ملکهی گدایان یا گدایانِ ملکه
شاهپور شهبازی
دختر بچههایی که در کودکی «خالهبازی» را تجربه کردهاند، به خوبی میدانند، در این بازی، هنگامی که یکی از دختربچهها در چند متری خاله که در اتاق نشسته است، در میزند، خاله بلند میشود، درِ فرضی را باز میکند و با خواهر زادهاش خوش و بش و روبوسی میکند اما اگر خاله حال و حوصلهی بازکردن درِ فرضی را نداشته باشد، صدا میزند: « بیا تو! در بازه». یعنی در بازی کودکانهی خالهبازی برای دو حالت فرضی و تخیلی دو منطق متفاوت نمایشی در نظر گرفته میشود و هر دو منطق درست است و بدون اینکه بچهها آموزش دراماتیک دیده باشند، بطور خودکار قواعد درام را رعایت میکنند. در سریالهای ایرانی از جمله سریال «ملکه گدایان» نه تنها این منطق در حد خالهبازیهای کودکانه رعایت نمیشود بلکه منطق داستان و چرخش شخصیتها در حد حافظهی کوچک بچه ماهیها هم نیست که مادرشان را در پهناوری دریا گم نمیکنند. شخصیتهای سریال بدون هیچگونه قاعده و قانون دراماتیک نسبت به آنچه چند دقیقه پیش گفتهاند یا انجام دادهاند، حرف میزنند و عمل میکنند. آنها برحسب حال و احوال سازندگان آن تغییر میکنند؛ به گونهای که نه میتوان اتاق تخیلی خاله بازیهای کودکانه را در ذهن تصور کرد و نه باز کردن در توسط خاله را. بنابراین مخاطب سفیل و سرگردان میماند که سریال از چه منطقِ معیوبی پیروی میکند.
مثلا یکی از شخصیتهای اصلی سریال به نام سارا، هم عاشق پول است و هم از پول متنفر است. هم عاشق البرز است و هم از او متنفر است. هم عاشق داریوش است و هم از او متنفر است. هم عاشق مادرش است و هم از او متنفر است. دائم عاشق و فارغ میشود و موضعگیری او بستگی به مزاج و حال و هوایش تغییر میکند. این موضوع در مورد سایر شخصیتهای سریال نیز صادق است، بدون اینکه قصد سریال بیان شخصیتهای متلون باشد. بنابراین تماشاگر با یک مشت آدم دمدمی مزاج بیهویت سر و کار دارد که افسارشان به دست کارگردان است که می کشد؛ هر جا که خاطرخواه اوست. این میزان از سقوط و ابتذال، زمانی که این نوع از سریالها تلاش میکنند، داستان و شخصیتها را به موضوعهای مهمی همچون تضاد فقر و ثروت گره بزنند، در حد ویرانکنندهای مسخره میشود. قصد من در این یادداشت نقد سریال «ملکه گدایان» نیست. چون چیز دندانگیری ندارد که نیاز به نقد داشته باشد، اما از زاویهی واقعیت «کودکان کار» و تاثیر منفی اجتماعی این سریال بر روح و روان انسان ایرانی، میتوان کوتاه به آن پرداخت.
سریال «ملکه گدایان» داستان شخصیتی به نام البرز شمس است که عدهای از جمله مادر (یا نامادریش) در یک توطئهی دسته جمعی تلاش میکنند، هویت واقعی او را انکار کنند. البرز با دختری که مدعی است نامزدش است (باران کوثری) به اجبار همراه میشود و از طریق او با بچههای کار و زندگی پشت پردهی آنها آشنا میشود. بچههای کار در محلهی مفتآباد تحت سرپرستی دو افریتهی سلیطه یکی شیطانصفت، کوکب، و دیگری فرشته مسلک، افرا، کار میکنند که اینها نیز خدم و حشم هیولای غیبی دیگری به نام ملکه هستند که از ِقِبَل قاچاق بچههای کار پروار شده است و سرنوشت آنها را از نوزادی و پادویی تا سرکارگری و گالریچی تعیین میکند. ملکه خانم غیبی یک عده گانگستر گولاخ و لاشی دور بر خودش دارد که هر وقت عشقش بکشد آنها را سراغ اعوان و انصار خاطی و خادم میفرستد که درد و خون و یا رزق و روزی پیشکششان کند. پرسش این است؛ این خلاصهی وقایع چه نسبتی با زندگی «کودکان کار» در واقعیت دارد؟
فیلمها و سریالهایی که موضوع محوری آنها تضاد فقر و ثروت است، در صورتی که مولف نگاه ابزاری به فقر داشته باشد، قادر نیست، فقر را به عنوان یک نکبت اجتماعی به تصویر بکشد. در نتیجه؛ در بهترین حالت با نشان دادن فقر به عنوان فقر، بدون اینکه قادر باشد «رئالیسم فقر» را به کمال برساند، در حد نمایش «ناتورالیسم فقیر» در جا میزند. سریال «ملکه گدایان» حتی تا این حد هم موفق نیست؛ بلکه چهرهی بزککرده و تصنعی که از پدیدهی فقر نشان میدهد، در حد کاریکاتور کارناوالی انسانِ فقیر هم نیست. مثل اینکه فقر را معلول دسیسه و مصرف متظاهرانهی ثروتمندان تلقی کنیم. که در واقع نوعی موضعگیری عقبمانده نسبت به فقر و دلزدگی جعلی ثروت نسبت به سیری است.
