محمدعلی افتخاری
فیلم «ردی به جا نگذار»(Leave No Traces) به کارگردانی یان ماتوزینسکی، برگرفته از یک داستان واقعی مربوط به سالهای پرتنش دهه هشتاد میلادی در لهستان است. ژنرال یاروزلسکی به عنوان یکی از چهرههای شناخته شده در جریان سرکوب بهار پراگ، در این سالها به شیوههای مختلف صدای مخالفین خود را خاموش کرد. سولیدارنوش (همبستگی) یکی از مهمترین جنبشهای کارگری مخالف با دستگاه فکری یاروزلسکی بود. ماجرای «ردی به جا نگذار» کمی پس از پایان 19 ماه حکومت نظامی گسترده در سال 1983 رخ میدهد که از جمله اقدامات یاروزلسکی علیه جنبش سولیدارنوش و اعتراضات ناگهانی هواداران تازه این جنبش بود. باربارا سادوسکا، که از جمله روشنفکران حامی جنبش سولیدارنوش بوده است، حالا در فیلم «ردی به جا نگذار» در کنار یوریک نقش محوری را در پیوند رویدادهای اصلی و روند شکلگیری برگردان سینمایی ماتوزینسکی به عهده دارد. داستان فیلم، به واقعه مرگ تنها پسر باربارا سادوسکا مربوط است که به علت ضربههای دیوانهوار ماموران پلیس جان خود را از دست میدهد. گژگوش پرزمیک و یوریک پاپیل در آستانه دوران تحصیلی جدید و در ماههای شورانگیز پیش از ورود به دانشگاه زندگی نمایشی خود را آغاز میکنند. آنها برای یک جشن کوچک دوستانه به خیابانهای اطراف میدان قلعه میروند. دوستان گژگوش در محل قرار حاضر نمیشوند و خیابانگردی این دو به درگیری با ماموران پلیس ختم میشود. گژگوش و یوریک در اداره پلیس به دست سه مامور مورد ضرب و شتم قرار میگیرند. جراحت وارد شده به بدن گژگوش چنان است که بعد از چند روز جان میدهد. یوریک به عنوان تنها شاهد این ماجرا خود را پنهان میکند تا بتواند برای دفاع از حق دوست جوانش در دادگاه علیه ماموران پلیس کاری صورت دهد. دادگاه متناسب با پرونده سازی دستیاران ژنرال کیشچاک (گویا ژنرال یارزولسکی نیز جزئیات این پرونده را زیر نظر داشته است) پیش میرود و سه مامور پلیس تبرئه می شوند. در نتیجه یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان مسئول مرگ پرزمیک جوان شناخته میشود که او نیز حکمی کوتاه مدت دریافت میکند. باربارا سادوسکا پس از سالها تلاش برای آزادی، در مقابل ظلم آشکار حکومت یاروزلسکی و سربازان ژنرال کیشچاک، توان مقاومت را از دست داده و سه سال بعد از مرگ پسرش به علت سرطان ریه جان خود را از دست میدهد. باربارا بعد از مرگ گژگوش دوران تازهای را آغاز میکند که به روشنی ریشه در سالهای سخت فعالیتش علیه فرمانهای نابرابرانه دستگاه فکری یارزولسکی دارد. او روزگاری را پشت سر گذاشته که بدون شک حالا باید توان مقاومت در برابر هر گونه آزار و اذیت را داشته باشد.
