مدد پرداخت شاعرانه خاص ابراهیم گلستان،نوعی «ابهام» خلاقه در ذهن تماشاگر ایجاد کند که به موجب آن تماشاگر دیگر در جایگاه موجودی که نشسته تا بمباران اطلاعاتی شود و یا زحمت دقت به یک مستند «علمی» یا «توضیحی-تاریخی» را به خود بدهد،نیست؛ بلکه خود درگیر جریان روایی فیلم می گردد و در این میان گفتار متن هم بر رازآلودگی این همکاری دوجانبه فیلمساز-تماشاگر می افزاید.

  اما باید دید این «رازآلودگی» به چه مقصودیست؟ به نظر می رسد که گلستان قصد دارد مخاطب را با خود به قلب تاریخ ببرد؛به چند هزار سال پیش. در عین حال او برای رسیدن به این مهم باید به فراسوی گزاره های علمی-تاریخی صرف قدم گذارد،بنابراین در وهله اول از گفتاری بهره می برد که به منزله صدای تاریخ است؛ یا صدای شخصی که گویی سراسر تاریخ را به عینه دیده و اکنون با حسرتی شعرگونه برای ما سخن می راند و افسوس می خورد. این صدا می تواند ضمیر خود فیلمساز باشد؛ اما به هر حال از خیلی چیزها برای ما می گوید؛ از زندگی ها و مرگ هایی که به چشم دیده،از عشق های نهفته در قلب هایی که تاریخ را ساخته اند و … ؛ واقعیات سابقی که اکنون سایه و وهمی بیش نیستند. به جملگی این ها اضافه کنید آغاز هوشمندانه و البته کنایه آمیز فیلم را که تنها صدای آب رودخانه به گوش می رسد؛ به اعتقاد بسیاری آب نشان از جریان زندگی دارد. لذا همزمان با شنیدن صدای راوی،صدای گذر آب را نیز می شنویم: این آدم ها آمده اند و رفته اند ولی این آب-به مثابه زندگی- همچنان در جریان است. پس از آن، گلستان از طریق تراکینگ دوربین از روستا،و سپس کلوزآپ هایی از اعمال روزمره روستاییان(و البته منطبق بر سخنان کلیدی راوی) نگاهی از دید یک دانای کل به این منطقه می اندازد. هر از چندگاهی هم شاهد یک اکستریم لانگ شات ازکل منطقه-کوه،دشت یا تپه ها- هستیم که در ترکیب با صدای پرندگان،باد یا شیونی که از دور به گوش می رسد،دورافتادگی و به معنای واقعی کلمه،«قدیم» بودن این مکان را به ما گوشزد می کند. فیلمساز اجازه می دهد تماشاگر شخصا وارد روایت گردد و به تنهایی تخیل کند که چه بر سر اجداد باستانی شان آمده؛ روایتی که تنها به مثابه یک کل اهمیت دارد و اجزای ساختاری آن-شخصیت ها،اشیا،لوکیشن ها-همگی به منزله یک سیستم نشانه شناختی در ارتباط با یکدیگر معنا پیدا می کنند،به هم ارجاع می دهند و در نهایت یک «معنا»ی واحد می سازند.

  اما این ها جملگی برای فیلمساز-مخاطب آغاز راه بود؛ گلستان تازه ابزار اصلی خود را به دست می گیرد. وارد تاریکی محض می شویم. تاریکی ای که شاید تجسم همان ابهام تاریخی تپه های مارلیک باشد. اجسام،اشیا و تندیس های باستانی که هر کدام در یک نمای اینسرت به نمایش در می آیند،به تدریج یک فضای رویاگونه را می سازند که تماشاگر را تقریبا از پا در می آورد و فلج می کند. او دیگر راهی ندارد جز آن که تن به این ابهام خودخواسته و زیبایی شناسانه فیلمساز دهد و دست از رمزگشایی بکشد. این اشیا(که برخی شان تندیس خدایان باستانی این منطقه هستند) تنها در ارتباط با صدای خسته و بی وقفه راوی و موسیقی متن اوج گیرنده حنانه است که روحی به خود می گیرند؛ اگر خارج از این تاریکی،ناچار بودیم برای فهم فیلم نوعی ارتباط میان اصوات،مناظر و آدم های مجزا از هم برقرار کنیم،در این جا این نشانه ها خود به هم می پیوندند و به وحدت می رسند و خود را بر ما به هیات معنایی غایی تحمیل می کنند؛ به همین دلیل است که درک فیلم از این به بعد کمی مشکل تر می شود. دیگر همچون سوژه ای که از بیرون ماجرا را نظاره می کند در یک کاوش باستان شناسی ساده قرار نداریم؛ بلکه خود جزیی از مواد آن می شویم.

  اما هنوز سوال اصلی باقی مانده و آن این است که گلستان در نهایت چه هدفی دارد؟

  ظاهرا «هنر» در نظر فیلمساز،اگر نگوییم به عنوان یگانه راه،اما در حکم بهترین مدخل ورود به دروازه نفوذناپذیر تاریخ است. «هنر»ای که در این صنایع دستی،در این سنگ ها،در این مجسمه های طلایی و نقره ای و برنزی متجلی می گردد؛ حتی بد نیست پیش تر برویم و اذعان کنیم که جمجمه های انسان های بخت برگشته و خفته در خاکی هم که از اعماق استخراج می شوند،برای گلستان چیزی کم از سایر آثار هنری ندارند؛ آن ها هم بخشی از این شاعرانگی اند و حامل انبوه سخنان ناگفته.

  شاید بتوان ادعا کرد با توجه به تصویری که فیلم به ما می دهد،هر کدام از این آثار،تنها یک مجسمه ظریف و زیبای تاریخی نیستند که تمام شده باشند و جز آن چه که فی نفسه نشان می دهند،چیزی از خود نداشته باشند. بلکه هر کدامشان «جهان» زیست شده و تجربه آن تمدن از دست رفته و معدوم شده،و حتی یک یک ساکنانش را بر ما آشکار می کنند و می گشایند. هر کدامشان نمایانگر «حقیقت» ای هستند که دنیا در هر برهه ای از تاریخ و در هر مکان مجزا در خود محفوظ داشته است. و احتمالا به اعتقاد فیلمساز،این حقیقت ثابت و پنهان،خودْ اصل «حیات» ایست که همان گونه که پیش تر ذکر شد،همانند یک رود جریان دارد.(به عنوان نمونه،اشارات و کنایه هایی که گفتار متن به زایش،زن و زیبایی می کند و در همان حال تصویر یکی از تندیس های این تمدن گمشده را می بینیم.)

  به عبارتی دیگر،می توان گفت «هنر» به عنوان تنها بقایای تاریخ، نشان از «زندگی»،«شادابی» و حرکت روحی معین دارد؛ «نیروی حیات»ای که همچنان در قالب های دیگر و نمودهای گوناگونش در سیلان است. هیچ چیز پایدار نمانده،مگر «زندگی» که پدیدارش در هنر مشهود است.

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

four × 5 =