فکر میکنم شخصیت ولگرد چارلی چاپلین، یکی از اولین شخصیتهای سینما بود که در کودکی شناختم. اوایل، چاپلین فقط به خاطر نوع راه رفتن و ژستها و عملیات بامزه و خنده آورش برای من مطرح بود اما بزرگتر که شدم، جنبههای انسانی عمیق فیلمهایش و درونمایههای انتقادی و عدالتخواهانه کارهای او هم برایم اهمیت پیدا کرد. اگر اشتباه نکنم کلاس اول یا دوم دبیرستان بودم که به واسطه معلم تاریخمان که گرایش های چپگرایانه داشت، افکار عدالتخواهانه و ضد سلطنت پیدا کردم. برای من که در محیطی کارگری و در فقر و تنگدستی بزرگ شدم و محرومیت زیادی کشیده بودم، فیلمهای چاپلین معنی خاصی داشت و به شدت با او و وضعیت او همذاتپنداری میکردم. چاپلین هم فیلمسازی بود که با فقر و گرسنگی در خیابانهای فقیرنشین جنوب لندن و نوانخانهها بزرگ شد و شکاف طبقاتی و قساوتهای نظام سرمایهداری را با گوشت و پوست خود حس کرده بود. او در فیلمهایش با لحنی کمدی و طنزآمیز، به نقد بیعدالتی و نابرابری اجتماعی زمانهاش میپرداخت. شروع «روشناییهای شهر» را به یاد بیاورید که او چگونه مفهوم صلح، عدالت و خوشبختی را در جامعه آمریکا دست میاندازد و به هجو میکشد. صحنهای که مسئولان شهر میخواهند از مجسمههایی که به نشانه صلح و بهروزی در میدان شهر نصب شده پردهبرداری کنند و وقتی پرده را برمیدارند، مرد ولگرد بیخانمانی را میبینند که مثل کودک معصومی در آغوش مجسمه خوابیده است و این صحنه خود تمثیلی از دنیای نمایش است و هنرمندی که میخواهد وقتی پردههای صحنه بالا میرود، چهره واقعی شهر و تضادهای عمیق جامعه را به نمایش بگذارد نه اینکه آنها را پنهان کند یا تصویری قلابی و دروغین از آن ارائه دهد.
«روشنایی های شهر» با تاکید بر عنصر بینایی، فیلمی درباره دیدن بود. اینکه چگونه دیدن ما برگرفته از ایدئولوژی ماست. اینکه مرد بورژوای مستی که چارلی او را از خودکشی منصرف کرده و نجات داده(تمثیلی از رابطه طبقه کارگر با بورژوازی در جهان سرمایه داری که حیات و سرمایه او به نیروی کار کارگر وابسته است) تنها در حالت مستی چاپلین را به جا میآورد به این خاطر است که ذهن ایدئولوژیک او در حالت مستی فعال نیست اما وقتی به هوش میآید، ایدئولوژی او نیز فعال می شود و فاصله طبقاتی خود را با چارلی حفظ میکند. همینطور دختر نابینا که او نیز درکی ایدئولوژیک از جهان پیرامون خود دارد. او نیز فکر میکند که نجات دهندهاش باید مردی خیرخواه از طبقه مرفه و بورژوای جامعه باشد و هرگز به ذهن اش خطور نمی کند که اومی تواند یک ولگرد فقیر و بیکس و کار باشد که تنها از روی انسانیت یا عشق و با سختی پول عمل جراحی چشم او را فراهم کرده و باعث می شود که او بیناییاش را به دست آورد.
چاپلین مارکسیست نبود اما اندیشههای لیبرال و انسان دوستانه اش و همدردی اش با محرومان و ستمدیدگان جامعه سرمایهداری باعث شد که در دوران مککارتیسم، در لیست متهمان به کمونیسم قرار گیرد و از حقوق اجتماعیاش در آمریکا محروم شود. او سالها در آمریکا زندگی کرد و در آنجا فیلم ساخت اما هرگز ملیت آمریکایی را نپذیرفت و به خاطر آن مجبور شد تهمتهای ناروایی را تحمل کند. اف بی آی و سناتور مککارتی برای او پرونده ساختند و وقتی برای اولین نمایش «لایم لایت» به لندن رفت، اف بی آی، دادستان کل آمریکا را مجبور کرد تا حکم لغو مجوز ورود او به کشور را صادر کند. چاپلین با فیلمهایش به نبرد با بیعدالتی، نابرابری، فقر و خشونت برخاست. یک روز روزنامهای خریدم که در آن خبری درج شده بود درباره اهدای نشان ویژه تاج اعلیحضرت به چارلی چاپلین که ازطرف دفتر نمایندگی ایران در سوئیس به چاپلین تحویل شد. این خبر مرا سخت آشفته و ناراحت کرد. با خودم گفتم چرا چاپلین که همیشه در فیلمهایش طرفدار محرومان و ستمدیدگان بود و درد و رنج آدمهای زحمتکش را تصویر کرده و فیلمی مثل «دیکتاتور بزرگ» و «روشناییهای شهر» را ساخته باید این نشان سلطنتی را که از طرف یک پادشاه مستبد به او اهدا شد قبول کند.
