آلمادوآر با جیمزباند در قرنطینه

سیر طولانی روز در شب

ترجمۀ شیوا راد

پدرو آلمادوآر، سینماگر سرشناس اسپانیایی در این روزها که اسپانیا درگیر بیماری کرونا و وضعیتی اضطراری است، مثل همه مردم اسپانیا به اجبار در قرنطینه به سر می برد. آلمادوار، در یادداشتی که برای وبسایت ایندی وایر نوشته از روزهای قرنطینه خود می گوید. او خاطراتش در مورد شون کانری، چاولا وارگاس، لوچیا بوزه و دیگران را و این که چگونه اوقاتش را در قرنطینه سپری می کند با ما به اشتراک می گذارد که ترجمۀ بخش اول آن را اینجا می خوانید.

*** 

من تا این لحظه از نوشتن امتناع کرده‌ام. نمی خواستم مدرکی کتبی از احساساتم در مورد روزهای اول انزوای اجباری که در من برانگیخته شده بود از خود به جای بگذارم. شاید به این دلیل که اولین چیزی که کشف کردم این بود که این موقعیت آنچنان فرق بارزی با کارهای روتین روزانه ام نداشت-من قبلاً هم تنها زندگی می کردم و همیشه گوش به زنگ بودم؛ و این کشف خیلی هم برایم خوشحال کننده نبود. نُه روز اول چیزی ننوشتم اما امروز تیتری در اخبار به چشم ام خورد که انگار طنز سیاه یک مجله بود:”از پیست پاتیناژ مادرید موقتاً به عنوان سردخانه استفاده می کنند.” چیزی شبیه یک فیلم جیالوی (giallo) ایتالیایی است(ژانر فیلم های جنایی و مرموز ایتالیایی) اما این اتفاق واقعاً در حال رخ دادن در مادرید است و “یکی از آیتم‌های خبری بدیمن روزانه است.” امروز یازدهمین روز من در انزوا است که از روز جمعه 13 مارچ شروعش کردم. از آن زمان من خودم را به منظور مواجه شدن با شب و تاریکی آماده می‌کنم، چرا که انگار در جنگل زندگی می کنم و ریتم زندگی‌ام با نوری که از پنجره ها و بالکن وارد اتاق می‌شود تنظیم شده است. بهار است و هوا واقعاً شبیه بهار است! این یکی از آن احساسات شگفت انگیز روزمره است، چیزی که من فراموش کرده بودم وجود دارد. نور روز و سیر متنوع آن تا شامگاه. سفر طولانی به درون شب، نه به عنوان چیزی وحشتناک، بلکه به عنوان امری شادی‌آور و لذت‌بخش (یا این همان چیزی است که من روی آن تمرکز می‌کنم تا بتوانم از غم و غصه آمار جان باختگان این واقعه روی برگردانم.)

