در مورد فصل سوم سریال فارگو

واقعیت کوئنی

میلاد ملک‌پور

با توجه به کارنامه‌ی فیلم‌سازی برادران کوئن، «فارگو» (۱۹۹۶) کافی بود تا بتوانیم از مفهومی با عنوان «واقعیت کوئنی» یاد کنیم اما این دو فیلم‌ساز بر اساس این «خیال» که با توجه به زمانه و روزگار حاضر، این مفهوم آن چنان که باید مورد توجه مخاطبان قرار نگرفته، تصمیم گرفتند با تهیه‌کنندگی سریالی به نام «فارگو» بار دیگر و این بار با تاکیدی چندباره و چندباره (در حد گوشزد کردن مساله‌ی «واقعی» بودن داستان در ابتدای هر قسمت که با توجه به سه فصلِ ده‌قسمتی که تا کنون از این سریال پخش شده، یعنی سی بار!) بر «واقعیت» مورد نظرشان تاکید کنند.

فصل سوم «فارگو» (۲۰۱۷) درست مانند فصل پیشین با فرمولی واحد شروع می‌شود. قتلی چنان تصادفی که به نظر نمی‌رسد هیچ مامور پلیسی بتواند قاتلش را شناسایی کند. اتفاق (تصادف) بار دیگر در برابر واقعیت می‌ایستد در حالی که خود، رقم‌زننده‌ی آن است. «فارگو» (۲۰۱۷) این تناقض را با از بین بردن تمام سرنخ‌های احتمالی برای پی بردن به اصل ماجرا حل می‌کند. در این بستر است که داستان فرعی پدر رمان‌نویس و توهم نامریی بودن دخترش را می‌توان تفسیر کرد. پدر با تیزهوشی نویسنده‌ی رمان‌های علمی-تخیلی انتخاب شده است و جست‌وجوی دختر پلیسش برای پی بردن به واقعیت پیشینه‌ی او یک قسمت از سریال را به طور کامل به خودش اختصاص می‌دهد.(قسمت سوم) بار دیگر تقابل خیال و واقعیت: پدر تخیلی‌نویس و دختر واقعیت‌یابش.

تقابل خیال و واقعیت در «فارگو» به دو شکل به پیوندی محکم، معنادار و کارآمد تبدیل می‌شود. یکمی در همان قسمت سوم رخ می‌دهد. جایی که دختر، یکی از رمان‌های پدرش را می‌خواند. داستان در مورد رباتی‌ست که بعد از نابودی کره‌ی زمین وارد آن شده و به هر کسی که می‌بیند اعلام می‌کند: «می‌تونم کمک کنم» اما همه او را نادیده می‌گیرند. این داستان خود پدر نیست که نادیده‌گرفته شدنش در حدی‌ست که حتا دخترش هم تنها بعد از مرگش است که متوجه رمان‌هایش می‌شود؟ واقعیتی که از بس نادیده باقی می‌ماند تا سرنوشت، مطابق با روایت تاریخی و تخیلی پیش‌تر بازگفته‌شده در رمان، واقعیت دیگری را برای او رقم می‌زند: مرگ اشتباهی به دست قاتلی بی‌عقل و اجیرشده و این واقعیت اگر به دست دختر (نسل بعدی) کشف نمی‌شد، می‌توانست بار دیگر تکرار شود، هم‌چنان که داشت می‌شد: دختر نیز، مانند پدر، خودش را نامریی احساس می‌کند. نامریی در مقابل شیر دست‌شویی، نامریی در مقابل در برقی فروشگاه… نامریی در مقابل شر.

شکل دوم پی‌وند خیال و واقعیت به سبک برادران کوئن نیز آگاهانه در همین قسمت کاشته می‌شود تا پس‌تر، در قسمت هشتم که نیمی از آن به فرار دو نفر از مرگ به دست قاتلین اجیرشده (این بار نه کم‌عقل) اختصاص یافته، برداشت شود و آن حضور خیال‌انگیز مردی‌ست، نشسته در سالن بولینگ (یادآور «لبوفسکی بزرگ») در دل سرمای جنگل که به داد زن و مرد فراری از قاتلین اکراینی و کره‌ای می‌رسد، اتفاقی که انگار برای خودش (قومش) پیش‌تر رخ نداده است. کیفیت وهم‌انگیز و خیالین این سکانس، نشان از آگاهی و چیره‌دستی عاملان آن و از دیگر نقاط برجسته فصل سوم فارگو محسوب می‌شود.

