به بهانه چهل سالگی چریکه تارا اثر بهرام بیضایی
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
سعدی
چریکه تارا قدر نادیده ترین و به گمان من عاشقانه ترین اثرِ کارنامه پُربار بهرام بیضایی در سینماست. نخستین نقش آفرینی سوسن تسلیمی و نخستین همکاری او با بیضایی که حاصلش اثری است درخشان، جامانده در صدفِ تاریخ سینمای ایران. چراییِ این دیده نشدن، همزمانی ساخت این اثر است با رویداد انقلاب و بعد رنگ پرده را ندیدن و به محاق رفتن تا به اکنون و بهانه این نوشتار، بازیافتنِ این فیلمِ دلپذیر سینمای ماست با یادی از بیضایی که هنوز در سفر است. اثری که آنقدر ظرافت و پیچیدگی دارد که به سان چکامه ای بلند، بایدش بیت به بیت خواند و معنی کرد و حتی مصرع به مصرع سر کشید و محظوظ شد.
فیلم با نوای نی ای آغاز می شود، با تیتراژی که مُهرهای اسامی را ثبت شده بر جریده ای نمایش می دهد. گویی طوماری را به شیوه قدما، بسیارانی مُهرِ تایید زده باشند. تارا که به همراه فرزندانش از ییلاق برمی گردد، نرسیده به آبادی، خبر مرگِ پدربزرگ را می شنود. پدربزرگ عزیزی که اکنون، به زیرِ سایه سروِ سیاه آرمیده است. اکنون تارا میراث دارِ پدربزرگ است؛ پس پیراهن و اُرُسی و کلاه و کوزه و کتاب و نِی اش را، با همان نوایی که در آغاز می شنویم، هر کدام به کسی می بخشد. در این میان آینه را هم به قلیچ (رضا بابک) می سپارد. قلیچ خاطرخواهِ تاراست و تارا به عمد آینه را به او می دهد تا او هر روز به جای خود، تارا را در آینه ببیند. آنچه می ماند تنها یک شمشیر است، شمشیری که تارا نمی داند با آن چه کند و باورمند است که اگر پدربزرگ هم بود نمی دانست، پس شمشیر را هم می بخشد تا تیغه گاوآهن باشد.
تارا زنی است سرکش، زنی که اگرچه روستایی است اما جاه طلبی و جذابیت و شجاعتش، با دیگر مردمان روستا متفاوت است، انگار که روحِ اساطیر را در کالبدش دمیده باشند. در واقع تارا نخستین زنِ قدرتمند سینمای بیضایی است. نخستین شخصیتِ زنِ سینمای او که نقش قهرمان و بار فیلم را به دوش می کشد و یک تنه می تازد. تا پیش از این زن، اگرچه جایگاهی متفاوت از استاندارد سینمای آن روز ایران در سینمای بیضایی داشت، اما همچون تارا اینطور بی محابا به میدان نمی آمد و بیننده را مبهوت جذابیت های خود نمی کرد. کاری که بیضایی بعدتر در ابعاد مختلف و با کیفیت های متفاوت، آن را در باشو، غریبهی کوچک (۱۳۶۴)، شاید وقتی دیگر (۱۳۶۶)، سگکشی (۱۳۸۰) و البته در مسافران(۱۳۷۰) تکرار کرد.
باری، به تارا برگردیم. خانه پدربزرگ/ تارا را خاک گرفته و او باید خانه را تمیز کند و رخت ها را بشوید، قشلاق آغاز و تارا سرگرمِ زندگی شده. اما آنکه شمشیر را برده، هراسان بازمی گردد و آن را پس می آورد. انگاری پدربزرگ به خوابش رفته و خواسته تا شمشیر در دست کسی جز تارا نباشد. تارا از شمشیر داسی می سازد، اما شمشیرِ بر دسته، داس بشو نیست. شمشیر نه هیزم می شکند و نه سبزی خرد می کند، نه به کاری می آید و نه خریداری دارد. پس تارا چاره ای ندارد جز اینکه آن را به آب بیندازد، چون به آتش انداختنش طوفانی به همراه دارد که خانه را می لرزاند و تارا را می ترساند. اما این همه ماجرا نیست؛ زن هربار که از جنگل می گذرد سربازی زره پوش را می بیند که هراسان و زخمی، دوان است. کمی بعد معلوم می شود که سرباز، مردی است از دلِ تاریخ که در پیِ شمشیر آمده، چرا که این شمشیر تنها نشان باقی مانده از تبارِ اوست که با آن جنگیده اند و دلاوری ها کرده اند.
