هیچ جا امن نیست

نیل سينيارد

ترجمۀ پرویز جاهد

این مقاله به مناسبت 25مين سال درگذشت آلفرد هيچکاک نوشته شد و حالا به مناسبت تولد این استاد بی همتای سینما منتشر می شود. 

آلفرد هيچكاک ربع قرن پيش در ۲۹ آوريل ۱۹۸۰ درگذشت. وقتى از او پرسيدند كه دوست دارد روى سنگ قبرش چه بنويسند، با صداى خشک و بى روحش كه وجه مشخصه‌اش بود جواب داد: “اين همان كارى است كه ما با بچه‌هاى تخس مى‌كنيم”. اين يك نمونه طنز هولناك و ارجاعى شگفت‌انگيز به حادثه‌اى بود كه در زمان كودكى‌اش اتفاق افتاد، زمانى كه به گفته هيچكاك، پليسى كه از دوستان پدرش بود با همين جملات او را به عنوان شوخى بازداشت كرد. بعد از اين حادثه او مى‌توانست ادعا كند كه عنصر كليدى‌اى كه فيلم‌هايش از آن ريشه مى‌گيرد؛ ترس از دستگيرشدن بى‌دليل، مظنون كردن پليس و احساس جرم غيرمنطقى است.

بيست و پنج سال پس از مرگش، فيلم‌هايش با دقت مورد مطالعه قرار مى‌گيرند. اگر امروز اين امر متقاعدكننده به نظر برسد كه كسى مى‌تواند بدون اينكه درباره شكسپير تحقيق كرده باشد، مدركى در زمينه ادبيات بگيرد، مى‌توان متقاعد شد كه مى‌توان درباره فيلم مطالعه كرد بدون اين  كه هيچكاك را شناخت. به عنوان مثال «سرگيجه» را در نظر بگيريد، فيلمى دلهره‌آور و سرشار از رمز و راز. وقتى اين فيلم در ۱۹۵۸ اكران شد، به عنوان يك تريلر ضعيف و ناموفق ارزيابى گرديد و مورد بى‌اعتنايى قرار گرفت. اما امروزه به عنوان يك شاهكار سمبليسم شاعرانه و حسرت رمانتيک از آن ياد مى شود. «پنجره عقبى» كه در آن قهرمانى كه روى صندلى چرخدارش ميخ شده ( جيمز استوارت)، همسايه‌هايش را با دوربين ديد مى‌زند، وقتى در ۱۹۵۴ اكران شد، به عنوان يك تريلر ملايم با يك ترفند خوب شناخته شد. امروز آن را به عنوان تمثيلى ماهرانه از مكانيسم « تماشاى فيلم» در نظر مى‌گيرند، فيلمى كه رويكردهاى مختلف انتقادى را برمى تابد، از رويكرد فرويدى گرفته تا رويكرد فمينيستى.

امروز هر فيلمسازى كه مى‌خواهد تريلر بسازد بايد همان احساسى را نسبت به هيچكاک داشته باشد كه برامس نسبت به بتهوون داشت وقتى كه مى خواست نخستين سمفونى اش را بنويسد: “تو نمى دانى كه چگونه پيش خواهى رفت، با آن غولى كه رد پاى تو را دنبال مى كند…” هیچکاک، نه تنها در ميان عامه تماشاگران سينما محبوبيت داشت بلكه همكاران سينمايى‌اش نيز او را دوست داشتند، همينطور مفسران فرهنگى و محققان دانشگاهى كه در زمينه فيلم كار مى‌كنند. او اين محبوبيت را با كسب مهارت در يك ژانر بخصوص تكميل كرد. خود مى‌گويد: ” اگر من سيندرلا هم مى‌ساختم، باز تماشاگران دنبال يك جسد توى كالسكه بودند.” و در حالى كه چشمک مى‌زند مى‌گويد: “من قتل را به درون خانه كشاندم، جايى كه به آن تعلق داشت.”

بخشى از قدرت او دقيقاً مربوط به ايجاد ترس در مكان‌هايى بود كه معمولاً امن فرض مى‌شد، خواه اين مكان، رويال آلبرت هال باشد ( در فيلم «مردى كه زياد مى دانست»)، خواه دوش معمولى متلى بين راهى در فيلم «روانى» (Psycho). در فيلم‌هاى هيچكاك هيچ جا امن نيست. اين همه ترس و ناامنى از كجا ريشه مى‌گيرد؟ برنارد هرمن»، آهنگساز محبوب هيچكاك، يك بار به زنش گفت كه هيچكاك، «راز وحشتناكى» را براى او فاش كرد كه او نمى‌تواند پيش از مرگ هيچكاك آن را برملا كند، اما او خود پيش از هيچكاك از دنيا رفت.

