مشکل گران‌بار نقد فیلم

نقد فیلم

چارلز تیلور

ترجمۀ وازریک درساهاکیان

بحث بر سر نقد فیلم در دو گروه متخاصم به ثبات نسبی رسیده است: منتقدان سنتی مطبوعات چاپی مدعی‌اند اینترنت باعث شده که آماتورها، “عشقِ فیلم”ها و تاریک‌اندیشان جای تخصص را بگیرند. از طرف دیگر، معتادانِ اینترنت معتقدند ما در عصر طلایی نقد فیلم به سر می‌بریم و سنت‌گرایان را به حسادت، نفرتِ بی‌پایه و اساس و لادیتیسم متهم می‌کنند. به عبارت دیگر، “آرمان‌پردازیِ گذشته” در برابر “آرمان‌پردازیِ زمان حال” جبهه گرفته است؛ و این، گویا، همان پدیده‌ای است که یک بار پالین کیل آن را “واقع بینیِ ابلهانه” نامید. بگذریم.

با اینکه دیدگاه هر دو جناح ممکن است پسندیده جلوه کند، نمی‌توان یقین داشت که هر یک بتواند دعاوی خود را در محکمۀ عدل اعلا به ثبوت برساند. من بیش از بیست و پنج سال است که گاه و بیگاه نقد فیلم می‌نویسم و خوشبختانه توانسته‌ام در آخرین سال‌های بهترین دورۀ نقد چاپی و آغاز نقد اینترنتی مشارکت داشته باشم، یعنی در دوره‌ای که به نظر می‌رسید اینترنت می‌تواند وسیلۀ خوبی برای انتشار نوع نوشته‌هایی باشد که مطبوعات چاپی قادر به عرضۀ آنها نبودند. بر پایۀ تجربۀ خودم بایستی عرض کنم که نقد فیلم در دورۀ مطبوعات چاپی نه تنها وضع بهتری داشت، بلکه نقدهای خوب، بخت بیشتری هم برای تأثیر گذاشتن بر اذهان مردم داشتند. البته آدم عاقل ممکن نیست ادعا کند که در فضای مجازی، نقد خوب پیدا نمی‌شود. اما ماهیت این رسانه، و شیوۀ دگرگون‌سازیِ روزنامه‌نگاری و گفتمانِ عمومی به وسیلۀ آن، چنان وضعی به وجود آورده که از اهمیت نقد فیلم کاسته شده است. با مشارکت در گسترشِ حیاتِ فرهنگی، سیاسی و اجتماعی، و با ترغیبِ افتراقِ فرهنگی که در حال حاضر دارد چهره‌ای کریه به دموکراسی می‌دهد، اینترنت مسئولیت سنگینی در آشفتگیِ حیات فرهنگی-اجتماعیِ آمریکا بر عهده دارد.