من دیگر به ساعتم نگاه نمی کنم، فقط زمانی به آن نگاه می کنم که بخواهم تعداد پله ها را هنگامی که از راهروی دراز خانه ام پایین می آیم بشمارم، راهرویی که جولیتا سرانو در آنجا آنتونیو باندراس را به خاطر این که پسر خوبی نبوده سرزنش کرد(که اشاره‌اش به من بود). تاریکی بیرون به من می گوید که شب شروع شده، اما نه روز و نه شب هیچ جدول زمانی‌ای ندارند. دیگر هیچ عجله‌ای ندارم. از بین تمام روزها، امروز 23 مارچ، حواسم به من می‌گوید که روزها حالا طولانی‌تر شده‌اند و می توانم از نور روز بیشتر لذت ببرم. به اندازه کافی سرحال نیستم که شروع به نوشتن داستان کنم – همه چیز در موعد مقرر اتفاق می افتد- اگرچه می توانم به شماری از طرح ها فکر کنم که برخی از آن ها از ماهیت صمیمی تری برخوردارند (مطمئن هستم که در پایان این وقایع، با افزایش زاد و ولد مواجه خواهیم بود اما به همان اندازه مطمئن هستم که جدایی های زیادی هم اتفاق خواهد افتاد – به گفته سارتر “جهنم آدم‌های دیگرند” (گفته معروف سارتر از نمایشنامه راه خروجی نیست) – بعضی از زوج ها مجبورند که همزمان با این دو وضعیت رو به رو شوند، جدایی و ورود یک عضو جدید به خانواده ای که به تازگی از هم گسسته شده است.) درک واقعیت فعلی به عنوان یک داستان خیالی و فانتزی راحت‌تر از یک داستان واقع‌گرایانه است. به نظر می رسد که این وضعیت ویروسی و جهانی جدید از دل یک داستان علمی تخیلی دهه 50، مربوط به سال های جنگ سرد بیرون آمده است. فیلم‌های ژانر وحشت با خشن ترین پروپاگاندای ضد کمونیستی. فیلم‌های آمریکایی درجه B ، عموماً عالی(به ویژه فیلم‌های اقتباس شده از رمان‌های ریچارد ماتسون ، «مرد کوچک باورنکردنی»، «من افسانه‌ام»، «منطقه گرگ و میش») به رغم نیت شیطانی تهیه‌کنندگانش. علاوه بر موارد ذکر شده دارم به فیلم های «روزی که دنیا از حرکت ایستاد»، «دی او ای»، «سیاره ممنوعه» ، «هجوم ربایندگان جسد» و هر فیلم دیگری که مریخی ها در آن هستند فکر می‌کنم. در این فیلم ها، شر همیشه از خارج می آمد (کمونیست ها ، پناهندگان ، مریخی ها) و این به عنوان یک استدلال در خدمت خشن‌ترین نوع پوپولیسم بود(با این حال تمام فیلم هایی که به آن ها اشاره کردم را قویاً پیشنهاد می کنم؛ آنها هنوز هم عالی‌اند) در حقیقت، ترامپ پیشتر با «چینی» نامیدن این ویروس، به ما این اطمینان را داده که موقعیتی که با آن دست و پنجه نرم می‌کنیم مشابه فیلم های ژانر وحشت دهه 50 میلادی است. ترامپ، بیماری بزرگ دیگر عصر ما. من تصمیم گرفته ام که به دنبال سرگرمی باشم. من معمولاً بداهه‌پردازی می‌کنم(اما این یک آخر هفته و روزهای معمول تنهایی و انزوای من نیست)، بنابراین اکنون یک برنامه شامل تماشای فیلم، خواندن بولتن‌های خبری و جستجو برای کسب اطلاعات تازه در طول روز برای خودم ترتیب داده‌ام. خانه من مثل یک نهاد است که من تنها ساکن آن هستم. من همچنین ورزش را هم در برنامه ام گنجانده‌ام. تا الان خیلی افسرده بودم و تنها ورزشی که انجام می‌دادم قدم زدن در مسیر بالا و پایین راهروی خانه‌ام بود، شبیه جولیتا سرانو و آنتونیو باندراس در «درد و افتخار».

من فیلم بعدازظهرم را از فیلم‌های ملویل انتخاب می‌کنم («یک پلیس») و تصمیم می‌گیرم هنگام عصر با فیلم «پنجه طلایی»(گلد فینگر)جیمز باند خودم را سورپرایز کنم. در روزهایی مثل این روزها(اینطوری فکر می‌کردم)، بهترین چیز، سرگرمی و واقع‌گریزی خالص است.