مدتی پیش از شروع پیرنگِ «ردی به جا نگذار»، نیروهای ضد خرابکاری به سراغ چند تن از مخالفین رفته و با تفتیش خانه و زندگی آنها اقدام به ایجاد ترس و وحشت میکنند. طی این عملیات انگشت دست راست باربارا میشکند. پانسمان دست او در سکانسهای آغازین فیلم دیده میشود. وقایع متعددی از داستان واقعی زندگی باربارا در فیلمنامه کایا کرازیکف نیست؛ به ویژه گذشته پر از وحشت و مقاومت او که تن و جانش را در مقابل حملههای ناگهانی گروههای مختلف سرکوبگر آماده ساخته است. پس اولین تصمیم کایا کرازیکف برای نمایشی ساختن زندگی شاعر آزادیخواه لهستان حذف یا انتخاب پیشداستان است. اگر او تصمیم میگرفت که بخشی از گذشته باربارا سادوسکا را در روزگار سیاه کنونی اضافه کند، ضرورت طراحی یک پیشداستان، مبتنی به لحن واقعگرایانه رویداد اصلی، خودنمایی میکرد. خاطرات باربارا به قدر کافی میتوانست این پیش داستان را از ماهیت حماسی خود جدا کرده و سر و شکلی رئالیستی به آن ببخشد. از طرفی یاداوری وقایع پیشین، قابلیت این را داشت که چشم تماشاگر را از بیعدالتی موجود در دستگاه قضایی لهستان، به انگیزه باربارا برای تحمل رنج بیشتر و همچنین زندگی پر فراز و نشیب یک زن مبارز هدایت کند. در واقع به این شکل، پیشداستان، خاصیت انضمامی روایت را به یک خوانش تیپیکال از حضور باربارا در روایت تبدیل میساخت و نگریستن به ظلم نیروهای خودکامه، در رابطه هیجانی آنها با یک مخالف آزادیخواه محدود میشد. شاید به همین دلیل کایا کرازیکف به عناون نویسنده فیلمنامه تصمیم به حذف پیشداستان گرفته و ترجیح داده است که زندگی نمایشی باربارا سادوسکا را بدون تشریح گذشتهی پر التهاب او طراحی کند.
اگر چه یان ماتوزینسکی به عنوان کارگردان جوان فیلم سعی میکند که واقعگرایی را به لحن بصری «ردی به جا نگذار» نزدیک کند، اما در اینجا طراحی پیرنگ و به ویژه توالی رویدادها، به صورت غیرتصادفی و آگاهانه طراحی شده است. به بیان دیگر اینکه چگونه رویدادها به یکدیگر پیوند میخورند، خارج از دسترس شخصیتهاست و یک واقعه تاریخی با جزئیاتی که از آن منتشر شده و یا در ذهن اهالی ورشو مانده است، کنش شخصیتها را کنترل میکند. اگر تقسیم بندی عناصر ساختاری در مبانی فیلمنامهنویسی را بپذیریم، این همان خاصیت پیرنگهای حادثه محور است. زنجیره رویدادها پوستهای را میسازند که با پیشروی تدریجی داستان، این پوسته، میتواند تمامی عناصر روایی را تحت فرمان خود در آورد. در فیلم «ردی به جا نگذار» این جداره داستانی، در اختیار یک واقعه تاریخی است که رفتار گژگوش، یوریک، باربارا و شخصیتهای منفی و مثبت پیرامون آنها را درون خود جای داده است. باربارا سادوسکا هم مجبور است که در کنار دیگران گسترش یک بازنمایی را همراهی کند؛ چیزی شبیه به دنبال کردن فرایند یک اقتباس ادبی.