منتقدانی که با سایت‌های باسابقۀ اینترنتی همکاری می‌کنند، در ملأ عام می‌گویند که اینترنت خانه و کاشانۀ تازه‌ای به نقد فیلم داده است، اما در خلوت، بسیاری از همان منتقدها خواهند گفت مجبورند دربارۀ بدترین فیلم‌های روی پرده و به‌خصوص فیلم‌های “سوپر-قهرمانی” و فانتزی قلم بزنند تا عدۀ هرچه بیشتری به سایت مربوطه سر بزنند تا، در نتیجه، بتوانند آگهی‌های تجاری بیشتری جذب کنند، وگرنه شغل‌شان در خطر خواهد بود. سردبیرها امیدوارند با پرداختن به سروصدای پیش از پخش همگانی فیلم‌ها، عدۀ بیشتری را به سر زدن به سایت‌شان ترغیب کنند. در نتیجه، نظر واقعی منتقد دربارۀ فیلم مربوطه معمولاً در سیل تبلیغاتی جاری، غرق می‌شود. اگر منتقدِ سایتی نخواهد تحت‌تأثیر هیجانِ تبلیغاتیِ فیلم‌هایی چون فانوس سبز یا پنجمین دنبالۀ دزدان دریایی کاراییب قرار گیرد، سردبیر همواره می‌تواند نویسندۀ دیگری را پیدا کند، که معمولاً هم جوان است و جویای نام، تا مطلب مربوط به فیلم پرماجرای پنج سوپر-قهرمان بازاری موردنظرش را در سایت بیاورد و “ترافیکِ” لازم (برای جذب آگهی) را فراهم کند. بنابراین، سردبیرها به تعداد کسانی که برای خواندن چنین مطلبی به سایت‌شان سر زده‌اند، اشاره می‌کنند تا ثابت کنند که خواننده‌ها در واقع خواهان نقدهایی دربارۀ فیلم‌های پرخرج قهرمانی‌اند، بی‌آنکه بگویند آیا مطلبی هم دربارۀ سایر فیلم‌ها به چاپ رسانده‌اند که به خواننده حق انتخاب بدهند. این همه، در نتیجه، باعث می‌شود که منتقد نتواند به کار اصلی خودش بپردازد، یعنی همانا اطلاع‌رسانی به خواننده در زمینۀ کارهای متفاوتی که در بازار موجودند. و از آنجا که جذب دلارهای آگهی‌ها وابسته به جذب هرچه بیشتر “کلیک” است، حتی سردبیران خوب هم مجلۀ خود را به وسیله‌ای برای سوءاستفادۀ تبلیغاتچی‌های استودیوها تبدیل می‌کنند.

روزنامه‌نگاران – و دانشجویانِ رشتۀ روزنامه‌نگاری – به‌گونه‌ای به تمرین و ممارست وادار می‌شوند که یافتن نکتۀ جذاب مطلب را یک امر ضروری برشمارند، یعنی دریابند که اصولاً به چه دلیل این مطلب را می‌نویسند. ولی حتی با یافتن آن نکته هم نمی‌توانند مسئلۀ اصلی را نادیده بگیرند، و مسئلۀ اصلی این است که آیا مطلبی که می‌نویسند مطلب خوبی است و درخورِ نوشتن است یا نه؟ وقتی که جیمز ایجی مقالۀ معروفش را برای مجلۀ لایف نوشت و کمدین‌های فراموش‌شدۀ دورۀ سینمای صامت، باستر کیتون و هرولد لوید، را دوباره مطرح ساخت و سر زبان‌ها انداخت، چنین “نکتۀ جذابی” مطرح نبود. عشق به سینما – و اعتماد ویلیام شاؤن به نویسندگانی که در نیویورکر به کار می‌گرفت – بود که باعث شد کِنِت تاینان مقالۀ معروفش را دربارۀ لوییز بروکس در این مجله به چاپ برساند. امروزه روز، مطبوعاتی همانند دیلی نیوز را داریم که چند سال پیش، سردبیرش اجازه نداد منتقد فیلم روزنامه، نقدی دربارۀ فیلم ضدنازی مشهور دربارۀ اعدام سوفی شول در آلمان نازی بنویسد؛ چرا که به قول جناب سردبیر، مطلبی “حال‌گیر” بود.

وبلاگ‌نویسان و نویسندگانی که مقاله‌های خوب و جان‌دار خود را در وب‌سایت‌های خودشان می‌گذارند، آزاد هستند هر چه دل تنگ‌شان می‌خواهد بنویسند. بهترین آنها، مانند دنیس کوزالیو در سایت Sergio Leone and the Infield Fly Rule یا کیم مورگان در Sunset Gun و یا فاران نمی اسمیت در The Self-Styled Siren عشق شخصی خود به سینما را اعلام می‌دارند. دانش سینمایی گسترده‌ای دارند، ولی افاده نمی‌فروشند. می‌فهمند که درک هنر، پیش از هر چیز، به لذت بردن از آن وابسته است (و نه در “شغلِ” فیلم تماشا کردن). آدم با خواندن مطالب آنها درمی‌یابد که چه عشقی به سینما دارند و می‌بیند که سیمای یک ستاره یا نوع نورپردازی یک صحنه، چه آتشی در وجود آنها روشن می‌کند. من با خواندن مقاله‌های این نویسندگان، حس می‌کنم که آنها در این دورۀ حاکمیتِ “فراموشیِ آنی”، بر حافظۀ فرهنگیِ جامعه تأکید دارند.

