خاطرات جان بورمن از کتاب «پسر حومۀ شهری»
پس از اتمام «شلیک از فاصلۀ نزدیک»(Point Blank) قبل از اینکه به لندن برگردم، لی ماروین دربارۀ یک پروژۀ دیگر با من صحبت کرده بود. تهیهکنندهای به نام روبن برکوویچ، طرحی یک صفحهای به او داده بود دربارۀ یک خلبان نیروی هوایی آمریکا و یک افسر نیروی دریایی ژاپن که در منطقۀ جنگی اقیانوس آرام در جنگ جهانی دوم خودشان را به یک جزیره میرسانند. لی که در این جنگ شرکت داشت، جذب این ایده شد ولی دلیل اصلی علاقۀ او به آن، امکان کارکردن با توشیرو میفونه بود که همیشه وقتی مست میشد ادای فریادهای سامورایی و شمشیربازی میفونه را درمیآورد. روبن برکوویچ هم تهیه کنندگی این فیلم را به عهده گرفت.
برای من این ایده زیاد جالب نیود ولی مگر میشد به لی جواب رد دهم؟ پس از لندن با خانوادهام به لسآنجلس برگشتم تا «جهنم در اقیانوس آرام»( Hell in the Pacific) را بسازم و تمام هیجانهای شورشی و انقلابی سال ١٩٦٨ را از دست دادم. در لسآنجلس خانۀ رد استایگر را که کنار ساحل بود اجاره کردیم. قرار شد با لی ماروین به چند جزیره در اقیانوس آرام برای انتخاب لوکیشن بروم. لی خیلی از سفری که قرار بود با هم برویم هیجان زده شده بود و مشروب زیاد میخورد و ادای توشیرو میفونه را درمیآورد. میخواست که از دوست دخترش میشل جدا شود ولی آسان نبود. یک شب به خانهاش در ساحل سر زدم. تنها بود و مشروب میخورد. با او نشستم و گپ زدیم. هیچ خبری از میشل نبود. خانهاش خیلی کوچک بود، یک سالن و یک اطاق خواب. برای رفتن به دستشوئی باید از اطاق خواب رد میشدم و با تعجب دیدم که میشل با لباس روی تخت خوابیده. یک چیزی در حالت خوابیدن او بود که مرا نگران کرد. چشمام به یک قوطی خالی قرصهای خواب آور افتاد. انگار در آن صحنه از «شلیک از فاصلۀ نزدیک» بودم که واکر به اطاق خواب میرود و زنش از اُوِردوز مرده. برگشتم پیش لی. گفتم، “فکر کنم میشل…” گفت، “گورِ باباش” گفتم، “لی، باید ببریمش به بیمارستان” بلندش کردیم و بردیمش بیمارستان. به لی گفتم که در خودرو بماند و میشل را بردم تو و تحویل دادم. سه روز در کُما بود تا بههوش آمد. لی از روی احساس گناه او را دوباره پیش خودش آورد.
من و لی و مدیر تهیهمان لوید اندرسون رفتیم به جزایر اقیانوس آرام. لی، هاوایی را خوب میشناخت چون «صخرۀ آبی داناوان» را با جان فورد آنجا ساخته بود و عاشق هاوایی بود. پرسید که میشود فیلم را آنجا بسازیم؟ من از زیبایی و سرسبزیاش زده شدم. داشتم با دید فیلمسازی به آن نگاه میکردم و همانطور که برای «شلیک از فاصلۀ نزدیک»، لسآنجلس را به سنفرانسیسکو ترجیح داده بودم، برای این فیلم جایی خشکتر و بیروحتر میخواستم که در آن این دو مرد، جنگ جهانی دوم را به صورت مینیاتور خلق کنند.
