شاید این فقط برداشت من باشد از اینجا که نشسته و به دنیا نگاه می کنم: اینکه نام ها و عنوان های اکثر رمان ها و فیلمهای «نوآر» به نوعی شعرگونه اند، حتا وقتی که از زبان عامیانه گرفته می شوند، و به همین خاطر ترجمه ناپذیر. «ترجمه ناپذیر» البته نسبی است، برای هرچیز معادلی بالاخره پیدا میشود و اگر ذوق یا شانس یاری کند شاید عنوان ترجمه شده واقعاً همان حس و حال اصل را برساند. اما کسی که در زبان زندگی میکند میداند که تداعی ها یا زنجیره های نامرئی استعارات و معانی ِپنهان تنها درون همان زبان قابل ادراک اند، و به سادگی از صافی ترجمه نمی گذرند و بخشی به هرحال هرگز از مرز زبان اصلی عبور نمی کنند. سادگی واژگان نباید ما را بفریبد، این خود واژه نیست بلکه تداعی ها در اضافات است و بستر معنای یک ترکیب یا عبارت که اهمیت دارد. به هرجهت، قصد من اینجا فقط این است که بگویم اگر عنوانی را ترجمه نشده میگذارم به همین دلایل است.
گفتم «حتا وقتی که از زبان عامیانه گرفته می شوند.» در بهترین رمان های نوآر یا بهتر گفته باشیم در «پالپ فیکشن» (رمان دوپولی ارزان، کتاب جیبی ده سنتی) زبان غنایی و شاعرانه اما همزمان عامیانه است. نباید این نکته را فراموش کرد وگرنه زیبایی نثر روایت در آثار نویسندگانی چون دیوید گودیس، جیم تامپسون، و ریموندچاندلر در ترجمه از بین می رود. به باور من، حتا در استایلیست ترین و شیک ترین فیلم های «نوآر» جنبهای عامیانه یا حتا مبتذل وجود دارد، چیزی که نگاه به «پایین»، به فرهنگ عوام دارد تا زیباشناسی ِخواصی چون برگمان یا آنتونیونی. در سکس، به نحوی پوشیده یا حتا رومانتیک، با پورنوگرافی و سادومازوخسم پهلو می زند. ترسها و سرخوردگی ها به هیچ وجه روشنفکرانه نیستند و حساسیتی مردانه و خشن دارند، اما روحیه، روحیه ی شکست است. زیرا قصه، قصه ی آدمهای مچاله شده است. شاید همین روحیه است که ما روشنفکران را می فریبد. «نوآر»ها ارزان ساخته میشدند و در رده ی «بی مووی» یا فیلمهای درجه دوم هالیوودی به حساب می آمدند. اینکه بعدها به نیابت روشنفکران فرانسوی مقام والای هنری کسب کردند و با داستایوسکی و نیچه و کافکا مقایسه شدند و سپس استایلیست های مهمی در سینمای روشنفکرانه، کسانی چون اورسون ولز، ژآن پیر ملویل، ژان لوک گدار، و راینر ورنر فاسبیندر، به سیاق آنها و «به احترام» نوآرهای هالیوود فیلم ساختند چیزی از این واقعیت کم نمیکند که «نوآر» ارزان است و به زندگی های «ارزان» می پردازد: در حاشیه، سرخورده، به پایان رسیده، و پیشاپیش تمام شده. آنکس که جایی در آن «بالا» ندارد، خیال می بافد، لگدی میزند که زنده بماند، به جستجوی «رؤیای آمریکایی»، طعم تلخ بخت ِناخوش اش را دوباره و سه باره و چندباره می چشد، و سپس مثل سگی ولگرد در کنار آبراهه ای به لجن نشسته جان می سپارد.
تمنا و هوس، زنی زیبا، تپانچه ای آماده ی شلیک، چمدانی پر از پول، اتوموبیلی که تند بتازد، و شهرکی ساحلی زیر آفتاب در دوردست ترین مکان امن جهان! خوشبختی است این، مثل بروشور خوش آب و رنگ و تبلیغاتی ِ یک تور مسافرتی! بروشوری ارزان و مچاله شده در چنگال مردی که لحظهای دیگر گلوله خواهد خورد وسقوط خواهد کرد به قعر تاریکی. و جهان یک سره تاریک است. تاریک تر از شب، تاریک تر از قیر. بشمارید تعداد دفعاتی که «بلک» (سیاه) در عنوان رمان ها و داستانهای کورنل وولریچ، این تلخ اندیش ترین و بدبین ترین ِ همه ی «نوآر» نویسان، تکرار می شود؛ اما سیاه جواب نمی دهد، تیره جواب نمی دهد، این زخم تنهایی در قعر وحشت است. فردا روشن نیست. روشنی نیست. نور نیست. جهان سراسر سیاه است و ما پیش از آنکه بمیریم، مرده به دنیا آمده ایم