همین فکرها باعث شد که مطلبی در این باره بنویسم و خشم خودم را این گونه خالی کنم. معلم ما علاوه بر تاریخ به ادبیات و سینما هم علاقمند بود و در کلاس برایمان از فیلمهای خوبی که دیده بود حرف میزد و گاهی هم مطالبی را از مجلات سینمایی و ادبی برایمان میخواند. گاهی هم بچهها، شعرها و داستان هایشان را در کلاس او می خواندند و او هم آنها را تشویق به نوشتن میکرد. همین باعث شد که من بخواهم مطلبی را که درباره چاپلین نوشته بودم در کلاس درس ایشان بخوانم. او هم استقبال کرد. موقع خواندن دیدم شاگردها دارند پچ پچ میکنند و چیزهایی درِ گوش هم میگویند. معلممان هم ساکت نشسته و غرق در فکر بود. کلاس که تمام شد مرا صدا کرد و گفت بهتره بعد از این بیشتر مراقب باشی و این نوع حرفها می تونه برای من و تو دردسرساز باشه. گفت میدونی که یکی از بچهها خبرچین است و الان حتما میرود و گزارش میدهد. فاضلی را میگفت که میگفتند پدرش مامور ساواک است. و آن موقع ما هنوز خوب نمیدانستیم ساواک یعنی چی و کارش چیست. به هر حال زنگ که خورد و مدرسه که تعطیل شد ناظم مدرسه مرا صدا زد و گفت برو دفتر که آقای مدیر کارت داره. من با ترس و لرز و نگرانی زیاد به دفتر رفتم. معلم حق داشت. حتما فاضلی راپورت داده بود و مدیر مدرسه را باخبر کرده بود. آقای مدیر با چهرهای برافروخته و غضبناک پشت میزش نشسته بود. مطلب را از من گرفت و شروع به خواندن کرد. بعد گفت این حرفها را چه کسی به تو یاد داده؟ گفتم کسی یاد نداده آقا. خودم نوشتم. باور نکرد و مرا به باد سوال گرفت. گفت میدونی اگه این حرفها به بیرون از اینجا درز کنه پدرت را درمیآرن. گفتم آقا من که چیزی نگفتم. گفت چی میخواستی بگی دیگه. حرفای گندهتر از دهنت میزنی. تو یه الفبچه را چه به این حرفا. میدونم کی این حرفها رو بهتون یاد داده. شک ندارم کار اون مرتیکه قرمساق هست. به زودی خدمتش میرسیم. و من شک نداشتم که منظورش معلم تاریخ ما بود. گفتم آقا به ایشون ربطی نداره. خودم نوشتم. گفت خفهشو. آخرین بارت باشه که از این غلطها میکنی و این جور چرندیات را میآری سر کلاس می خونی. گفتم باشه آقا. بعد نوشته مرا توی کشوی میزش گذاشت و آن را قفل کرد. گفتم آقا میشه اون مطلب را به من بدین؟ گفت گمشو پدرسوخته. برو بیرون که دیگه قیافه نحسات را نبینم. عجب روزگاری شده. یک مشت اجنبیپرست مزدور دارن مغز شماها را شستشو میدن. ولی کور خوندن. پدرشون را درمیآریم. برو که این دفعه میبخشمت. خلاصه از دفتر بیرون آمدم و موقتاً از شرش خلاص شدم اما معلم بیچاره ما بعداً گرفتار شد. یک روز که زنگ تفریح بود و ما در حیاط مدرسه بودیم دیدم که دو مرد کت و شلواری و کراوات زده که عینک دودی سیاه به چشم داشتند وارد مدرسه شدند و یک راست به طرف دفتر آقا مدیر رفتند. کمی بعد دیدیم که به همراه معلممان از دفتر بیرون آمدند و او را با خود بردند و بعد از آن ما دیگر او را ندیدیم. به چاپلین فکر کردم که اگر از این جریان خبردار میشد حتما نشان تاج شاهنشاهی را پس میفرستاد و شاید هم فیلمی در این باره میساخت اما نه به این تلخی بلکه فیلمی کمدی و نشاط آور. چرا که تنها او قادر بود که از دل تلخترین و سیاهترین لحظههای زندگی، خنده و شادی بیرون بکشد.
- 69 منتشر شده بود.این مطلب قبلا در مجله تجربه شماره