با یک هواپیمای یک موتوره سسنا از روی جزیره ماوی رد شدیم. وقتی به آتشفشان آن نزدیک شدیم، موتور هواپیما از کار افتاد. داشتیم به آتشفشان نزدیک میشدیم و خلبان داد میزد، “لعنتی روشن شو”. به لی نگاه کردم و کاملآ خونسرد نشسته بود. خوشبختانه موتور دوباره روشن شد و به خیر گذشت. به جزیرۀ گوام که رفتیم، یک ژنرال پنج ستارۀ آمریکایی با دستیارش منتظرمان بودند. ژنرال با افتخار از خدماتش در جنگ ویتنام حرف میزد. ١٩٦٧ بود و تظاهرات علیه جنگ ویتنام اوج گرفته بود. او مرتب نیم نگاهی به لی ماروین می انداخت که در جنگ جهانی دوم در نیروی دریایی خدمت کرده بود و مهمترین مدالها را گرفته بود. لی، ساکت نشسته بود. بالاخره ژنرال از لی پرسید، “آقای ماروین، شما دربارۀ جنگ چی فکر میکنید؟” لی نگاهی به او انداخت و گفت، “به نظرم خیلی وقیح است.” بعد کلاه ژنرال را برداشت و گفت، “علاوه بر آن، کلاهت را هم میخورم” و شروع کرد به گاز زدن کلاه. ژنرال سرجایش میخ شده و دود از کله اش بلند شده بود. در همان وقت اعلام کردند که هواپیمایمان آمادۀ پرواز است. ژنرال بدون کلاه با دستش روی سر طاساش را گرفته بود. به دستیارش اشاره کرد که برود و کلاه را پس بگیرد. لی نشست در هواپیما و کلاه را کشید روی صورتش و شروع کرد به چرت زدن. دستیار ژنرال با ترس و لرز آمد کنار لی و آهسته کلاه را برداشت و زد به چاک.
این یک نمونه بارز از حرکات لی بود و یک استعارۀ معرکه که نفرتش را به جنگ نشان میداد. وقتی بیدار شد گفت، “این دو نفر در عمرشان جنگ تن به تن نکردهاند. همیشه راحت میشود تشخیص داد.” به پروازمان بر روی جزیرهها ادامه دادیم. از روی پالائو که رد شدیم، برای اولین بار فیلم را در ذهنم دیدم. پالائو یک مستعمرۀ آلمانی بود و بعد مال ژاپن شد و حالا تحت حفاظت آمریکا بود. صحنه چند نبرد در جنگ جهانی دوم بود. در جنگل جزیره که قدم زدم به یک سنگ قبر رسیدم که متعلق به یک زن ٢١ ساله آلمانی بود. به غیر از نام او و تاریخ تولد و وفاتش، فقط یک کلمه روی آن حک شده بود: “چرا؟”.
از پالائو به ژاپن رفتیم تا توشیرو میفونه را ملاقات کنیم. لی، اداهای میفونه را درآورد و میفونه هم از آن فریادهای معروفش زد. این دو عاشق همدیگر بودند. آن شب در یک چایخانه سه نفری کلی ساکی نوشیدیم و قرار گذاشتیم که سه نفری با هم این فیلم را بسازیم. یک کشتی داشتم، یک جزیره، دو بازیگر و اکیپ فیلمبرداری ولی فیلمنامه نداشتم. بخصوص در پیداکردن پایانی خوب برای فیلم مشکل داشتم. با کوروساوا مشورت کردیم. کمی فکر کرد و گفت، “آنها به یک دختر برمیخورند”. مواقعی بود که آرزو میکردم کاش به حرفش گوش داده بودم.
میفونه ما را به یک مهمانخانۀ گیشاها که باکلاس بود و وزرا و روسای بانک و ستارگان سینما مشتریانش بودند برد. از من پرسیدند که سرگرمی مورد علاقهام چیست و گفتم شطرنج. یک گیشا که انگلیسی را خوب حرف میزد پهلویم آمد و سه بار با من شطرنج بازی کرد و دو بار شکستم داد. چون برایم مهم بود که رفتار میفونه در جزیره اصیل و باورپذیر باشد، دو فیلمنامه نویس به خدمت گرفتم، یکی آمریکایی ودیگری ژاپنی. با شینوبو هاشیموتو که «راشومون» را نوشته بود ملاقات کردم و همچنین اریک برکوویچی آمریکایی. ما در سه اطاق مجاور به هم کار کردیم. هاشیموتو در یک اطاق، برکوویچی در اطاقی دیگر و من در اطاق میانی. طرح کلی یک صحنه را مینوشتم و آنها هرکدام صحنه را از دید شخصیتهای ژاپنی و آمریکایی مینوشتند. هاشیموتو گفت که کوروساوا معمولآ این طوری کار میکرد، گاهی اوقات با چندین نویسنده. آنها همگی جداگانه همان صحنه را مینوشتند و کوروساوا یا بهترین نوشته را انتخاب میکرد یا صحنه را از برگزیده چند نوشته درست میکرد. کوروساوا اصرار داشت که در فیلمنامه هیچ چیزی که قابل نمایش نباشد نباید نوشته شده باشد. هاشیموتو یک بار نوشت، “کلاغ خسته به سوی آشیانه اش پرواز میکند.” کوروساوا او را سرزنش کرد و گفت: “ما یک کلاغ را میبینیم که پرواز میکند. از کجا میدانیم که به سوی آشیانهاش پرواز میکند؟ چطور میدانیم که خسته است؟ این انشا نویسی است، نه فیلمنامه نویسی.”
