سایههای سر بریدهی زوال
تارا استادآقا
پیرزن، پنجره را به روی پیرمردی در آن سوی پنجره میگشاید و روز به کندی لا به لای زمان میخزد. لحظاتی بعد، زن و مرد در بهارخوابی کوچک و سبز نشستهاند و به سلامتی هم مینوشند. زن با آسودگی میگوید: «زندگی مثل رؤیاست.» و مرد فکور و خندان تصدیق میکند: «مثل رؤیایی در رؤیا.» روز در هالههای شب گم میشود و خطی باریک و سیاه، مثل خونی لغزانْ بستر زن و مرد را دوتا میکند تا هر یک را به حال خود رها شده و در قابی جدا رؤیت کنیم. همچون کارآگاهی که مأمور شده برای یافتن سرنخی از ماجرائی مجهول و پنهان، زندگی خصوصی افرادی ناشناس را زیرنظر بگیرد. نظارتی که نمیتواند همهجانبه و متمرکز باشد و بخشی از آن ناگزیر در حین پرداخت به دیگری از دست میرود.
صبح روز بعد با صدای مجهول امواج رادیوئی که از سوگواری و اهمیت مراسم تدفین برای زندگان و مردگان میگوید، آغاز میشود، در حالیکه زنْ خودش را برای شروع روز آماده میکند و گوئی مرد یعنی همسرش را نمیشناسد. زن از خانه بیرون میزند، زبالهها را در اتاقکی مملو از زباله میگذارد، آشفته و وحشتزده، در مغازهها و دالانهای تو در تو گم میشود و عاقبت توسط مرد با صدای امواج رادیویی زیر متن که دربارهی اهمیت خاطرات سالم و آسیب دیده نطق میکند، پیدا میشود و با هم به خانه باز میگردند. او زنی است که مبتلا به زوال عقل شده و دیگر زندگی را بر نمیتابد. گوئی شاهد تماشای رؤیایی گنگ هستیم در قالب فیلم، مدیومی که همچون خوابهای شبانه در تاریکی و ناخودآگاهی پهلو به رؤیا میزند؛ چیزی شبیه به خواب در خواب.
گاسپار نوئه در «گرداب» (Vortex) ما را با خود به سراشیبی پرشتاب برههای اجتناب ناپذیر از زندگی (زوال) میبرد و از ما میخواهد با مشقت و بردباری شاهد جزء جزء آن باشیم. شاهد شب و روزها و تک تک لحظاتی که زن در راهروهای تو در تو و تنگ خانهای شلوغ با نوری اندک و فیلمبرداری گوتیک بنوی دبی، (خانهای شلوغ و بهم ریخته که علیرغم تلاشهای زن برای سامان دادناش، هرگز مرتب نمیشود) آشفته و هراسناک با چشمانی وحشتزده و از حدقه در آمده، سرگردان است و نوئه، از این لحظات پیش پا افتاده و روزمره، بحرانی عمیق را بیرون میکشد که در گامهای موذی زمان نهفته است. گردابی به نام زمان که در چشمان وقزدهی پیرزنِ رو به زوال تبدیل به وحشتی فلسفی (وحشت از گذر زمان) میشود و او را به آرامی و در سکوت میبلعد. لحظاتی مترونومیک که همچون خلسهای هیپنوتیک ما را با پیرزن همراه میکند و در جریانی آینهای، گوئی ما را در او فرو میبرد و تبدیل به خودش میکند.
نوئه با پرداختن به لحظات حال، بدون پرداخت به گذشتهی شخصیتهایی بینام و نشان و گرهها و خاطراتشان، از ما دعوت میکند که بدون پیشداوری، تنها شاهد همین تکهی جدا شدهی دردناک از کل مجموعهی یک زندگی باشیم و اهمیت آن را در برداشتی باز و جهان شمول درک کنیم.