مردِ تاریخی(منوچهر فرید)، شبانه گردِ کومه تارا می چرخد تا ردی از شمشیر بیابد. در این زمان، جزر و مدِ دریا شمشیر را به ساحل رانده و تارا آن را می یابد. پس در پیِ مرد تاریخی می رود تا تیغ را به او برساند. در ساحل اما سگی وحشی به او حمله می کند و تارا برای حفاظت از فرزندانش سگ را می کشد. خونِ سگ بر شمشیر می ماند و تارا تیغ را در آب دریا می شوید.
اینجاست که شاهکار بیضایی سر بر می آورد. تارا یک زن است، یک مادر و همینطور وارثِ زمین پدربزرگ، نمادی از مایی است که میراث دار این سرزمینیم و شخصیتی افسانه ای در همیشه فرهنگ ما، در گذشته هامان، چهل سال پیش از این و هم امروز. زنی که می جنگد و اگر مجبور باشد با سلاحی که در دست دارد خون دشمن را می ریزد. این سلاح اما خشونت نیست، ظلم نیست، تجاوز نیست بلکه مقاومت است، صلح و دفاع است؛ در واقع این شمشیر، تیغِ تیز فرهنگ است، شمشیرِ زبان و شمشیرِ هنر است. و اندیشه ای است که می بایست جاری بودنش، خون آلود نباشد و کینه را با خود حمل نکند. پس خون را در دریا باید شست، این پیامِ نخستین بیضایی در چریکه تارا است.
دقیقاً آنجا که برای نخستین بار شمشیر به کار می آید و جان تارا و فرزندانش را نجات می دهد، مردِ تاریخی باز می گردد. تارا شمشیر( میراث) را به او پس می دهد. مرد شمشیر را می گیرد اما نمی تواند به قبیله اش(به تاریخ) بازگردد چون او به تارا عاشق است. زخم های او مرهم ناشدنی اند و از هنگامه دیدارِ رنج های تارا، هر روز خونِ تازه از آنها بیرون می زند. درام دارد جان می گیرد؛ عشق اول از آنِ مرد تاریخی است. کمی بعد اما قلیچ، ضلع دوم این نبردِ عاشقانه، به خواستگاری تارا می آید و تارا فرصتِ پاسخ گفتن می خواهد. ضلع بعدی اما تارا نیست، او در میانه این میدان ایستاده. ضلع سوم آشوب(سیامک اطلسی) است، برادرِ رحمان، همسر درگذشته تارا. خواهرِ آشوب تارا را در قبرستان خواستگاری می کند و جوابِ تارا صریح است: «عشقی که در گورستان آغاز شود، پیشتر مرده است.» و این یعنی زندگی را خوب فهمیدن. او آشوب را نمی خواهد، چرا که تصور می کند قایقِ شکسته رحمان، زخم خورده از ضربِ تبر آشوب است؛ بهترین تبرزنِ آبادی. پس نمای بعدی، ضربه های تبر است بر درخت و خونی که از نگاه تارا از آن جاری می شود. گویی که درخت خون بگرید، همانطور که آشوب در دلش خون می گرید. آشوب تبر بر داشته هایش می زند و در میان مویه خواهرانش آبادی را ترک می کند؛ چرا که هیچ عذابی سخت تر از بودنِ در کنار تارا و عاشق نبودنش نیست.