ژاپنی را به انگلیسی ترجمه کردیم و انگلیسی را به ژاپنی. کار کُند و کسلکننده ای بود. داستان فیلم یک نبرد در دریا بود. میفونه یک افسر نیروی دریایی بود که کشتیاش غرق شده بود، ماروین یک افسر نیروی هوایی که هواپیمایش بعد از اصابت گلوله سقوط کرده بود. هردوی آنها را دریا به این جزیرۀ تهی از آدم آورده بود. دیالوگ فیلم خیلی کم بود. برای اکیپ فیلمسازیام، تونی پرت، یک نقاش جوان استوری بورد را از انگلیس آورده بودم. توانستم که یکی از بزرگترین فیلمبرداران یعنی کنراد هال را به خدمت بگیرم. یک روز که سه نفری در ساحل ایستاده بودیم، یک دختر هجده ساله از دریا بیرون آمد که یک ماهی در دست داشت. آمد به سوی ما و پس از اینکه خوب هرسهمان را برانداز کرد، ماهی را جلوی پای تونی گذاشت و به او تعظیم کرد. تونی از خجالت سرخ شد و گفت، “از شما بسیار سپاسگزارم. خیلی لطف فرمودید.” روز بعد تونی تعریف کرد که چگونه در تاریکی شب دختر دست او را گرفته بود و به یک کلبه برده بود و در آن با هم عشق ورزیدند. صبح که آفتاب درآمد، تونی بیدار شد و دید حدود سی نفر بومی، مرد، زن و بچه، بالای سر آنها ایستاده اند و به آنها نگاه میکنند. تونی از خجالت آب شد و با عذرخواهی دوید رفت. ولی آن دختر در طول ساختن فیلم با تونی ماند.
قبل از شروع فیلمبرداری، میفونه پیشنهاد کرد که او و لی با هم حلقه گلی در پلیلو، جایی که بسیاری از سربازان هردو کشور کشته شده بودند، بگذارند. لی موافقت کرد ولی میلی به این کار نداشت. او داشت خودش را به شخصیتاش در فیلم نزدیک میکرد که از ژاپنیها ترس و نفرت داشت. به میفونه خیلی احترام میگذاشت ولی برای فیلم باید او را دشمن خودش تصور میکرد. از نظر روانی برایش انجام این کار مشکل بود. برای میفونه این یک مناسک پرمعنی بود که برای هموطناناش که خاک نشده بودند، تاوان دهد. لی مانند همیشه شب قبل از این مراسم مست کرد. حس میکرد که با این عمل به هموطنانش که در جنگ کشته شده بودند خیانت میکند.
میفونه، فیلمنامه را یاد گرفته بود و نسخه ای از آن را با خودش حمل نمیکرد. مترجمش یک ژاپنی-آمریکایی از لس آنجلس به نام آکی بود. و تمام مکالماتام با میفونه از طریق او بود. هفتۀ اول فیلمبرداری مرتب باران آمد و کاری پیش نرفت. هفتۀ دوم را با صحنهای که نخستین ملاقات بین این دو مرد بود آغاز کردیم. میفونه صحنه را مانند شخصیتش در «هفت سامورایی» بازی کرد، یک دلقک لافزن. من شوکه شدم. بردمش به یک گوشه و برایش شرح دادم که چطوری میخواستم صحنه را بازی کند، جدی، بیمناک، باوقار. سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد. یک برداشت دیگر کردیم و عین بار قبل بازی کرد. دوباره به او شرح دادم. با دقت گوش کرد. فرقی نکرد و دوباره همانطور بازی کرد. به آکی گفتم آیا دقیقآ آنچه میگویم برایش ترجمه میکنی؟ آکی گفت که نمیتواند دقیقآ آنچه گفتم را ترجمه کند چون میفونه جلوی ژاپنیهایی که در گروه بودند آبرویش میرود. گفتم، “دقیقآ آنچه را که میگویم برایش ترجمه کن.” او با دهها عذرخواهی و تعظیم برای میفونه ترجمه کرد. عکس العمل میفونه این بود که با داد و فریاد به آکی فحش بدهد و آکی به زانویش افتاد. یک برداشت دیگر گرفتم و بازی میفونه یک ذره هم تغییر نکرد.