همانطور که در حال تماشای فیلم «پنجه طلایی»(گلد فینگر)هستم، از انتخابی که کرده ام احساس رضایت می کنم؛ به جای اینکه من فیلم را انتخاب کنم، در حقیقت این فیلم بود که من را انتخاب کرد. من با شون کانری وقتی که در فستیوال کن كنار هم شام می‌خوردیم آشنا شدم و من از دانش او در مورد سینما و به ویژه از اینكه به کار من علاقمند است، شگفت زده شدم. او دیگر در ماربیا زندگی نمی کرد اما همچنان اسپانیا را ستایش می‌کند. ما با هم دوست شدیم و شماره تلفن‌های همدیگر را رد و بدل کردیم – که مطمئن بودم هیچکدام از ما هرگز سراغش نخواهیم رفت. با این حال، چند ماه بعد سال 2001/2002 بود که او بعد از اینکه از سالن نمایش فیلم «با او حرف بزن» بیرون آمد با من تماس گرفت. من نه فتیشیست‌ام و نه میتومانیاک(دارای جنون اغراق گویی)، اما وقتی صدای او را شنیدم که در مورد فیلم من حرف می‌‌زد بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم و به صدای عمیق این بازیگر جذاب و درجه یک گوش می دادم. من در حال تماشای فیلم «پنجه طلایی» به همه این ها فکر می کردم، قرنطینه، شب، شون کانری و خودم. و نیز هجوم افکار و وقفه ها. یک ثانیه بین فیلم ها، تلویزیون را روشن می کنم و متوجه می شوم که “لوچیا بوزه” (هنرپیشه ایتالیایی و یکی از ستارگان مشهور دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ سینمای هنری اروپا) را این گردبادی که ما فقط اسمش را می دانستیم با خود برده است و اولین اشک های روز من جاری می شود. من مجذوب لوچیا بودم، هم به عنوان بازیگر و هم به عنوان یک شخص. من او را در فیلم «داستان یک رابطه عاشقانه» آنتونیونی به خاطر می آورم، زنی با زیبایی کم نظیر، عجیب برای زمانه اش و شیوه راه رفتن منحصر به فردش، موجودی دوجنسیتی که پسرش میگوئل بوزه از او به ارث برده است. برنامه ریزی می  کنم که فردا فیلم آنتونیونی را ببینم. من یکی از دهها دوست میگوئل بودم که تحت تأثیر جادوی این زن قدرتمند که به نظر ابدی می رسید بودم. لوچیا نیز مانند ژان مورو، چاولا وارگاس، پینا بوش و لورن باکال عضوی از المپوس/پادیوم زن مدرن، آزاد و مستقل بود، همه آن زن‌هایی که مردانه تر از مردان اطراف خود بودند. از اینکه اسامی زیادی را ذکر کردم، عذرخواهی می کنم، اما خوش شانس بودم که همه آنها را ملاقات کردم و به آنها نزدیک شدم. بدی گیر افتادن در خانه این است که به راحتی گرفتار نوستالژی می شوی. به میگوئل در مکزیکوسیتی تلفن کردم و حسابی با هم حرف زدیم. سال‌ ها از آن زمان که آخرین بار با هم گفت و گو کردیم می گذشت و به‌رغم این وضعیت غم‌انگیز، می خواستم از او به خاطر ارکیده‌های سفیدی که او در طی سه دهه گذشته برای تولد من می فرستاد تشکر کنم. در تمام این سال ها، برای تولدم، فرقی نمی کرد کجا بودم- اغلب خارج از مادرید بودم-25 سپتامبر هر سال، یک گلدان ارکیده سفید که ماه ها طراوت خود را حفظ می کرد به همراه یک کارت بزرگ از میگوئل بوزه دریافت می کردم. نکته خوب در مورد نداشتن برنامه زمانی در قرنطینه این است که عجله و شتاب از بین رفته است. همچنین فشار و استرس. من معمولاً آدم مضطربی هستم و هرگز مثل حالا اینقدر کم احساس اضطراب نکرده‌ام. بله، می دانم که واقعیت خارج از پنجره خانه‌ام وحشتناک و نامعلوم است، به همین دلیل از خودم تعجب می کنم که نگران نیستم. و من به این احساس جدید غلبه بر ترس و پارانویای خودم سخت چنگ می‌زنم. به مرگ یا مردگان فکر نمی‌کنم.