داشتن آزادی برای نوشتن آنچه که دل نویسنده می‌خواهد، انضباط خاصی می‌طلبد. در مقابل هر نویسنده‌ای که مقالۀ جان‌داری می‌نویسد و هر بار که نوشته‌‌اش را می‌خوانی، لرزه به تن و جانت می‌افتد، ده‌ها نویسندۀ دیگر هستند که مرا به یاد حرفی می‌اندازند که پالین کیل دربارۀ بازی جِنا رولندز در زن تحت‌نفوذ نوشت: “او هیچ کاری که به یاد آدمی بماند انجام نمی‌دهد، چون بیش از حد لازم در کار خود غوطه‌ور شده است”.

وقتی هدف سایت‌ها، ارضای شکمِ سیری‌ناپذیرِ اینترنت با مقاله‌های نو به نو است بی‌آنکه مناسبت آنها معلوم باشد، هیچ چیز به اندازۀ کافی بر جای نمی‌ماند تا تأثیری از خود بر جای گذارد. آنگاه که “جایگزینیِ مقاله‌ها به سرعتِ سرسام‌آور” قاعده باشد، لاجرم مقاله‌های لوس و خنک و نامربوط حاکمیت پیدا می‌کنند. وبلاگِ موسوم به Playlist مقالۀ مربوط به جمع‌بندی فیلم‌های سال ۲۰۱۱ را با این جمله به پایان رساند که “سؤال بزرگ سال ۲۰۱۱ این است: آیا ممکن است این فیلم‌ها آثار خوبی باشند؟” (که پاسخ آشکار آن عبارت است از: چرا صبر نمی‌کنیم تا فیلم‌ها به نمایش دربیایند و منتقدها به تماشای آنها بروند و درباره‌شان بنویسند. اما چه می‌شود کرد آنگاه که قوۀ خیال این جماعت، از قرن بیستم به این سو، راکد مانده است). یک جملۀ بی‌همانند دربارۀ اقتباس تازه‌ای از رمان دوست خوب را اینجا نقل می‌کنم: “از داستان کوتاهی (کذا) که منبع اقتباس این فیلم بوده خیلی تعریف می‌کنند، ولی از ما بپرسید، فیلمی است دربارۀ یک جوان خوش بر و رو که با کریستن اسکات تامس، اوما ترمن و کریستینا ریچی نرد عشق می‌بازد، و در عین حال، دلتنگ بانوی دیگری است که از دستش قِسِر دررفته است. مگر اینکه خدای ناکرده ما در اشتباه باشیم”. کاش این نویسنده یا سردبیر گرامی‌اش می‌دانستند که منبع اقتباس این فیلم در واقع رمانی است از گی دو موپاسان و نه یک داستان کوتاه. و نمی‌توان دریافت که دوست خوب فیلم خوبی است، مگر اینکه به تماشای آن بنشینیم، و تازه، هیچ چیز در این جمله نمی‌تواند شما را متوجه این نکته سازد که فکر کنید اقتباس اثری از موپاسان، کاری است متفاوت با یک فیلم رمانتیک بازاری.

اینها هیچ‌کدام تازگی ندارند. در زمانۀ مطبوعات چاپی هم سبک‌سرانی را می‌شد در صف منتقدان فیلم پیدا کرد. آنچه تازگی دارد این است که منتقدی نمی‌توان یافت که آدم همواره بخواهد نوشته‌هایش را بخواند، نه کسی چون پالین کیل را داریم و نه همانندی برای اندرو ساریس که نظرات‌شان همواره باعث و بانی شروع بحث و گفتگوهایی می‌شد.