با کشف زوال عقل پیرزن که هر روز حادتر میشود، رؤیا/کابوس ادامه مییابد. حالا دیگر عشق از پنجره گریخته و تنهائی سرد هجوم آورده است. چندی بعد، پسر جوانشان همچون کوری عصاکش کور دیگر، به آنها ملحق میشود تا راهی برای ادامهی زندگی زوج سالخورده بیابد. مرد که نویسنده است و شب و روز یا در فکر نوشتن کتابی است دربارهی رؤیا و سینما یا در حال تماسهای بیفایده با معشوقهاش، راه حل را در تهیه کردن لیستی از افراد برجستهای که میشناسد، میداندْ بدون اینکه حتا از آنها کمک بخواهد و پسرْ راه بهتری به جز آسایشگاه در چنته ندارد و پیرزن که در گذشته روانشناس معتبری بوده، کاری به جز عذرخواهی از دستش بر نمیآید. گوئی در جایگاه کارآگاه نمونهای با قصهای بیقهرمان و ابزورد مواجهیم که هدف غائی از زیستن را به زوال پیوند میدهد و با آدمهائی مواجهیم که با زیستن در موقعیتهائی معیوب و به حال خود رهاشده، در چنبرهی ریشههای ناتوانیْ همچون غدهای سرطانی گرفتار شدهاند و عاجزانه به دنبال راههائی هستند که در انجامشان در ماندهاند.
بخش اعظمی از فیلم در خانهی هزارتوی تنگ و تاریکی میگذرد که زوج سالخورده در آن ساکناند و تقریباً به جز ارتباطاتی گهگدار، هیچ ارتباط بیرونی با آدمهای دیگر ندارند. خانهای همچون زندان که بیشتر به جای آنکه محلی برای گذران زندگی تصور شود، محلی برای مجازات و عقوبت اعمال تداعی میشود و پیرزنْ گاهی برای آرام کردن درون ملتهب و هراسناکاش به خواندن دعا در پرتوی نورهای پرکنتراست و ضد و نقیض خانه پناه میبرد. گوئی خانه و فضای برساختهی آن توسط نوئه و دبی، در حال پنهان کردن رازی هولناک است که از دیدها غائب است و فقط تاریکی و هراس میزاید.
تاریکی و زوال رفتهرفته رشد میکند و به همه جا نشت میکند، در حالیکه پیرمرد بر اثر فشارهای وارده و سابقهی بیماری قلبی، دچار حمله میشود و در راهروی تنگ و تاریک خانه در بک گراند دریایی سرخ و خونآلود که بر صفحهی تلویزیون نقش بسته (از نشانههای رؤیا بر بستر فیلم) نقش بر زمین میشود و لحظات پایانیاش را سپری میکند. همان تلویزیونی که پیشتر در سکانسهای آغازین، مرد را در حال تماشای فیلمی سیاه و سفید و قدیمی درون آن دیدهایم که مردهای درون تابوتی را به تصویر میکشد و لحظاتی با حمل تابوت از نقطه نظر مرده که به آسمان میپیوندد، همراه میشویم. گوئی با ماهیت پیشگوئی کنندهی مرگ بر خطوط فیلم سیاه و سفید مواجهیم؛ مرگی که مرد از آن بیخبر و در انتظار اوست و در حالی به تماشای آن نشسته که زن، هراسناکْ در هزارتوی خانه همچون عزرائیل سرگردان است.
به نظر میرسد پیرمرد، اولین کسی است که از زندان و دار مکافات خلاص میشود و رهائی مییابد، اما هنوز نوبت به زن نرسیده، گوئی عقوبت اعمال او سنگینتر است. رؤیا/کابوس همچنان ادامه مییابد. پیرزن تنها میماند و مدتی با پرستار سیاهپوست تنومندی که پسر برایش استخدام کرده میگذراند و از رفتن به آسایشگاه سر باز میزند. شبی پس از تماشای مکرر فیلمی از انبوه رتیلهایی که گوئی دارند از قاب تلویزیون بیرون میزنند، در لحظاتی دردآور، کشنده و جنونزده از بازنمائی زوال و نابودی و در تنهایی محض، پس از آنکه هر چه به این در و آن در زده، تسلائی نیافته، دعا میخواند، به بستر میرود و در پایان، چند روز بعد با جسد سنگین و بیحرکتی مواجهیم که سرانجام رها شده و به خوابی ابدی فرو رفته. حالا ما ماندهایم و ما. این بار نه در جایگاه کارآگاه نمونهای بلکه در جایگاه خودمان. یکی از آن آدمهائی که تاکنون شاهد رنجشان بودهایم و از گرداب مرموز زمانْ مصون و در امان نیست. آدمهائی که همهی عمر به دنبال طناب رهایی دویدهایم و سر آخر در مغاک گردابی عمیق، طوری وانمود میکنیم که گوئی همه چیز عادی است و زندگی، مهمانی کوتاهی بوده که به زودی فراموش میشود و در هزارتوی زمان گم میشود.