***
مجلسِ شبیه اولیا چند روز دیگر به مدت سه روز پای قلعه چهل تن برپا خواهد شد. صحنه گردان گاری ای به راه می اندازد و وسایل مجلس را از خلق جمع می کند. هدفِ مجلس زنده نگه داشتن سنت است با پیامی واضح: « کسی که بدِ کسی را بخواهد، از کافران باشد». هرکس به رسم امانت وسیله ای می دهد، اما شمشیر تارا که مناسبِ مجلس است، دیگر در اختیار او نیست. شمشیر به صاحبش برگردانده شده و او از آبادی رفته است. پس تارا با قلیچ عشوه گری آغاز می کند. اما این خلوت را اسبِ زخمی مرد تاریخی می شکند. قلیچ به خیالِ گرفتن اسب مجلس شبیه و بازگرداندنش پیِ اسب می رود، بی آنکه بداند این اسب تنها با نگاه تارا است که رام می شود. تارا که لذت می برد از حسادتی که به مرد تاریخی داده، قلیچ را نماد زندگی می داند و به زبان می آورد که مردِ تاریخی، آواز خواندن و رقصیدن و خندیدن را نمی داند، نقدی که مردِ مُرده پاسخی برایش ندارد و البته که چه نقدِ درستی؛ تاریخِ ما شادی کم دارد و کمتر توانسته شادکامی را در فرهنگ ما رخنه دهد. حاصل این بگومگوی عاشقانه بازگشتِ شمشیر است به خانه تارا در حالی که شب، مردِ تاریخی گرد خانه او راه می رود و می گرید، گره دیگری از این بازی عاشقانه. آری، گاهی شاید تاریخ ما، به حال فرزندانش می گرید! در واقع آنچه که بیضایی به درستی و به زیبایی در اینجا انجام داده ایجادِ تناسب است میان محتوا و بیان، میانِ اندیشیدن و گفتن، میان اندیشه و زبان، یک تناسبِ همروند.
مجلسِ شبیه برپا می شود، اما دلِ تارا در قلعه چهل تن جامانده. و بیضایی با نمایشِ همزمانی عشق ورزی مرد و تارا و جزئیاتِ دقیق طراحی شده مجلس شبیه، گوشه ای از فرهنگ یک ملت را می شکافد و ساده و صاف پیشِ چشم بیننده می گذارد، به سانِ آینه ای که تارا به قلیچ می دهد، همان قدر شفاف و براق. قصه قلعه چهل تن را اینجاست که مرد تاریخی روایت می کند: « این جاییست که فرق من شکافت… این جاییست که دشنه ناشناس، زره بر من درید… این سنگیست که امید ما بر آن شکست…ای زن، به تو چه بگویم…» و این شرحِ درد است، حکایتِ نسل های نا امید شده، شکست خورده و فراموش شده. مرد از خیانت می گوید، از فریب روزگار و از آنانکه کتابِ خدا را به شهادت نهاده اند و سوگند خود را به چند سکه شکسته اند؛ روایتِ آشنای تاریخِ ما از ابتدا تا به امروز. باری، پایانِ این گفت و گو می شود با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن، آنقدر که آهنربای عشق تارا و مردِ مُرده تنظیم شود:
وداع و وصل، جداگانه لذتی دارد
هزار بار برو، صد هزار بار بیا
یک سوم پایانی فیلم اما چکیده همه آن چیزی است که بیضایی می خواهد بگوید، اینکه فرهنگ ارثی است از خلاصه و تقطیر تجربه هایی که هر نسلی به دست آورده است. به بیان دیگر پایان فیلم، اتصال مفاهیم و پیوندِ آجرهایی است که بیضایی تا اینجا ساخته، خشت هایی که در کنار هم نمایی شکیل از ساختمانی محکم را پدید می آورند. از این رو، دقایقِ پایانیِ فیلم به سان آخرین ضربه های قلم موی نقاشی چیره دست، اثری دیگر دارند.
تارا به سراغ مرد تاریخی می رود و او را متهم می کند که همه داستان هایش دروغ است و تبار و قبیله ای در کار نیست؛ آنطور که کتاب خوانی، نامی از تبارِ مرد را در کتابی نیافته و پاسخ می شنود که “داستان قبیله من در کتابی نیست، در خاک و باد و گیاه است”. کلامی یادآور ده ها برهه از تاریخ بلند ما که سرها بریده شدند، بی جرم و بی جنایت و اثری هم از آنان نماند، نه نامی و نه یادی. مردانِ قبیله مرد تاریخی از دلِ دریا و از دل تاریخ سر بر می آوردند تا بودنشان را اثبات کنند. مرد تاریخی که شرمگین از آمدن مردان قبیله است، تارا را از خود می راند. اما صداقت او پیروز شده، اکنون این تاراست که به مرد تاریخی دل می بازد و می خواهد تا آنچه در توان دارد انجام دهد که او بماند. از این رو اگر نتواند به مهرِ سخن موفق شود، به زبانِ زنانگی متوسل می شود. مرد که گویی تسلیم خواهد شد، افسوس می خورد که چرا نمی شود دوباره مُرد. آری، تاریخ اگر انسان بود، بزرگترین رنج اش نامیرایی بود. با این حال، مرد بر خود غلبه می کند، فریاد قلبش را ناشنیده می گیرد و قصدِ بازگشت به قبیله را می کند. چون او کسی است که نابود می شود ولی تحقیر نمی شود. تارا که عاشق بدبختی سردار شده می خواهد تا او را زنده کند، با پیشکشِ جانش. سردار هم که تارا را بیش از خود دوست دارد، آزمونی سخت می آراید. سردار مدعی است تنها جان فرزندان تارا، عوض آنچه تارا به دست می آورد، مقبول قبیله است. اما اختیار جان بچه ها با تارا نیست، پس می رود تا بچه ها را به قلیج بسپارد. حالا، رفتنِ سردار معنای دیگری دارد، همه چیز آسان تر شده و او از امتحان سربلند بیرون آمده.