اندکی از بارِ مسئله آن است که غالباً برای اثبات وضعیت مستدام “نقد فیلم”، از تعداد کسانی سخن می‌رانند که مشغول نوشتن نقدهای اینترنتی هستند. اما استفاده از این نکته به عنوان مدرکی در مورد اینکه در یک عصر طلایی نقد فیلم به سر می‌بریم، مثل آن می‌ماند که بگوییم فروش سرسام‌آور فلان فیلم ثابت می‌کند فیلم خوبی است. منتقدان بی‌شماری هستند که تعداد زیادی نقد می‌نویسند. و حتی آن عده که معتقدند نقد فیلم در یک سیر قهقرایی به سر می‌برد، و خود مقاله‌های بلندبالا دربارۀ فیلم‌ها می‌نویسند، راهی یافته‌اند تا نظرات‌شان بی‌پایه و بی‌مایه به شمار رود. وقتی منتقدی جوان و تازه‌کار می‌خواهد دانش گستردۀ خود را به رخ خواننده بکشد، قابل‌درک است. منتقدان جوان اصولاً به این شیوه است که توجه دیگران را به خود جلب می‌کنند. اما تعداد منتقدان اینترنتی که ردای استادان دانشگاه را به تن می‌کنند و افاده می‌فروشند، چنان زیاد است که موجبات خندۀ خواننده را فراهم می‌آورد. نظر آنها در مورد فیلم‌های سینمایی هرچه که هست – وسیله‌هایی برای تحلیل یا تفکر عرفانی – به نظر نمی‌آید که از این فیلم‌ها لذتی هم ‌ببرند، و این را به خواننده منتقل نمی‌کنند که فیلم‌ها، حتی فیلم‌های مشکل یا غیرمتداول، می‌توانند موجب تفریح خاطر هم بشوند. اغلب هم هیچ چیز به خواننده منتقل نمی‌کنند.

به هر کسی که طی بیست سال گذشته نقد فیلمی برای یک نشریۀ بزرگ نوشته است، گفته‌اند فرض را بر این بگذار که خوانندگان هیچ چیز نمی‌دانند (حتی حالا که رجوع به منابع اطلاعاتی برای آنان به سهولت امکان‌پذیر شده است). اما وقتی که بعضی نقدهای منتقدان اینترنتی را می‌خوانم، حس می‌کنم آنها اصولاً به ارتباط برقرار کردن با خواننده اعتقاد ندارند، حتی خوانندگانی که آشنایی نسبتاً خوبی با سینما دارند. همۀ نقدنویسان جوان و جدی، طوری قلم می‌زنند که انگار برای همدیگر قلم می‌زنند. اهل فخرفروشی که نیستند هیچ، اهل گفتگو هم نیستند. منتقدانِ اینترنتیِ جدی و عبوس، اصولاً علاقه‌ای هم ندارند فیلم‌ها را به زندگیِ واقعیِ خارج از حد و حدود پردۀ سینما ربط بدهند. اینها در مقاله‌های حاویِ تحلیل و تشریح سکانس‌های یک فیلم، از نظر نورپردازی و تدوین و حتی طول نماها، چنان جدی به مطلب می‌پردازند که انگار دارند رسالۀ دکترا می‌نویسند. وقتی که بحث‌های مطول و آکنده از جزئیات دربارۀ تفاوت میلی‌متریِ نسبت ابعاد دیسک “بلو-ری” را در مقاله‌ای می‌خوانم، تنها چیزی که به نظرم به تفاوت میلی‌متری‌اش فکر می‌کنم، چشم‌هایم است که دارند تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شوند.

وقتی دَن کُویز، نویسندۀ شناخته‌شده، در نیویورک تایمز این نظرِ بدعت‌گونه را مطرح کرد که بعضی فیلم‌ها آنقدر حوصله‌اش را سر می‌برند که قادر نیست وانمود کند از آنها خوشش آمده است، واکنش بعضی‌ها چنان بود که انگار او گفته است هیچ فیلمی راضی‌اش نمی‌کند و تماشاگران هم نباید سلیقه‌های تازه را امتحان کنند. دیوید بُردوِل، تاریخ‌نویس سینما، حتی او را “فرهنگ‌ستیز” خطاب کرد.