لی از این قضیه خودش را کنار کشیده بود. رفت به آن طرف ساحل و یک آبجو برای خودش باز کرد. با نگرانی از گوشۀ چشمم او را نگاه میکردم. نشستم با میفونه و دربارۀ صحنه با او صحبت کردم. دربارۀ شخصیتش در فیلم، افکارش و احساساتاش. با خونسردی گوش داد. یک برداشت دیگر گرفتیم. هیچ فرقی نداشت. گفتم که کار برای آن روز به پایان رسیده و فردا دوباره شروع میکنیم. لی چند تا آبجو زده بود. با استفاده از صداسازی به جای دیالوگ، صحنه را اول در نقش خودش بازی کرد و بعد در نقش میفونه. میفونه خندهاش گرفته بود. صحنه را مو به مو برای میفونه توضیح دادم و بالاخره فهمید که چه میخواستم.
شب میفونه برای شام نیامد. از اطاقش صدای داد و فریاد میآمد و آکی دم در اطاقش روی زمین نشسته بود. هنگامی که داشتیم شاممان را تمام میکردیم، میفونه ناگهان وارد سالن شد و یک تفنگ به دست گرفته بود. بسیار مست و عصبانی بود. داشت که گلوله در خزانه تفنگ میگذاشت. خیلی خشن و وحشی به نظر رسید و همه زیر میز پنهان شدند، به غیر از لی. من بغل لی نشسته بودم و او گفت راحت باش، ببین چی داره در خزانۀ تفنگ میگذاره. یک پاکت آدامس دست میفونه بود.
روز بعد صحنه را گرفتیم و همه چیز به خوبی پیش رفت. ولی وقتی سر صحنۀ بعدی رفتیم دوباره دلقک شد. او را کنار کشیدم و برایش توضیح دادم. سر آکی داد زد . برداشت بعدی همین وضع تکرار شد. هر صحنه این بساط بود. میفونه به من گفت که با بدلش تمرین کنم و وقتی آماده شدم، خودش میآید. کوروساوا یک بدل میفونه پیدا کرده بود که عین خودش بود و با او کار کرده بود تا تمام ریزهکاریهای میفونه را یاد بگیرد. او از خود میفونه هم به میفونه شبیهتر بود. در حقیقت او کارش خیلی از میفونه بهتر بود و بعد از مدتی میفونه نگذاشت که بیاید. همینطور از برنامۀ فیلمبرداریمان عقب میافتادیم. روبن برکوویچ که مسئول تهیۀ فیلم بود با هنک ساپراستین که مسئول بودجه و سرمایهگذاری بود مشورت کرد. هنک از این تاخیرها صبرش به سر رسیده بود و از این که نمیتوانستم میفونه را کنترل کنم، عصبانی بود. چیزی که از همه چیز بیشتر ناراحتم کرد این بود که لی هم از من دلسرد شده بود، گرچه چیزی نمیگفت، ولی حس میکرد که باید کنترل بیشتری روی میفونه داشته باشم.
در این میان مریض شدم و تب کردم و فیلمبرداری را متوقف کردیم. هنک ساپراستین آمد تا به این بحران رسیدگی کند. دید که فرصت خوبی است تا از شر من خلاص شود. او و روبن با لی مشورت کردند. گفتند بورمن مریض است و خدا میداند که بتواند دوباره کار کند. باید او را تعویض کنند. لی با اکراه قبول کرد. بالاخره من همه را به این ناکجا آباد آورده بودم و از برنامه عقب بودم، بودجه را هم زیادی مصرف کرده بودم و قادر به کنترل میفونه هم نبودم. شاید یک نفر دیگر میتوانست از نو با میفونه شروع کند. از لی رنجیدم، چرا که آن پشتیبانی محکمی که از من در «شلیک از فاصلۀ نزدیک» کرده بود، اینجا نشان نداد.
