نگاهی به زندگی و دنیای فریتس لانگ
در تاریخ سینما کم نبوده اند فیلمسازان شاخصی که سبک ویژه خود را داشته اند و همواره امضای شخصی شان را بر فیلم خویش حک کرده و در یک کلام “مولف” بوده اند؛ فیلمسازانی که کایه دو سینمایی های فرانسه از یک سو و منتقدان آمریکایی مانند اندرو ساریس از سویی دیگر بر مولف بودنشان شهادت داده اند. هر کدام از این افراد اگر نبودند، قطعا زبان سینما اکنون چیزی کم می داشت. یکی از این مولفان و ستون های استوار سینما، بی تردید فریتس لانگ است.
متاسفانه علیرغم این که لانگ هم در زمان حیاتش و هم پس از مرگ به عنوان یکی از بنیان گذاران الفبای زبان سینما شناخته شد، اما زندگی شخصی پر درد و رنجی را از سر گذراند و با مصائب متعددی در حرفه اش مواجه گردید. مدتی کوتاه پس از آن که او به مدد خلق شاهکارهای سینمای اکسپرسیونیستی آلمان دهه 1920، جایگاه خود را در مقام یک فیلمساز خلاق اروپایی تثبیت کرد، حزب نازی در سال 1933 به قدرت رسید و لانگ با رد کردن پیشنهاد جوزف گوبلز(وزیر تبلیغات هیتلر) مبنی بر ریاست سازمان سینمایی آلمان نازی، به ناچار تن به تبعیدی خودخواسته داد و به هالیوود مهاجرت کرد؛جایی که اعتبار سابقش چندان اهمیتی نداشت و به هر حال مجبور بود برای ادامه فیلمسازی، زیر یوغ سیستم استودیویی و سرمایه سالارانه هالیوود برود. اما ماجرا تنها به این جا ختم نمی شد؛ نحوست نازیستی همچنان بر لانگ سایه انداخته بود؛ به حدی که آمریکایی ها به چشم جاسوس نازی ها به او می نگریستند. این ها همه مسائلی بودند که کار فیلمسازی را برای لانگ دشوار نمودند، اما با این حال او تسلیم نشد و تعدادی از مهم ترین فیلم نوآرهای تاریخ سینما را طی همین دوران بیست و چند ساله غربت ساخت. لانگ پس از سقوط نازیسم در آلمان، در سال 1957 به آلمان بازگشت؛ لیکن در آن جا نیز روی خوش ندید و به مثابه یک بیگانه آمریکایی با او رفتار شد. او پس از تولید چند فیلم دیگر در سال 1960 خود را بازنشسته کرد و شانزده سال بعد پس از یک زندگی پر فراز و نشیب و البته غم انگیز که تاثیر آن بی شک در آثارش حس می شود، در هشتاد و شش سالگی درگذشت.
لانگ در مصاحبه مشهورش با پیتر باگدانوویچ گفته بود که مضمون تمامی فیلم هایش نبرد آدمی با تقدیر و سرنوشت است. مبارزه ای که فی نفسه و به خودی خود اهمیت دارد و نتیجه اش چندان مهم نیست. در حقیقت همین تقلا کردن برای بقاست که ابعاد روانشناسانه کاراکترهای لانگ را برجسته می کند؛ به نظر می رسد که فیلمساز دارد با یک ذره بین و به دقت ظرفیت های وجودی انسان های بی پناه و به دام افتاده را موشکافی می کند. او راه را برایشان باز می گذارد تا غایت سعی و تلاششان را برای رسیدن به آمال خویش در بستری که تقدیر از پیش برایشان فراهم آورده به نمایش بگذارند. حال این واکاوی می تواند روایتی شاعرانه و سمبلیک از ستیز با مرگ باشد(فیلم «سرنوشت»)، یا نمایش باطن تاریک یک پادآرمانشهر خیالی(فیلم «متروپلیس»)، یا پرداختی دلسوزانه و همدلی برانگیز از زندگی یک قاتل زنجیره ای(فیلم «ام»)، و یا داستان مبارزه خستگی ناپذیر یک کارآگاه تنها با منشا شرارت(فیلم «تعقیب بزرگ»). این رازآلودگی و تقدیرباوری رواقی گونه در فیلم های جاسوسی و حتی وسترن لانگ هم مشهود است. وسترنی که لانگ می سازد، بی شک با وسترن فورد،هاوکس یا آنتونی مان متفاوت است.
