وودی الن از «نیمه شب در پاریس» می گوید  

بخشی از کتاب «درباره هیچ»، خاطرات وودی الن (5)

نقش اصلی «نیمه شب در پاریس» را برای یک روشنفکر نیویورکی نوشته بودم ولی وقتی که موقعیتی پیش آمد تا اوون ویلسون (که اهل تگزاس است) در آن بازی کند، آن را بازنویسی کردم که به او بخورد. شانس این را هم آوردم که با یک هنرپیشۀ بزرگ زن دیگر کار کنم، ماریون کوتیار. فکر نمی‌کنم که از این تجربه لذت برد، ولی من بردم. بسیار خوش طینت بود و واضح بود که اصلآ متوجه نبود که چقدر فوق العاده است. از تمام هنرپیشه‌هایی که تا به حال با آنها کار کرده ام، او تنها کسی است که سر صحنه گریست و من هرگز نفهمیدم که علتش چه بود. هرکاری که کرد عالی بود. شاید با او زیاد صحبت نکردم، ولی دلیلش این بود که چیزی نبود که به او بگویم، همه چیز را درست انجام داد. ولی به علتی از خودش راضی نبود. من از طرف دیگر، سر صحنه خیلی مهربان هستم، یک آدم خوش ذات، بهت زده از توانایی او، و کاملآ راضی از بازیگری‌اش. به هر حال، کارکردن با او برایم سعادتی بود و از این بهتر نمی‌توانستم آرزو کنم.

اوون هم فوق العاده بود و کارگردانی او لذت‌بخش بود. تمام مدت می‌نشست و معجون تهوع آور سبز رنگی را می‌نوشید که حدس می‌زنم برای اضافه کردن طول عمرش بود، ولی اگر مجبور باشید که مرتب از این معجون سبز بخورید، چه کسی می‌خواهد که بیشتر زندگی کند؟ موفق شدم که ادریان برودی را برای نقش سالوادور دالی جوان و کوری استال را برای نقش ارنست همینگوی به خدمت بگیرم که از لذت بخش‌ترین نقاط ساخت فیلم بود. و ریچل مک ادامز، هنرپیشه‌ای که هر جمله را حقیقی می‌کند و از هر زاویه‌ای مثل الماس می‌درخشد، نامزد نه چندان مناسب اوون را بازی می‌کرد. و داشتن لیا سدو دیگر نورعلی نور بود. هیچوقت نامش را نشنیده بودم و در اواسط فیلم متوجه شدیم که برای یک نقش کوچک ولی مهم، احتیاج به یک هنرپیشه داریم. یک ویدئو برایم فرستاده بودند که در آن چندین هنرپیشه های زن بودند که باید یکی را انتخاب می‌کردم و من یکی از آن لحظه‌های “این کیه؟” را داشتم. لیا جاذبۀ مغناطیسی داشت. بدون تردید هنرپیشۀ درجه اولی است که در طی سالها، با بازی در نقش‌های متفاوت، ثابت کرده که شایستۀ این تحسین است. ما فورآ او را به خدمت گرفتیم، و اولین باری که ملاقاتش کردم، همینطور به او زُل زدم. فقط زیبایی‌اش نبود، و از زیبایی نمره‌اش از بیست هم بالاتر بود، ولی او به نوع فوق العاده‌ای جذاب بود. شخصیت او، که بسیار دوست داشتنی بود، چهره‌اش را طوری نورپردازی می‌کرد که انگار رنوار و رافائل با هم همکاری کرده بودند. هنگامی که آخر شب فیلمبرداری می‌کردیم، و او ساعت‌ها بیرون در سرما می‌ایستاد، آب از بینی‌اش می‌آمد و هنوز یکی از زیباترین زن‌هایی بود که تاکنون دیده‌ام. طی سال‌ها کارهای او را دنبال کرده‌ام و نزدیک بود که برای یک فیلم دیگرم با او همکاری کنم، ولی لهجۀ فرانسوی‌اش برای شخصیت آمریکایی زیادی غلیظ بود. شاید اگر خوش شانس باشم، نقشی در یکی از فیلم‌هایم خواهد بود که برای او ساخته شده باشد، مثلآ نقش یک زن خانه‌دار تنها که تشنۀ سکس است و من می‌توانم نقش مربی ورزش شخصی‌اش را بازی کنم.