آنها بعد رفتند به اطاق میفونه و گفتند، “خبر خوبی برایت داریم که جان بورمن را تعویض میکنیم.” آکی ترجمه کرد و منتظر جواب میفونه شد. آکی بعد در بیمارستان برایم تعریف کرد. میفونه گفت که نمیتواند به این کار رضایت دهد. آنها گفتند، “ولی تو از بورمن منزجری. نمیتونی با او کار کنی.” میفونه گفت که بله اینها درست بود ولی او موافقت کرده بود که فیلم را با من بسازد و سه نفری به افتخار آن ساکی نوشیده بودیم. این موضوع شرافت بود. ساپراستین و برکوویچ از تعجب میخکوب شده بودند. ساپراستین گفت، “ما داریم یک فیلم میسازیم. چه ربطی به شرافت داره؟” میفونه نگاه غضبناکی به او کرد و آنها دیگر چیزی نگفتند.
بعد از سه روز به اندازۀ کافی بهبود یافتم تا فیلمبرداری را از سر بگیریم. باز هم همان مشکلات با میفونه تکرار شد. به آکی گفتم که برایش ترجمه کن، “آیا مخصوصآ دارد مشکلتراشی میکند؟” آکی با ترس و لرز ترجمه کرد و میفونه سرش داد کشید. آن شب، پله پله صحنه را با میفونه تمرین کردم ولی مانند قبل بازی سبک خودش را میکرد. ضعیف بودم و درد داشتم. فکر کردم که پیش از اتمام فیلم خواهم مرد. به میفونه گفتم،” تو احمقی یا مردم آزار؟” آکی گفت، “من نمی تونم این را به او بگویم. مرا میکشد.” گفتم، “ترجمه کن یا اخراجت میکنم.” آکی سرش را پایین انداخت و به زور کلمات از دهانش بیرون آمدند. میفونه با مشت کوبید به صورتش و او را نقش زمین کرد.
سالها بعد عده ای از کارگردانان انگلیسی ضیافتی به افتخار کوروساوا در لندن دادند. وقتی نوبت من شد که چیزی بگویم، قضیۀ میفونه را در «جهنم در اقیانوس آرام» تعریف کردم. وقتی به آنجا رسیدم که میفونه با مشت آکی را به زمین انداخت، صورت کوروساوا سرخ شد. شروع کرد به نفس کشیدن با صدای بلند و از شکمش صداهایی درآمد. نگران شدیم که نکند حملۀ قلبی داشته. ناگهان شروع به قهقهه زدن کرد و اشک در چشمانش جمع شد. هی تکرار میکرد “میفونه!”. وقتی که داشت مجلس را ترک میکرد در گوشم گفت، “خیلی خندهدار بود.” با کمک کنراد هال فیلمبرداری را ادامه دادیم. هال بعد از فیلم ما «بوچ کاسیدی و ساندس کید” را فیلمبرداری کرد و برای آن اسکار گرفت. سی سال بعد از آن اسکار دیگری برای «زیبایی آمریکایی» گرفت و پس از مرگش هم برای «راهی به زوال» اسکار گرفت. به هر بدبختی بود فیلم را تمام کردیم. آخر فیلم نوعی همبستگی بین شخصیتهای میفونه و ماروین به وجود میآید که نه میتوانند همدیگر را بکشند و نه میتوانند با هم بمانند. پس هرکدام به یک سو میروند. فیلم در گیشه موفق نبود. ساپراستین بدون مشورت با من، یک صحنه از یک انفجار پیدا کرد و آن را آخر فیلم گذاشت که این دو نفر هردو کشته میشوند. این یک پایان بسیار بدبینانه بود و من آن را نمیخواستم.
لی ماروین و من با اینکه چندین بار سعی کردیم که پروژه ای پیدا کنیم، دیگر با هم کار نکردیم. همبستگی ما قوی بود . تا زمان مرگ او دوستان خوب باقی ماندیم.