دگرگونیهای اجتماعی از جمله فقر در تاریخ از کانال بیاخلاقی های فردی ایجاد نشدهاند، بلکه برعکس بیاخلاقیهای فردی عمدتا معلول نظمِ کارآمدِ اجتماعی هستند که بیاخلاقی، ذات اجتماعی آن است. به همین دلیل تضادهای طبقاتی در جامعه، زمانی که به صورت غایی خود در بیایند، هر دو ضلعِ تضاد، عالیترین شکل سازماندهی نابودی همدیگر را در همهی حوزهها، حتی اخلاقیات، محقق خواهند کرد. فقر اما به عنوان یک نکبتِ پلید اجتماعی، در ذات خودش علاوه بر مهلک بودن، آمیخته با جنبهی سازندهی واژگونگی و تغییر مثبت نیز هست. این پارادوکسِ ویرانگر و رهاییبخش فقر از این واقعیت ناشی میشود که فقر، مبتنی بر نفی بنیادیترین نیازهای بشر برای ادامهی بقا است و هیچگاه در خویش نمیتواند به عنوان یک آرمان، خودبسنده و کامل باشد، مگر با ویرانگری خویش. بنابراین زمانی که سوژهی فقر، ابژهی اندیشهی فقیر میشود، رئالیسم فقر و جنبهی سازنده و خود ویرانگری آن به بلوغ میرسد. سریال «ملکه گدایان» اما برعکس این واقعیت را قانون میکند.
ساده است؛ به عنوان تماشاگران این سریال، اولین احساسی که از دیدن «کودکان کار» در واقعیت، به ما دست میدهد این است؛ که این بچهها توسط یک باند مخوف و ظالم سازماندهی شدهاند تا روزانه در سر چهارراهها ما را سرکیسه کنند و جیب «ملکه گدایان» را پر از پول کنند. بنابراین ابتداییترین واکنش ما نسبت به «کودکان کار» در چهارراهها، یا داخل مترو و…این است که هر چه زودتر از دست آنها خلاص شویم. انسان در این حالت، حتی حس مشارکت انسانیاش را در نفی فقر و در تامین حداقلهای زندگی سخت و طاقت فرسای «کودکان کار» از دست میدهد، با این توجیه که در حال پر کردن جیب «ملکهی گدایان» است. بنابراین نسبت به انسان فقیر، احساس تنفر و نسبت به پدیدهی فقر، احساس فریبخوردگی میکند. آیا طبقهی متوسط مخاطب این سریالها که از قضا تنها طبقهای هستند که به دلیل احساس نزدیکی با سرنوشت «کودکان کار» نسبت به آنها دلسوزی انسانی دارند و زیاد و کم به کمک آنها میشتابند، با دیدن ماجراهای این سریال، اولین احساسی که به آنها دست میدهد، این نیست که نسبت به حس همبستگی انسانی بیتفاوت شوند و از خیر همان یک ذره بذل و بخشش حقیرانهای هم که برمیآمدند، بگذرند؟
واقعیتِ «کودکان کار» اما آنگونه که سریال «ملکه گدایان» تصویر میکند، نیست. واقعیت این است که بسیاری از «کودکان کار» مجبور به کارکردن برای تامین نیازهای ابتدایی خانوادهی درمانده و بیمار خود هستند؛ بدون اینکه متعلق به باند دسیسهگر ملکه باشند. ملکهی واقعی در زندگی آنها محیط غیر انسانی است که آنها محکوم به زیست اجباری در آن هستند. فروپاشی نهاد عاطفی و کوچک خانواده؛ ناشی از تولد جامعهای سوداگر به عنوان یک نهاد ارگانیگ بیمار است. «کودکان کار» از سر اجبار کار میکنند و این جبر ناشی از تلاش طاقتفرسای آنها برای زنده ماندن و گریز از فروپاشی خانواده است؛ در جامعهای که آنها را تنها و بیپناه، رها و محکوم به فروپاشی کرده است. «کودکان کار» خیلی زود بزرگ میشوند. خیلی زود رویاهای کودکیشان را از دست میدهند. خیلی زود مسئولیت درآمد خانه را به عهده میگیرند. خیلی زود جانشین پدر و مادر در خانواده میشوند و جور خواهر و برادر را بر دوش میکشند. آنها مسئولین یک جامعهی بی مسئولیت، وجدانهای کوچک و بیدار یک جامعهی بزرگ بیوجدان، عاطفههای پاک یک جامعهی بیعاطفه، همتهای بلند یک جامعهی بیهمت و آبروهای سربلند یک جامعهی بیآبروی سرافکنده هستند. «کودکان کار»، نمادِ ناتوانی غیر انسانی فردی ما در همبستگی با انسانِ ناتوان و اثبات ناتوانی اجتماعی ماست. سریال «ملکهی گدایان» اما «کودکان کار» را تبدیل به «گدایان ملکه» میکند، تا رهایی از فقر را منوط به نابودی ملکه، و همدردِ فقیر را از همدردی با فقیر و نفی فقر رها کند.