زندگی کابوس بی‌معنی رنج و زاری است

وودی الن از کودکی‌اش می‌گوید

بخشی از کتاب «دربارۀ هیچ»؛ خاطرات وودی اَلن (4)

مثل هولدن، حال و حوصلۀ مزخرفات دیوید کاپرفیلدی را ندارم، ولی در مورد من، ممکنه کمی شرح حال پدر و مادرم از خواندن دربارۀ خودم برایتان جالب‌تر باشه. برای مثال پدرم، زادۀ بروکلین بود موقعی‌که همه‌اش مزرعه بود، توپ جمع کن بروکلین داجرز، بیلیاردباز تیغ زن، مامور شرط‌ بندی، مردی کوچک ولی یک یهودی سرسخت با پیراهن‌های قرتی وموی سیاه چرمی که مانند جورج رافت به عقب می‌زد. دبیرستان نرفته، نیروی دریایی در شانزده سالگی، عضو جوخۀ اعدامی در فرانسه که یک ملوان آمریکایی را به خاطر تجاوز به یک دختر محلی کشتند. تیرانداز ماهر و برندۀ مدال، همیشه عاشق کشیدن ماشه و تا روزی که در صدسالگی با قدرت بینایی کامل و موی پرپشت نقره‌ای مُرد، یک طپانچه همراهش بود. یک شب، هنگام جنگ جهانی اول، قایقش در آب های یخ زدۀ اروپا هدف خمپاره قرار گرفت و غرق شد. همه غرق شدند غیر از سه نفر که چند کیلومتر تا ساحل را شنا کردند. او یکی از آن سه نفر بود که توانستند در اقیانوس اطلس دوام بیاورند. تا این حد نزدیک بود که من هیچوقت به دنیا نیایم.

وودی الن و پدرش

بعد از جنگ، تابستان‌ها پدرم کارهای مشکوک مربوط به شرط بندی روی اسب ها برای گانگستری به نام آلبرت آناستازیا می‌کرد. برای خودش کازانوایی بود و عاشق آن زندگی بود. لباس‌های شیک، دستمزد بالا، زن‌های لوند، و بعد یک جوری مادرم را ملاقات می‌کند. این که چطوری با نتی جفت شد، معمایی است در حد ماده تاریک.  دو شخصیت به ناجوری هانا آرنت و نیتان دیترویت (یکی از شخصیت های

 موزیکال «مردها و عروسک ها»). سر هر چیزی با هم مخالفت کردند به غیر از هیتلر و کارنامۀ من. ولی با وجود تمام کُشت و کشتار لفظی، هفتاد سال با هم زندگی کردند – حدس می‌زنم از سر لج بازی. به هر حال، مطمئن هستم که به شیوۀ خودشان، عاشق همدیگر بودند، شیوه‌ای که شاید چند تا از طایفه‌های شکارچی مغز در بورنئو با آن آشنا باشند. در دفاع از مادرم باید بگویم که “نِتی چِری” زن بی‌نظیری بود، باهوش، سخت کوش، از خود گذشته. وفادار و با محبت و با نزاکت، ولی نه، چطور بگم، از لحاظ بدنی جذاب. وقتی که سال‌ها بعد گفتم که مادرم شبیه گراچو مارکس بود، مردم فکر کردند که شوخی می‌کنم. در سال‌های آخر عمرش از زوال عقل رنج می‌برد و در سن نود و شش سالگی درگذشت. با اینکه در آن اواخر دچار توهم بود، قدرت غُر زدنش را که به پایۀ یک هنر رسانده بود، از دست نداد. مادرم پنج خواهر داشت، یکی از دیگری ناآراسته‌تر و مادرم ناآراسته ترین این گله بود. بگذارید این گونه توضیح بدهم: تئوری ادیپال فروید که همۀ ما مردان ناآگاهانه می‌خواهیم که پدرمان را بکُشیم و با مادرمان زندگی کنیم، به مادر من که رسید به سنگ خورد.

حالا که کمی دربارۀ پدر و مادرم می‌دانید، نامی هم از تنها خواهرم می‌برم. بعد می‌روم سر به دنیا آمدنم که داستان شکل بگیرد. لتی، هشت سال از من کوچکتر است. طبیعتآ هنگامی که قرار بود به این دنیا پا گذارد، پدر و مادرم مرا به طرزی کاملآ غلط آماده کردند: “وقتی که خواهرت به دنیا می‌آید، تو دیگر مرکز توجه ما نخواهی بود. تو دیگر هدیه دریافت نخواهی کرد، هدایا به او خواهد رسید. ما باید تمام توجه‌مان را روی او تمرکز کنیم، پس انتظار نداشته باش که هیچوقت دیگر مرکز توجه باشی.” یک پسربچه دیگر هشت ساله ممکن بود با چشم‌انداز اینکه ناگهان به خاطر یک نورسیده کنار گذاشته شود، کمی وحشت‌زده می‌شد. ولی من باوجود اینکه پدر و مادرم را بسیار دوست داشتم، می‌دانستم که یک جفت آماتور هستند که از تربیت بچه سررشته‌ای نداشتند و پیش بینی‌هایشان چِرت و توخالی بود، و همین طور هم شد.