اما این پیوندها به تنهایی برسازنده‌ی «واقعیت کوئنی» نیست. «گلوریا برگل» (که بعد از کشف چه‌گونگی نادیده ماندن پدرش – با هم‌دستی توطئه‌آمیز معشوقه و تهیه‌کننده – می‌توانیم او را به نام خودش بخوانیم) با وجود رییسی کم‌عقل‌تر از یکمین قاتل فیلم اما به همان اندازه تاثیرگذار در «واقعیت»، در نهایت موفق به کشف راز ماجرای مرگ «اِستاسی»ها جلوی یخچال می‌شود اما این واقعیتی‌ست که کشف شدنش، نه در تقابل، بل‌که هم‌معنی با کشف نشدنش است و این‌جاست که «واقعیت کوئنی» در مفهوم خاص خودش پیش کشیده می‌شود. سکانس افتتاحیه‌ی سریال (یادآور سکانس افتتاحیه‌ی «یک مرد جدی» با همان کارکرد) افسری نازی را نشان می‌دهد در حال واقعیت‌سازی از طریق اسیری یهودی که هیچ دفاعی در برابر تخیل پرتاب‌شده به سمتش ندارد. سکانس پایانیِ رو در رویی گلوریا برگل با «وارگا» (با بازی «دیوید تیولِس») قرینه‌ی سکانس ابتدای سریال و کامل‌کننده «واقعیت کوئنی»ست. در هر دو سکانس یادشده، واقعیت در حال تحمیل شدن از طرف پرزور به طرف کم‌زور است، تفاوت اما در این‌جاست که پیش‌تر واقعیت از طرف نیروی رسمی، با تخیل جعل می‌شد اما حالا آن جعل، خود واقعی‌تر از واقعیت نیروهای رسمی‌ای مانند گلوریا برگل حضور دارد. آن قدر «واقعی» که برگل با وجود این که بعد از پنج سال از شر رییس سابقش خلاص شده و ارتقای شغلی پیدا کرده اما هم‌چنان در برابر آن بی‌دفاع است و تلاشش برای رسوا کردن وارگا، تنها اتلاف وقت محسوب می‌شود. در «واقعیت کوئنی» با گذشت زمان (که تاکید پایانی دوربین روی ساعت در راستای قرینگی با سکانس افتتاحیه، اشاره‌ای‌ست واضح به آن) جای مریی و نامریی عوض می‌شود. حالا «خیر» نیست که نامریی‌ست، بل‌که «شر» است که خود را نامریی تلقی می‌کند. وارگا بنا به گفته‌ی خودش در هوا زندگی می‌کند و به برگل قول می‌دهد در صورت رهایی، نامریی بشود… حالا بر خلاف پیش، این تخیل است که با واقعیت جعل می‌شود، نه برعکس.

این‌ها یعنی بازگشت به صفر، به سر خط. جایی که در آن حاصل جست‌وجوها و تحقیقات و جان خود را به خطر انداختن‌های گلوریا برگل، با حاصل ترس و بی‌مایگیِ کارمندِ دون‌پایه‌ای که واقعیتِ جلوی چشم‌هایش رخ‌داده را تا همیشه نامریی فرض می‌کند، یکی‌ست. (منظورم سکانس تماشایی حضور قاتل اکراینی در اداره‌ی پلیس برای بردن مدارک است که بر حسب «اتفاق» مریی می‌شود) در این بستر است که پاسخ «فِلتز» (با بازی «مایکل استالبرگ» که من مدت‌ها با «خاکین فنیکس» اشتباهش گرفته بودم!) به آخرین سوآل زندگی «اِمیت استاسی» (با بازی «ایوان مک‌گرگور»)، یعنی: «حالت چه‌طوره رفیق؟»، بامزه‌ترین شوخی سریال را رقم می‌زند. جایی که او در حالی که تاثیر گذشت زمان در چهره و بدنش مشهود است، صادقانه و هم‌زمان احمقانه می‌گوید: «مثل روز اولم‌ام.».

«واقعیت کوئنی» تلاش دارد در برابر بازگشت به نقطه‌ی صفر به‌ایستد. می‌خواهد این وارونگی را بار دیگر وارونه کند. زمانی که ترامپ خبرگزاری‌های بزرگ را متهم به جعل و خبرسازی کرد، بسیاری خبر از یک انقلاب رسانه‌ای نزدیک دادند که خود خبرسازی‌ دیگری بود! اگر «دروغ» در زمانه‌ی فعلی «واقعیت» است، پس «واقعیت» نیز «دروغ» است. دروغ برادران کوئن از تخیلی برمی‌خیزد که نه تنها در برابر واقعیت نمی‌ایستد، بل‌که به کمکش آمده تا تخیل جعل‌شده از آن را بار دیگر پس زده، خود جای آن بنشیند… در سکانس‌های پایانی قسمت آخر، برگل از احترام به پدربزرگ و خشونت دنیا برای پسرش (این نماینده‌ی نسل بعدی) می‌گوید، کاش به جای این نصیحت‌ها، خواندن رمان‌های پدربزرگ را پیش‌نهاد کرده بود.

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

four × 5 =