شون کانری در گلدفینگر

 کار اصلی من – که برای خودم هم تازگی دارد چون عادت بدی دارم که پیام ها را جواب نمی دهم و یا فقط به تعدادی از آنها پاسخ می دهم- جواب دادن به تمام کسانی است که برای من می نویسند و از من راجع به خودم و خانواده‌ام سوال می پرسند. به خاطر این که برای اولین بار، اینها مکالمه‌های پیش‌پا افتاده نیستند و کلمات معنا دارند. من پاسخ دادن به پیام ها را خیلی جدی گرفته ام و هر شب چرخی می زنم تا بفهمم که خانواده و دوستانم چه کار می کنند. وقتی که دیگر نوری از پنجره داخل نمی شود، شروع به تماشای فیلم «پنجه طلایی» می کنم. من قبلا شیفته شرلی بسی و نیز یک شرلی دیگر بودم که نقش کوتاهی در فیلم داشت یعنی شرلی ایتن، بازیگر زیبایی که بهای گزافی برای خوابیدن در بغل جیمزباند پرداخت کرد. بدن او با طلا رنگ شده بود و بدون اینکه قادر به نفس کشیدن باشد، روی تخت دراز کشیده بود. این تصویر هنوز هم یکی از قدرتمندترین تصاویری است که در سری جیمزباند خلق شده است تا نشان دهنده میل/ طمع/شهوت و جنون تبهکاران بسیار قدرتمندی باشد که تنها هدفشان نابودی جهان و زنده ماندن دارو دسته شان است. ناچارم فیلم را متوقف کنم تا به تلفن خواهرم، چاس، پاسخ دهم که می گوید در حال تماشای من در مستندی است که از کانال دوی تلویزیون اسپانیا پخش می شود.