من عاشق فیلم ساختن در شهرهای بزرگ هستم. جنب و جوش و بیا و برو و زندگی خیابانی. و در باران، خیلی آتمسفریک هست. توانستم فیلم را با یک مونتاژ پاریس، همراه با موسیقی سیدنی بکت، که با شیپورش به طور ایده آلی روحیۀ فرانسوی را دربر گرفته بود، شروع کنم. من راضی خواهم بود که فقط مونتاژ شهرها با موسیقی مورد علاقه‌ام را بسازم. کارکردن در پاریس. زندگی کردن در پاریس. چرا وقتی که «تازه چه خبر پوسی کت» تمام شد، در پاریس نماندم؟ چه زندگی متفاوتی می‌توانستم داشته باشم. نمی‌توانستم کمدین استندآپ باشم. هیچوقت با سون-یی (همسر وودی الن) آشنا نمی‌شدم. پس ارزش‌اش را داشت. زیبا، سکسی، باهوش، بانمک، یک همسر کامل. فقط اگر به یاد بیاورد که جسدم را باید بسوزانند.هنگام پیش تولید «نیمه‌ شب در پاریس»، از ما دعوت شد تا پرزیدنت نیکولاس سارکوزی و همسرش کارلا برونی را ملاقات کنیم. در کاخ الیزه نهار صرف کردیم. مدتی همگی گپ زدیم و بالاخره، از آنجا که کارلا برونی بسیار جذاب و فریبنده بود و می‌دانستم که سابقۀ خوانندگی دارد، توانستم به خودم جرات بدهم و بپرسم حاضر هست که نقش کوچکی را در فیلم‌مان بازی کند. او به همسرش نگاه کرد تا بداند او با گرفتار شدن با یک آدم خاکی چرک و کثیف چه احساسی می‌کند، و سارکوزی گفت که هیچ اشکالی ندارد، پس کارلا موافقت کرد. اگر روزنامه ها را می‌خواندید فکر می‌کردید که سفینه ای از سیارات دیگر به زمین نشسته. در تمام اروپا خبر صفحۀ اول بود. وقتی که وقت فیلمبرداری شد، او یک حرفه‌ای کامل بود. سر وقت آمد، بازی اش را کرد و خوب هم بازی کرد، و همۀ ما را تحت تاثیر قرار داد. دیالوگش را بلد بود، به زیبایی آن را اجرا کرد، و قادر بود که سر صحنه خیلی راحت جمله‌هایی را که در دقیقۀ نود عوض می‌کردیم، یا جا به جا می‌کردیم به همان خوبی بازی کند. همانطور که مادرم می‌گفت، همه باید اینقدر برای همکاری آماده و خوب باشند.

طبیعتآ همسر او، پرزیدنت سارکوزی، یک شب آمد تا فیلمبرداری را تماشا کند، و شما می‌توانید تصور کنید که گروه فیلمبرداری فرانسوی چقدر هیجان زده شدند و دست از پا خطا نکردند که مبادا یکی از دستیارها چیزی از دستش بیافتد و سرش پای گیوتین برود. فیلم، بسیار موفق بود. من ایده این فیلم را سالها قبل داشتم، برای اینکه هربار به ایجنت کری گرانت برمی‌خوردم به من می‌گفت که کری خیلی دلش می‌خواهد که با تو کار کند. در ایدۀ اولم در نیویورک امروزی، خودرویی در نیمه شب کنار خیابان توقف می‌کند و کری گرانت می‌گوید بیا سوارشو. من سوار می‌شوم و به یک مهمانی در نیویورک در دهۀ بیست می‌رویم با گانگسترها، رقاصه‌ها و اسطوره‌های تئاتر. وقتی فرصت کارکردن در پاریس پیش آمد، خیلی راحت روی ماشین تحریرم از ساتون پلیس پریدم به پلاس وندوم.

اوون ویلسون و کری گرانت جفت محشری می‌شدند. یکبار از کری گرانت خواستم تا بازی کند ولی ایجنتش دروغ گفته بود و وقتی از کری گرانت پرسیدم که می‌شود فیلمنامه را برایش بفرستم، گفت، “شوخی می‌کنی؟ من بازنشسته شده‌ام.”

باید بگویم که دلیل خوبی داشتم برای اینکه فکر می‌کردم که کری گرانت ممکن است در فیلم من بازی کند، او از طرفداران پر و پا قرص من بود. نمی‌خواهم که پز بدهم ولی نمی توانم این داستان را بدون ذکر آن حقیقت تعریف کنم. گرانت باید از طرفداران من باشد وگرنه داستان بی‌معنی خواهد بود. پس پیش ازنقل چیزهایی دربارۀ فیلمنامه، کری گرانت، بله خود کری گرانت آمد به بار مایکل در نیویورک که جاز زدن مرا ببیند. تنها آمد. تنهایی سر میزی کنار صحنه نشست. تمام کتاب‌های من را با خودش آورده بود. از من خواست تا در تمام آنها چیزی بنویسم و امضا کنم. من بین دو قسمت نوازندگی که استراحت داشتم با او نشستم و گپ زدم. او اصرار کرد که بنشیند و به قسمت دوم موسیقی زدن ما هم گوش کند. طبیعتآ درباره فیلم‌ها حرف زدیم. فیلم‌های من را خوب می‌شناخت. حالا، یک چیز باورنکردنی. بار مملو از جمعیت بود و جای سوزن انداختن نبود ولی حتی یک نفر نیامد که به او سلام کند، یا بپرسد آیا شما کری گرانت هستید؟ که تقاضای امضا کند. آخر شب، با هم خداحافظی کردیم و کمی مرا بغل کرد. چندین سال بعد، وقتی که ایجنتش گفت که عاشق این هست که با من کار کند، نمی توانید من را برای باور کردن حرفش سرزنش کنید. ولی او بازنشسته شده بود، و با همۀ خونگرمی و تملق گویی‌اش، معروف به صرفه‌جویی هم بود، و به فکرم رسید که شاید می‌خواست کتاب هایم را امضا کنم که آنها را در “ای بِی” بفروشد.

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

ten − three =