در واقع این چالش، پیکارِ تاراست با زندگی و البته با تاریخ. روایتی غنی از افسانه زنی که به مردی از جنس تاریخ دل داده بود. روایتی تمیز، صریح، لطیف و بی زمان که نشان از درکِ بالای بیضایی است از ادبیات و فرهنگ این سرزمین و البته تاریخش، راهنمای فراموش شده آینده.
بازی های فیلم به واسطه کارگردانی دقیقِ بیضایی و متنِ ارزشمندش، چشم نوازند. از تسلیمی و فرید بگیر تا بابک و اطلسی و فیاضی و حسن پور. همه یکدست و دلچسبند. همینطور، این حماسه را فیلمبرداری زیبای زنده نام مهرداد فخیمی، رنگ دیگری بخشیده. آنگونه که بسیاری از نماها یادآور نقاشی های کلاسیک است. از جمله نمایی که گذر تارا با فرزندانش در غروب و سوار بر گاری را نشان می دهد. جایی که فخیمی یک اکستریم لانگ شات چشم نواز را به لانگ شات و مدیوم شات بعدی خرد می کند.
باری، چریکه تارا مطلقاً سینماست و بهترین پاسخ برای آنانی که معتقدند بیضایی بر پرده سینما تئاتر اجرا می کند و آثارش فیلم نیستند. فیلم در بحبوحه انقلاب، به رغم نمایش در فستیوال های کن، سن سباستین و وایادولید (بر پایه اطلاعات باقی مانده از آن سالها) نه تنها در ایران، که در خارج از کشور هم آنطور که حقش بود دیده نشد. چرایی این دیده نشدن به ده ها عامل بستگی دارد و منحصر به سینمای بیضایی هم نبوده و نیست، بحثی است مفصل در سینمای ما. اما اگر یک نکته باشد که بشود اینجا بدان اشاره کرد اینست که آنچه چریکه تارا را جهانی نکرده، اثری که سرشار از کشف و فهم است، زبانِ بیضایی(زبان فارسی) است. زبانی که از سویی به اثر غنا می بخشد و از سوی دیگر محدودش می کند. به عبارتِ دیگر هیچ اندیشه ای نمی تواند از مرزِ زبانی خود فراتر رود یا به گونه ای شکل گیرد که نسبت به زیست و توراثِ فرهنگ زبانی اش بیگانه باشد، و این همانی است که بیضایی در چریکه تارا و همه آثارش انجام می دهد. آثار او فوق العاده اند اما در دایره فرهنگی ما می مانند و این عیب نه از سینمای بیضایی، بلکه از کم کاری و کم بضاعتی ماست در شناخت و معرفی زبان و فرهنگمان به جهانِ پیرامون.
***
سکانس های پایانی چریکه تارا بیش از هرچیز وام گرفته از سینمای کوروساوا است. آنطور که تامل مرد تاریخی، بازی توشیرو میفونه در سریر خون (۱۹۵۷) را به یاد می آورد. در پایان، مرد تاریخی به دریا می زند و تارا نعره زنان با شمشیر پدربزرگ به نزاع دریا می رود تا نگذارد مرد برود؛ او حقش را از زندگی می خواهد. ضربه های مردانه تارا بر تنِ دریا، نوازشی است قهرآلود. نبردی که به لحاظ بصری جذاب است و خاطره انگیز. اکنون، مجلس شبیه تمام شده، سردار به تاریخ پیوسته و تارا آسوده از اینکه آنچه می توانسته انجام داده، از قلیچ تاریخ عروسی را می پرسد. حال ، شمشیر پدربزرگ نزد تاراست و او تصمیم می گیرد تا از میراثش حراست کند.
نوشتهی مازیار رضایی