چاولا وارگاس

نصف فیلم گذشته است که از ویدئو می پرم به کانال دو تلویزیون که دارد مستندی را که دارشا کیا و کاترین گاند درباره چاولا وارگاس ساخته اند نشان می دهد. هرچه که می بینم و می شنوم، مرا به گریه می اندازد. از دیدنش شگفت زده می شوم اگرچه قبلاً نیز آن را دیده بودم اما این لحظه با هر چیزی که تاکنون زندگی کرده ام متفاوت است. نمی توانم هیچ مقایسه ای بکنم. تنها چیزی که می دانم این است که من به طور همزمان هم در خانه قفل شده ام و هم قفل را شکسته ام. هر روز اخبار را کمتر و کمتر تماشا می کنم. سعی می کنم ترس و اضطراب را مغلوب کنم. راه فراری که به آن اشاره می کنم (از طریق سرگرمی و واقع گریزی) چیزی جز یکنواختی نیست. حتی اگر قبلاً هم فیلم مستند چاولا را تماشا کرده‌ام، باز چنان مرا تحت تاثیر قرار می‌دهد که نمی‌توانم و نمی خواهم هیجانم را کنترل کنم. تا آخرین فریم فیلم گریه می‌کنم. من غرق خاطرات تمام شب‌هایی هستم که او را در سالا کاراکول (Sala Caracol)یا تئاتر آلبنیز معرفی کردم(اولین تئاتری که او به عنوان خواننده در آن قدم گذاشت)؛ و سکسیسم مکزیکی لعنتی به او این اجازه را نداد که روی صحنه با شلوار و یک پانچو حاضر شود، زیرا کسی که آن لباس را می‌پوشید، نمی توانست یک زن واقعی باشد) من او را در المپیای پاریس معرفی کردم. کار سختی بود، اما ما موفق شدیم که سالن تئاتر را پر کنیم. صبح، هنگام امتحان صدای سالن، چاولا از یکی از کارکنان آنجا سؤال کرد که مادام پیاف هنگام اجرای برنامه در آن سالن، کجا می‌ایستاد و او همان جا ایستاد و آواز خواند. از آن عصر به بعد، به عنوان بخشی از برنامه آیینی خودم، که در آن چاولا، ادیت پیاف من بود، چند سانتی‌متر از سن نمایش را که چاولا آنجا می‌ایستاد و می‌خواند را می‌بوسیدم. در حالی‌که فیلم سرگرم کننده جیمز باند را (به انگیزه تماشای مستند چاولا) رها کردم، آماده نبودم که یک بار دیگر به صدای آن شمن بزرگ گوش فرا دهم  که آواز می‌خواند یا حرف می‌زد و نیز حاضر نبودم خودم و او را در حال خواندن ترانه «وامونوس» و یا لحظات مشترک زیادی از زندگی او در مادرید و مکزیک ببینم. به یاد می‌آورم من به او در کریسمس سال 2007 از طنجه تلفن زدم. صدای او و طرز بیان حرف هایش مرا ترساند. یکی از خصوصیات چاولا، تلفظ فوق العاده کاستیلیان او بود، کلمات در دهانش به طور کامل ادا می شد و حتی یک حرف هم از دست نمی رفت. پشت تلفن او فقط توانست بگوید “من تو را خیلی دوست دارم” و “زمان می گذرد”. من نگران شدم و دو هفته بعد در كوینتا لامونینا در تپوزتلن (Tepoztlán)، جایی كه او در خانه دوست دوران جوانی اش اقامت داشت، به دیدنش رفتم. من منتظر بدترین وضعیت ممکن بودم می دانستم که او سه روز قبل در بیمارستان بستری شده است. اما هنگامی که او شنید که برای دیدنش می روم، شب قبلش خواستار مرخص شدنش از بیمارستان شد – نه گفتن به چاولا راحت نبود – و او آنجا بود و ما را در خانه کوچکش در تپوزتلن پذیرفت و خودش مثل یکی از آن گل‌های کریسمسی، درخشان، پر طراوت، و با همان صدای همیشگی‌اش آنجا بود و یک بند سه ساعت برای ما حرف زد. بعد‌ازظهر از هم جدا شدیم، و او با خودش تنها ماند. یک زن بومی تا ساعت پنج بعد از ظهر پیش او می‌ماند و بعد از آن تا روز بعد تنها می ماند. به خاطر این که چاولا دلش نمی خواست کسی را استخدام کند تا شب از او مراقبت كند. مادر من هم در سال‌های قبل از مرگش شبیه چاولا بود و به همان دلایل غیرقابل فهم، زنان قوی، بدقلق و غیرمنطقی می‌شوند و هیچ راهی برای هشدار دادن به آنها در مورد شب‌های طولانی وجود ندارد، عمدتاً به این خاطر که آنها شناخت کافی درباره چیزهای دیگر دارند اما درعین حال دارای قابلیت ها و توانایی‌های فوق بشری برای استقامت‌اند.ما در مورد بیماری و مرگ او صحبت کردیم و او همانند یک شمن خوب به من گفت: “من از مرگ نمی‌ترسم پدرو، ما شمن‌‌ها نمی‌میریم، ما به استعلا می‌رسیم.” من کاملاً مطمئن بودم که او درست می‌گوید. او همچنین به من گفت “من آرامم. “. و ادامه داد؛ “یك شب متوقف خواهم شد، به آرامی، تنها و از آن لذت خواهم برد.” روز بعد، او منتظر ما بود که با هم برای ناهار بیرون برویم. چاولا متخصص در رستاخیز بود. او کاملاً بهبود یافته بود و با خوشحالی پیشنهاد کرد تا اطراف تپوزتلن را به ما نشان دهد. ابتدا تپه چاچیپال را به ما نشان داد، درست روبروی خانه ای که او در آن زندگی می کرد (جان استرجس “هفت دلاور” را در آن منطقه فیلمبرداری کرده بود). افسانه این منطقه می گوید که تپه درهای خود را که در میان صخره ها و علف‌های هرز پنهان است باز می کند و هنگامی که آپوکالیپس(آخر الزمان) بعدی فرا رسد، فقط كسانی كه موفق به ورود به زهدانش شوند نجات می یابند. من به او نگاه کردم و یک بار دیگر غافلگیر شدم. او از قبل برای آپوکالیپس بعدی آماده شده بود و کاری از دست من برنمی‌آمد جز اینکه به آپوکالیپسی که در آن قرار گرفتیم فکر کنم. با قطره‌های اشک که هنوز بر گونه‌هایم روان است، قبل از این که دوباره سراغ جیمز باند بروم، نفسی می کشم، اما امشب کانال دو دست از سرم برنمی دارد.