آدم های آثار لانگ، جملگی در دنیایی اسیر گشته اند که گویی توسط نیروهایی نه از جنس این جهان هدایت می شوند. نیروهایی همچون خدایان تراژدی های یونان که با زندگی بندگان خود بازی می کنند. دنیایی به مثابه یک سیاهچال(این امر به خوبی در سکانس توهم و کابوس ادوارد.جی رابینسون در فیلم «خیابان اسکارلت» و به مدد بازی با سایه روشن های وهم آلود ویژه لانگ دیده می شود. توهمی که به خودکشی ناموفق رابینسون می انجامد.) آن ها در باتلاقی فرو رفته اند که هر چه بیش تر برای رهایی از آن دست و پا بزنند، سریع تر در آن غرق خواهند شد و با وجود این که بعضا خود به این مهم واقفند، به جدال ادامه می دهند. در این میان، کار فیلمساز، به تصویر کشیدن همین ناکامیست. این افراد سرخورده به هیچ وجه نسبت به سرنوشت محتومشان بی تفاوت نیستند اما در نهایت مجبورند که بیش تر از بلا، سیاه بختی، آوارگی و ویرانی بگریزند تا این که در جستجوی یک خوشبختی اتوپیایی در زیست شخصی شان باشند؛ چرا که این خوشبختی تنها یک سراب موقت به نظر می رسد. جهان بی رحمانه ای که لانگ ترسیم می کند، مانند یک جهان شوم شوپنهاوری تنها یک توهم تراژیک است که با رنج، تنهایی و مرگ ناخوشایند یک یک ساکنانش به پایان می رسد.
بسیاری از فیلم های لانگ حول یک طرح عاشقانه می چرخد که در انتها به شکل های گوناگون با جنایت،نفرت،انتقام و قتل پیوند می خورد. در این فیلم ها، عشق سرانجام در هیئت یک هیولا ظاهر شده، قربانی می گیرد و مجازات می کند. درواقع رذالت و ددمنشی از فیلم های لانگ حذف ناشدنیست. اگر از حیث اسطوره شناختی بررسی کنیم، گویی این انسان ها دارند تاوان “زنده بودن” و یا تاوان همان “گناه اول” را با این عذاب اخلاقی می دهند؛ و جالب این جاست که لانگ هیچ گاه افراد شرور فیلم هایش را قضاوت و یا محکوم نمی کند. حتی برخی اوقات آنان را می ستاید و میزان تمایلشان را به پلیدی محک می زند. کاراکترهای لانگ معمولا آمیخته ای از نیکی و بدی اند؛ به طوری که نیمه سیاه وجودشان بر نیمه پاک شان برتری دارد و این در اعمال غریزی شان نمود پیدا می کند.
لانگ خود را یک کاتولیک زاده نه چندان معتقد می دانست؛ اما می گفت که روح آموزش مذهبی در کودکی، چنان در وجودش ریشه دوانده که از بند آن رهایی ندارد. پس بیهوده نیست که در تعدادی از فیلم های او شاهد یک نمادگرایی متافیزیکی هستیم؛ نمادهایی از مرگ، وسوسه، تقصیر، تقدیر، اراده و رستگاری(به عنوان نمونه فیلم «شما فقط یک بار زندگی می کنید»). از این رو می توان لانگ را یک فیلمساز عمیقا “معنوی” به شمار آوریم.
در طی این سال ها تعدادی از منتقدان آثار لانگ را به اعتراضاتی اجتماعی تعبیر کرده اند؛ فریادی دردناک علیه سیستم سرمایه داری،مسخ شدگی، بی هویتی و بی خانمانی انسان ها در جوامع مدرن. حتی برخی او را دارای اندکی گرایشات چپ دانسته اند(موضوعی که برای بسیاری از فیلم نوآرسازها از جمله جان هیوستون نیز مطرح بود)؛ شاید این ادعا تا حدی درست باشد؛ به ویژه این که لانگ در پاره ای موارد فیلم هایش را چنان مبهم و پیچیده از کار در می آورد که فهم ساختار روایی معماگونه اش برای سیستم استودیویی مشکل بود و او در این بین می توانست پیام کنایه وارش را در فیلم مخفی کند. اما از یاد نبریم که او در نهایت متعلق به دنیای اکسپرسیونیست هاست و از آن جا می آید؛ دنیایی که بیش از هر چیز با “درون” سر و کار دارد؛ با خباثت پنهانی که در اعماق روان یک انسان و در سطحی وسیع تر در اعماق یک جهان خفته است و وظیفه هنرمند افشای آن است؛ دنیایی که گریم، دکور، سایه روشن ها و میزانسن همگی حامل سخنان ناگفته ای هستند که با زبان و دیالوگ قابل بیان نیست. لانگ ممکن است که در لایه های ابتدایی فیلم هایش به ساختار اجتماعی و سیاسی مسلط زمانه دهن کجی کند اما این تنها دریچه ایست برای ورود به دنیای تلخ و بدبینانه او.
امروزه رد و تاثیر فریتس لانگ در آثار گوناگون سینما مشاهده می شود؛ از نئونوآرها و فیلم های پلیسی و جاسوسی گرفته تا فیلم های علمی تخیلی و وحشت. او به گردن سینمای پس از خود حق بسیار دارد هرچند که شاید این روزها در هیاهوی دنیای تجارت و زرق و برق جشنواره ها، گم شده باشد. بی تردید بازی در نقش خودش در فیلم «تحقیر» ژان لوک گدار، بهترین ادای احترام به این فیلمساز اتریشی از سوی یک فیلمساز دیگر بود؛ به ویژه در سکانسی که او همراه با موسیقی حسرت بار ژرژ دلرو قدم می زد و سیگار می کشید؛ سکانسی که هنوز مانند نامه ای عاشقانه به سینماست.
***
منبع مورد استفاده:
1-کتاب “تبعید خودخواسته (زندگی و فیلم های فریتس لانگ)”،پیتر باگدانوویچ،ترجمه رحیم قاسمیان