بُردوِل و مانولا دارگیس، منتقد نیویورک تایمز، آثار یک پژوهشگر روان‌شناسی را زیر و رو کردند تا ثابت کنند – به قولِ بُردوِل – “چگونه کارگردان می‌تواند بدون استفاده از کات، حرکت دوربین یا هرگونه تأکیدی در نوار صوتی فیلم، توجه ما را به نکتۀ موردنظر خود جلب کند”.

حیران‌ام اندر این مطلب که آیا این منتقدها دست‌کم یک بار نوشتۀ خود را می‌خوانند تا ببینند چه نوشته‌اند؟ تماشاگری را تصور بفرمایید که بی‌آنکه تاکنون فیلمی از هو شیائو-شین یا آپیچاتپونگ ویراسه‌تاکول دیده باشد، مطلبی می‌خواند در این باره که تئوری شناخت تنها وسیله‌ای است که می‌توان برای درک این فیلم به کار برد. پس از خواندن چنین جمله‌ای کیست که بی‌درنگ نگوید “بی خیالش!” و راهیِ یکی از “مولتی پلکس”ها بشود؟

فرهنگ‌ستیز خواندن افراد یا پرچانگی کردن در میان گروهی برگزیده از کسانی که با شما موافق‌اند، بس آسان‌تر است تا متقاعد کردن خوانندگان در این مورد که بهتر است فیلمی را ببینند که ممکن است در ابتدا کمی بغرنج به نظرشان بیاید. این منتقدان مثل اینکه باور ندارند که سینما یکی از هنرهای مردمی است. واکنش آنها در قبال نوشتۀ کُویز، نوعی قلدرمآبی بود که زیر پوشش فضل‌فروشی ارائه می‌شد. و گرچه این منتقدها هیچ خوش ندارند “عشق فیلم” خطاب‌شان کنی، ولی موقعی که تمام هم‌وغم‌شان تلنبار کردن نگرش‌های آنچنانی است، جز این نیستند. به عبارت دیگر، چه از سلحشور سیاه‌پوش دفاع کنید و چه از درخت زندگی، نمی‌توانید کسانی را که با شما موافق نیستند، ناتوان از درک سینما بخوانید.

بدنۀ اصلی سینمای آمریکا که محصول دایرۀ تولیدات تجاری است تا فیلمسازان، رو به مرگ است. سینمای آمریکا به جای داستان و شخصیت‌پردازی و احساسات و عواطف، به نمایش‌های خیره‌کننده و سروصدا درآویخته است؛ حال آنکه اولین موج فیلم‌های معاصر مملو از جلوه‌های ویژه، مانند برخورد نزدیک از نوع سوم یا ای. تی و یا حتی بهترین فیلم‌های پُر زد و خورد مثل سوپرمن ۲ (ریچارد لستر) و خفاش (تیم برتون) در این مایه‌ها نبودند. همان ضرب‌المثل قدیمی است که معکوس شده است. به جای یافتن داستان‌هایی مناسب کودکان، حالا دارند در پی داستان‌هایی می‌گردند که مناسب بزرگسالان باشند. یک فیلم پلیسی معمولی و نه چندان بد مثل وکیل لینکلن‌سوار که بازی‌های خوب و داستان خوش‌ساختی هم دارد، ممکن است فیلم برتری به نظر آید. فیلم هیجان‌انگیزی مانند توقف‌ناپذیر (تونی اسکات) که به لحاظ تکنیکی هم از کیفیت خوبی برخوردار است و برهه‌هایی از زندگی روزمرۀ آمریکایی‌ها را نمایش می‌دهد، همچون معجزه‌ای ممکن است رخ بنماید. منقدان نطق شاه را کوبیدند که برای ارضای تماشاگران ساخته شده، غافل از اینکه فیلم‌هایی که جایزۀ اسکار را می‌برند، مثل همین یکی که جایزۀ بهترین فیلم آن سال را برد، جزئی از بازار خاصه‌اند و دیگر انتظار نمی‌رود تماشاگران عام را جذب خود کنند. طرفه آنکه نطق شاه چند هفته پس از بردن جایزۀ اسکار، روی دی‌وی‌دی به بازار عرضه شد و در فروشگاه‌های زنجیره‌ای گم‌وگور شد.