Editorial use only. No book cover usage.
Mandatory Credit: Photo by Maria Morenop C/Kobal/Shutterstock (5867736a)
Antonio Lopez Garcia
The Quince Tree Sun – 1993
Director: Victor Erice
Maria Morenop.C.
SPAIN
Scene Still
El Sol De Membrillo

بعد از چاولا، آنها مستندی دیگری پخش می‌کنند که عنوان آن شامل نور نیز می شود: «رویای نور». آنتونیو، یک نقاش اهل لامانچا است، آنتونیو لوپز و نور چشمان او همسرش، ماریا مورنو، نقاش بزرگ رئالیستی که همیشه در حاشیه و پشت آنتونیو و گروه نقاشان واقع گرای بزرگ دهه 50 بوده است. من این مستند را به شدت توصیه می کنم و نیز کانال دو را به خاطر برنامه های درجه یک‌اش. ماریا مورنو چند هفته پیش درگذشت، من او را به عنوان یک فرشته به یاد می‌آورم، برعکس چاولا، کارهای او دارای فضایی مهربان، دلپذیر و اسرارآمیز‌اند، بنابراین با نقاشی‌های آنتونیو لوپز متفاوت‌اند که تم‌های کارشان مشترک بود و تنها چند گام عقب تر از او بود. این مستند همچنین کار او را به عنوان تهیه کننده‌ای بداهه‌پرداز برای فیلم «خورشید درخت به» نشان می‌دهد که شاید بهترین فیلم اریس باشد، فیلمسازی که با معجزه نور طبیعی روی اشیاء سرو کار دارد که دنیای ما را شکل می دهد. نور، همیشه نور، در سیر طولانی به سمت شب، فصول مختلف سالانه را تجربه می‌کند.

 در شاهکار اریس، می توانیم آنتونیو لوپز را در استودیوی خودش ببینیم که آن را جارو می‌کند و بوم‌هایی را تهیه می‌کند که قرار است روی آن کار جدیدش را اجرا کند. این یک آیین زیبا است. آنتونیو در حالیکه یک لیوان شراب در دست دارد وارد پاسیوی کوچک خانه‌اش وارد می شود، و ما او را می بینیم که مسحور میوه زرد درخت به شده، یک درخت پر پیچ و خم، کاملاً ساده و کمی فرسوده. درخت‌های به، به رنگ زرد روشن اند كه با برگ‌هاي سبز تيره احاطه شده اند. صبح، آنتونیو به اطراف درخت می رود و بر روی پوست خشن آن‌ها تمرکز می کند و مسحور آن‌ها می‌شود.او تصمیم می گیرد که آن را نقاشی کند، هرچند که می داند انتقال تصویری که او در حال مطالعه آن است به روی بوم غیرممکن است زیرا میوه زنده است و هر روز تغییر می کند و نور نیز به همین صورت نخواهد بود. این فیلم در مورد نبرد این هنرمند برای ثبت نور خورشید بر روی درخت به ​​است، نبردی که از پیش نتیجه آن شکست بوده است. در سال 1992، فیلم اریس در فستیوال فیلم کن به نمایش درآمد و من جزء هیئت داوران بودم. این فیلم کاملاً عادلانه جایزه ویژه هیئت داوران را دریافت کرد. من تقریباً با ژرارد دپاردیو، رئیس هیئت داوران درگیر شدم به خاطر این که او اصلاً این فیلم را دوست نداشت و آن را مستند دانست. خوشبختانه من حمایت بقیه اعضای هیئت داوران را به دست آوردم. وقتی کانال دوی تلویزیون را خاموش می کنم متوجه می شوم که دیروقت است، اما مشکلی نیست، زمان در چرخش است و من نمی‌خواهم جیمز باند را ناامید کنم، نمی خواهم به رختخواب بروم تا زمانی که شون کانری برنامه‌های ماکیاولیستی «پنجه طلایی» چاق را خنثی کند و همه ما را نجات دهد.

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

fifteen − 8 =