ثانیه‌ای که چشم به خواهرم در گهواره دوختم، کاملآ مهر او به دلم نشست، او را دوست داشتم، کمک کردم که بزرگش کنم، و هنگامی که برخوردهای بین پدر و مادرم، سر چیزهای پیش پا افتاده شدت می‌گرفت، من سپر بلای او می‌شدم. چه کسی باور می‌کند که یک اختلاف سر ماهی استخوان‌دار تبدیل شود به نبردی هومر مانند؟ وقتی که هارپو مارکس مُرد من به گراچو مارکس تسلیت فرستادم، و او برایم نوشت که او و هارپو هیچوقت با هم اختلافی نداشتند و یک حرف بد بین آنها ردوبدل نشد، و این همان چیزی است که بین من و خواهرم بوده و او الان فیلم‌های من را تهیه می‌کند.

ولی حالا، من آمادۀ به دنیا آمدن هستم. بالاخره وارد دنیا می‌شوم. دنیایی که من هرگز در آن احساس راحتی نخواهم کرد، هرگز آن را درک نخواهم کرد، هرگز تصدیقش نخواهم کرد و نخواهم بخشید. الن استوارت کونینگزبرگ، متولد اول دسامبر ١٩٣٥. در واقعیت، من سی نوامبر نزدیک به نیمه شب به دنیا آمدم ولی پدر و مادرم روز بعد اسمم را نوشتند که روز اول ماه به دنیا آمده باشم. این به من یک جور امتیاز یا برتری نداده و ترجیح می‌دادم که بجایش یک حساب پس انداز جانانه برایم می‌گذاشتند. این را گفتم فقط به خاطر اینکه در یک بازی بی‌معنی روزگار، خواهرم هشت سال بعد درست همان روز بدنیا آمد. این تقارن چشمگیر و پانزده سنت شما را سوار مترو خواهد کرد. با اینکه ما بروکلین زندگی می‌کردیم، مادرم خودش را به زور کشاند به بیمارستانی در برانکس که من آنجا بدنیا بیایم. از من نپرسید چرا، شاید برای هر زایمان یک ظرف مجانی می‌دادند. ولی بعد از زایمان خودش را به زور به بروکلین برنگرداند. به جای آن، نزدیک بود که در آنجا بمیرد. در حقیقت، برای چند هفته بین مرگ و زندگی بود، و آنطور که تعریف کرد، مدام آب خوردن جانش را نجات داد. فقط این مانده بود که مرا پدرم بزرگ کند. تا بحال احتمالآ یک لیست طول و دراز از بارهایی که زندان رفته بودم داشتم.

من نور چشم خاله‌هایم بودم. سالم بودم، محبوب، بسیار ورزشکار، همیشه برای تیم‌ها انتخاب می‌شدم، دونده بودم، ولی به نحوی شدم عصبی، ترسو، با احساسات درب و داغون، خویشتن داری‌ام به نخی بسته بود، مردم گریز، هراسان از فضای بسته، یک بدبین بی‌عیب و نقص. بعضی‌ها نیمه خالی لیوان را می‌بینند و بعضی‌ها نیمه پر آن را. من همیشه تابوت را نیمه پر می‌دیدم.

فکر می‌کنم که در پنج سالگی از فناپذیری مطلع شدم و گفتم، نه این چیزی نیست که من پایش امضا کرده بودم. اگر اشکالی نداره، پولم را پس بدهید. بزرگ تر که شدم، نه تنها نابودی ولی بی معنی بودن هستی برایم روشن‌تر شد. من به همان سوالی رسیدم که شاهزادۀ پیشین دانمارک را آزار داده بود: چرا به تیرها و تازیانه‌های زمانهٔ ظالم تن سپارم، وقتی که می‌توانم دماغم را خیس کنم و فشارش بدهم به داخل پریز برق، و دیگر هیچوقت با نگرانی، غم و اندوه، یا مرغ پختۀ مادرم روبرو نشوم؟ هملت تصمیم گرفت که این کار را نکند چون ترسید که در زندگی بعد از مرگ چه رخ می دهد، ولی من به زندگی بعد از مرگ اعتقاد نداشتم، پس با ارزشیابی تیره و تاری که از وضعیت بشر و پوچی دردناکش داشتم، چرا ادامه دهم؟ در پایان، نمی توانستم یک دلیل منطقی پیدا کنم و به این نتیجه رسیدم که ما انسانها سیم‌کشی شده‌ایم که در مقابل مرگ ایستادگی کنیم. خون، مغز را گیج می‌کند. هیچ دلیل منطقی وجود ندارد که بچسبیم به زندگی، ولی چه کسی اهمیت می‌دهد که مغزمان چه می‌گوید – دل می‌گوید: لولا را با دامن کوتاه دیده‌ای؟ هر آن قدر که آه و ناله می‌کنیم و نق می‌زنیم و پافشاری می‌کنیم، خیلی وقت‌ها کاملآ متقاعد کننده، که زندگی یک کابوس بی‌معنی از رنج و زاری است، اگر ناگهانی مردی وارد اطاق شد با چاقویی به قصد کشتن ما، فورآ عکس العمل نشان می‌دهیم. با او درگیر می‌شویم و با هر ذره از انرژی‌مان سعی می‌کنیم که خلع سلاحش کنیم و زنده بمانیم (شخصآ، می‌زنم به چاک). تا حالا احتمالآ فهمیده اید که نه تنها من روشنفکر نیستم، مهمانی خراب کن هم هستم.

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

fifteen − seven =