مرگ احتمالی سینما به مثابه هنر مردمی، و عقب‌نشینی منتقدان جدی به سلول‌های انفرادی، نشان‌گر یک مسئلۀ بزرگ‌تر است، و آن دروغین بودن داعیه‌هایی دال بر این است که اینترنت مشعل تازه‌ای برای دموکراسی شده است؛ حال آنکه، در حقیقت، اینترنت جز فاجعه‌ای برای دموکراسی نبوده است.

وقتی که برای سایت Salon.com شروع به نوشتن نقد فیلم کردم، خواننده‌ها می‌توانستند روی لینکی کلیک کنند و مستقیماً از طریق ایمیل با من تماس بگیرند. در عرض یک ماه، چنان تعدادی از خواننده‌ها با من تماس گرفته بودند که در مدت ده سال کار به عنوان منتقد مطبوعات چاپی، تماس نگرفته بودند. البته همۀ نامه‌ها هم ملاطفت‌آمیز نبودند (گرچه این نامه‌نگارهای بی‌ادب، وقتی جواب‌شان را می‌دادم و درمی‌یافتند که با یک شخص واقعی طرف‌اند، عذرخواهی هم می‌کردند)، ولی حس می‌کردم که با خوانندگانم در تماس و ارتباط هستم. ستونی هم بود برای برخی از نامه‌های خواننده‌ها به انتخاب سردبیر. اما وقتی که سایت اجازه داد خواننده‌ها مستقیماً و بدون دخالت سردبیر، نظرات خود را در سایت منعکس کنند، کل قضیه به پایان رسید. در عوض، “پُست کردنِ آنی” شد سلاح آنان که بهتر می‌توانستند شلوغش کنند. ژست‌های آنچنانی و نطق‌های آتشین، حاکمیت یافت. اگر نویسنده زن یا یهودی بود، زن‌ستیزان و ضدسامی‌ها رخ می‌نمودند. چرا نباید می‌نمودند؟ سردبیری در کار نبود که جلوشان را بگیرد. قلدرها و مرتجع‌ها، میدان‌دار شدند. و خوانندگان عاقل و بالغ و منطقی که من و همکارانم در پی‌شان بودیم، دیگر در عرصه‌های آنلاین آفتابی نشدند.

همواره عده‌ای هم از این “تریبون زنده” یا “بحث پرشور” و یا هر تعبیر دیگری که امروزه برای این گردن‌کشی‌های مجازی به کار می‌برند دفاع می‌کنند، با این استدلال که کسانی هم پاسخ‌های مستدل و منطقی خواهند داد و توازن برقرار خواهد شد. بله، زخم گلوله را هم می‌توان با بخیه پوشاند، ولی آسیب آن ماندگار خواهد بود. جِرون لنیر در کتابی به نام شما ابزار نیستید می‌نویسد: “ارتباط در حال حاضر تجربه‌ای شده است مافوق انسانی، فراتر از دسترس افراد. نسل تازه‌ای به عرصه رسیده است که نمی‌داند فرد فرد مردم چه توانایی‌هایی دارند و چه کارهایی از دست هر فرد برمی‌آید”.