بنابراین باید منتظر بود که کنش شاعرِ مبارز، از نقاط عطف تعیین شده در رویدادهای پس از مرگ گژگوش پرزمیک آغاز شود. برای مثال بعد از اینکه گژگوش در بیمارستان جان خود را از دست میدهد، حالا نوبت قرار گرفتن واکنش باربارا در نقطه عطف پیشنهادی فیلمنامهنویس است. اما پیش از آن باید زمینه لازم برای ساخته شدن واکنش باربارا فراهم شود. در راهروی بیمارستان باربارا انتظار نتیجه عمل جراحی را میکشد. دستیار تیم جراحی از راه می رسد و در مورد میزان جراحت وارد شده به سیستم گوارشی و تنفسی گژگوش توضیح میدهد. باربارا که به هیچ وجه منتظر خبر مرگ فرزندش نیست، دلیل انتظار خود را اینطور نشان میدهد: «پسرم هفته آینده باید تو امتحان ورودی دانشگاه شرکت کنه. هر جوری شده باید این امتحان رو بده. امکان این کار وجود داره؟ دستیار جراح: نخیر، امکانش نیست. پسر شما فوت شد. متاسفم.». این همان صحنهایی است که قرار است واکنش باربارا به مرگ گژگوش در آن دیده شود و انتظاری دراماتیک برای پذیرش نقطه عطف اول ایجاد شود. منظور، انداختن ناگهانی باربارا در جمع کاتولیکهاست. بعد از انتشار خبر مرگ گژگوش، دوستان باربارا جمع میشوند تا برای چگونگی خاکسپاری گژگوش تصمیمگیری کنند. اگر برای لحظهای کوتاه تقسیمبندیهای فیلمنامهنویسی را کنار بگذاریم و مجموع وقایع پیش از حضور باربارا در جمع دوستان مخالف را به عنوان یک سکانس در نظر بگیریم، قرار دادن این صحنه در دل سکانسی سرنوشت ساز، مبارزه باربارا علیه بیعدالتی را رنگ و رویی معنوی میبخشد و حمایت کاتولیکها برای دفاع از خون به ناحق ریخته شده گژگوش را به پیش زمینهای تزئینی و ژورنالیستی تبدیل می کند. بدیهی است که در این شکل روایی، باربارا بیشتر به مادری دلسوز و صبور تبدیل میشود تا زنی که سالها در مقابل ظلم یک جریان سیاسی ایستادگی کرده است. به هر ترتیب فیلمنامه «ردی به جا نگذار» تاکید فراوانی دارد که تا جای ممکن ارتباط خود با زندگی باربارا ساودسکا را در پوشش دقیق یک بازنمایی تعریف کند و کم و کیف پایبندی به واقعه تاریخی را ارزش گذاری کند.
با این وجود سرگذشت باربارا سادوسکا چیزهایی با خود به سکوی نمایش میآورد که به سادگی در پرده بازنمایی نمینشیند و ناخواسته هر گونه روایتی از واقعه مرگ گژگوش پرزمیک را دچار پیوند با فعالیتهای مستقل گروهی از روشنفکران لهستان میکند. هر چند یان ماتوزینسکی به عنوان کارگردان فیلم که در طراحی هنری برخی از صحنهها راه متفاوتی نسبت به کایا کرازیکف در پیش میگیرد و گویی این جنبه از رویداد واقعی را در نظر گرفته است، اما او نیز بیش از هر چیز نگرش خود را معطوف به ماندن در سرگشتگی باربارا میکند. از این رو میزانسن انتخابی ماتوزینسکی مناسب استودیوهای تولید پرتره تاریخی است و تنها قادر است که انزوا و سکوت شاعر مبارز را در یک ایدآلیسم بازاری نمایش دهد. کار او شبیه به تاباندن نور به یک مجسمه طلایی است. البته به این شکل که منبع نور از پس و پشت چند دیوار تودرتو گذر داده شود تا رخنهای پیدا کند و اگر رمقی به جان روزنه مانده باشد، یک برش عمودی منظم از اندام مجسمه طلایی را از تاریکی درآورد. به این شکل، تنهایی و افتادگی باربارا به فرایند یک بازنمایی زینتی راه پیدا میکند. با این وجود آنچه که شخصیت واقعی باربارا سادوسکا به صحنه نمایش میآورد، ناگزیر است که همراهی تماشاگر با دادخواهی او در دوران خفقان و یکهگویی حکومت وقت را در پی داشته باشد. در واقع این باربار سادوسکاست که تمامی وقایع فیلم را پیرامون دوران سخت تحمل رنج و ایستادگی اش شکل میدهد و ماجراهای ریز و درشت مربوط به یک پرونده قضایی را پیش چشم تماشاگر امروز، سوار بر گاری شکسته عدالت، به آفتابی ترین بخش میدان قلعه میکشاند.