آنچه كه در بيوگرافى‌هاى هيچكاك آمده بيش از حد معمولى است. پسر يك سبزى فروش كه در ۱۸۹۹ در ليتون استون به دنيا آمد. هيچكاك فقط چند سرنخ درباره ارتباط دوران اوليه زندگى اش با مشغله‌هاى ذهنى‌اش داده است. خود گفته است كه تحصيل در يك مدرسه يسوعيون يك نوع انضباط فردى به او تزريق كرده است. سيستم انضباطى مدرسه كه روز دوشنبه به آنها مى‌گفت كه روز جمعه تنبيه خواهند شد، تعليق را به آنها آموخته است. اما شگفت اينجاست كه او از تعليق در زندگى شخصى‌اش متنفر بود. وقتى با آلما رويل رابطه عاشقانه داشت، خود نامه‌هاى عاشقانه‌اش را با دست به او مى‌رساند، چرا كه به پست اعتماد نداشت. هیچکاک يك فيلم را با تمام جزئياتش قبل از اينكه به مرحله فيلمبردارى برسد، روى كاغذ طراحى مى‌كرد. شايد اين نشانه‌اى از نيروى درونى فيلم‌هايش باشد: اين فيلم‌ها نشان مى‌دهند كه سازنده آنها بيشتر از چه چيزهايى مى‌ترسيد. او مى دانست كه تعليق شهوت‌انگيز است: نوازش‌هاى اوليه، انتظار دلهره‌آور و سرانجام رهايى. اما اگر تعليق شهوت‌انگيز بود، شهوت هم سرشار از تعليق بود. همينطور، رومنس (معاشقه) در فيلم‌هاى او همواره پر از تنش بود. به رنج و عذاب كرى گرانت و اينگريد برگمن در فيلم «بدنام» (Notorious) بينديشيد. او در پس ظاهر بشاش و آراسته كرى گرانت، سياهى و تاريكى مى‌ديد و روان رنجورى را كه زير ظاهر عادى جيمز استوارت پنهان بود، آشكار مى‌كرد. قهرمانان مرد او براى كسب قدرت و تسلط در روابطشان با ديگران تقلا مى‌كنند و قهرمانان زن بلوند و خونسرد او مثل گريس كلى و تيپى هدرن، از انقياد و مطيع بودن مى‌گريزند.

در فيلم هايى چون «سوء ظن» (۱۹۴۲)، «طلسم شده» (۱۹۴۵) و «شمال از شمال غربى» (۱۹۵۹) لحظات فوق العاده گيرايى وجود دارد. فرانسوا تروفو، از حواريون واقعى هیچکاک، يك بار گفته است: “او صحنه‌هاى قتل را مثل صحنه‌هاى عاشقانه مى‌ساخت و صحنه‌هاى عاشقانه را مثل صحنه‌هاى قتل.”

قتل در فيلم‌هاى هيچكاك، به ندرت بخشى از يك پازل روايتى بود و بيشتر به عنوان ظهور گريزناپذير حس قدرت مطرح بود. براى او سينما، ضرورتاً احساس و قدرت بود. از اين رو سعى مى‌كرد پايان فيلم‌هايش را عالى از كار درآورد. با تريلرهايش تماشاگران را وامى‌داشت تا با حوادث روى پرده همذات پندارى كنند. او نه تنها درباره تم فيلم‌هايش حرف مى‌زد بلكه درباره شيوه‌هاى تكنيكى‌اى كه موجب برانگيختن واكنش تماشاگر مى‌شد نيز سخن مى‌گفت. در صحنه قتل كارآگاه فيلم روانى كه تماشاگر با ديدن آن جيغ می‌كشد، او از شيوه‌اى استفاده كرد كه در آن از دورترين نمايى كه مى توانست به كار ببرد ( نماى رو به پایین/های انگل از مهاجم كه به طرف قربانى خيز برمى دارد) به نزديك ترين نما ( يك كلوزآپ درشت از كارآگاه در لحظه حمله) كات مى‌كند. هيچكاك توضيح مى دهد: “درست مثل موسيقى است، نگاهتان از ويولن‌ها كه آرام مى‌نوازند به سمت سازهاى برنجى مى‌چرخد.”

تكنيك هيچكاک همچنين قدرت بصرى او را به نمايش مى‌گذارد. او در ايجاد يك كنترپوآن بين ديالوگ و تصوير استاد بود. صحنه‌اى كه به ظاهر درباره یک مفهوم است، اما از نظر تصويرى درباره مفهوم ديگرى است. آيا هيچكاك به شالوده طبيعت انسان توجه مى‌كرد؟ حتى اگر قاتل در فيلم «پنجره عقبى» دستگير مى‌شد، باز هم تم فرعى و هراس‌انگيز تماشاگرى كه از پنجره ديد مى‌زند(peeping- tom) در فيلم وجود داشت. در ميانه فيلم، وقتى كه بر مرد و زن قهرمان فيلم معلوم مى‌شود كه شخص مورد سوءظن آنها شايد اصلاً قاتل نباشد، غرق در ماتم مى‌شوند. هيچكاك معتقد است كه در مورد طبيعت انسان، صادق بوده است و هرگز كسى نمى‌تواند فيلم‌هايش را به سانتى مانتال بودن متهم كند. در واقع او اين مشاهده نقطه ضعف انسانى را با نوعى كمدى مى‌آميزد به طورى كه كاملاً مدرن به نظر مى‌رسد. او فكر مى‌كرد كه راز موفقيتش، درك او از روان‌شناسى تماشاگران است. اينكه آنها مى‌خواهند انگشت‌شان را در تجربه ترس فرو كنند و از شركت در بازى وحشت لذت مى‌برند. اسكار وايلد اين شوخى را اينگونه بيان مى‌كند: “تعليق وحشتناك است.”  او اين راز را از زبان گوندولن در «اهميت ارنست بودن» بيان مى كند و اضافه مى كند: “اميدوارم ادامه داشته باشد.” و در مورد آلفرد هيچكاك بايد گفت كه ادامه خواهد داشت.

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

five × two =