فرهنگ دیجیتال تا حد زیادی در این نوع نفاق تخصص پیدا کرده است و نشان داده است که اینترنت چه نفوذی در امر تسبیط دموکراسی دارد. همان آدم‌های مترقی که از فاکس نیوز شاکی‌اند چرا که این شبکه بحث سیاسی را در آمریکا از قطب خاصی منعکس می‌کند و اعتقادات طرفداران خود را هرگز با نظرات طرف دیگر مختل نمی‌کند، شادمانه به ایستگاه‌های رادیویی ماهواره‌ای پناه می‌برند که به مقوله‌های دلخواه آنان (از موسیقی گرفته تا مقوله‌های دیگر) می‌پردازند، یا گروه پشتیبان و یا صفحۀ پیغام‌گذاری یا سایت سیاسی موردپسندشان را می‌یابند. ورود به عرصۀ طرف مقابل، گویا تنها و تنها به منظور ابراز خشم، جایز است.

تقسیم‌بندیِ تنگاتنگ سایت‌های اینترنتی به علایق هرچه تنگ و باریک‌تر، تلاش‌های آمازون و نِت فلیکس در ترغیب شما به خرید بعدی بر اساس آنچه قبلاً از آنها خریده‌اید، توانایی کاربران در این جهت که کاری کنند که هرگز با پدیده‌ای خارج از پسند سیاسی یا فرهنگی خود مواجه نشوند، و شیوۀ استفادۀ کمپانی‌ها از تکنولوژی‌های تازه برای بازشناسی بازارهایی که می‌توانند در عرصۀ آنها به ترک‌تازی بپردازند و تبلیغات خود را متوجه آنها سازند، همه و همه دال بر پیروزی افتراق فرهنگی است؛ که یعنی نقض آشکار دموکراسی. چرا؟ چون این توانایی را به ما می‌دهد که دیگر هیچ‌وقت مجبور نباشیم با کسانی مواجه شویم که با ما تفاوت دارند.

فکر نمی‌کنم تصادفی باشد که این افتراق در زمانه‌ای به هنجار فرهنگی ما تبدیل شده است که آمریکا، به لحاظ سیاسی در “دو قطبی”ترین وضعیتی قرار دارد که تاکنون دیده شده است. اصل اساسیِ دموکراسی، که همواره به طاس‌بازی می‌ماند، آن است که برای مؤثر واقع‌شدن‌اش، ما نبایستی بتوانیم کسانی یا پدیده‌هایی را که دوست نداریم، از خود برانیم و یا با آنها رویاروی نشویم. هنر مردمی، که وابستگی تام و تمام با “پا را از حد و مرزها فراتر گذاشتن” دارد، در چنین فضای بسته‌ای نمی‌تواند عرض‌اندام کند. و نقد – که بایستی به مردم کمک کند تا بتوانند با آثاری که نمی‌شناسند یا فکر می‌کنند موردپسندشان نیست، و یا آثاری که برای‌شان آشناست ولی درست و حسابی به آنها فکر نکرده‌اند، بهتر مواجه شوند – در چنین فضای فرهنگی که قصد دارد حد و مرزهایی را برپا سازد که هنر و نقد بایستی پشت سر بگذارند، به چیزی مثل “سامیزدات” تبدیل می‌شود. برخی نویسندگان سینمایی به ما می‌گویند هیچ چیز را جدی نگیریم، و برخی دیگر که جدی بودن را ریاضتی عارفانه می‌پندارند (تا مگر فیلم دیدن را به کاری خالی از تفریح تبدیل سازند، همانند کاری که استادان دانشگاه با خواندن رمان کرده‌اند)، در این تفرقه‌افکنی مشارکت دارند، چون به خوانندگان خود می‌گویند اگر چیزهای خارج از محدودۀ پسند خود را نادیده بگیرند، چیزی را از دست نداده‌اند. نتیجۀ اخلاقی اینکه نه سینما و نقد فیلم، که خود دموکراسی است که در حاکمیتِ استبدادیِ دکمۀ “لایک” غرق می‌شود.

برگرفته از فصلنامۀ Dissent. پاییز ۲۰۱۱

نقل از نشریۀ «سینما-چشم» شمارۀ ۹. ویژه نقد فیلم در عصر اینترنت.

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

twelve + 1 =