یادداشتی بر فیلم «من، دنیل بلیک»
کن لوچ پیش و بیش از آن که فیلمسازی با یک گرایش سیاسی و اجتماعی ویژه و معین باشد، یک آرمان گرا به مفهوم واقعی کلمه است. او متعلق به نسل مبارزانی است که تا آخرین نفس برای برقراری عدالت اجتماعی با تمامی ابعادش در آن اتوپیای موعود (سوسیالیستی) تقلا می کنند و فریاد می زنند؛ حتی اگر امیدی به پیروزی نداشته باشند. در واقع چپ اعتراضی از نوع کن لوچ، نه چپِ حزبی، که بیش تر نوعی چپ متعهدانه و آرمانیست؛ به همین دلیل هیچ گاه کهنه نمی شود و همواره حرفی برای گفتن دارد. چه ما از جهان ذهنی و سینمایی او خوشمان بیاید، چه نیاید، اصالت و پایمردی او در دنیای شخصی خودش ستودنیست.
کن لوچ، طی چند دهه فیلمسازی، تنها و تنها یک تم را به اشکال گوناگون بیان نموده است: فقر، عدالت و نابرابری. حال این تم می تواند در قالب روایت سیه روزی یک پسربچه باشد (فیلم قوش)، و یا داستان انقلابیون کمونیست اسپانیا (فیلم زمین و آزادی) و یا سرگذشت تلخ و یاس آلود یک کارگر میانسال در جامعه سرمایه داری امروز (فیلم من، دنیل بلیک).
“من،دنیل بلیک”، همچون دیگر آثار کن لوچ و اصولا به سنت فیلم های نئورئالیستی از خط داستانی ساده ای برخوردار است: روایت برهه ای از زندگی دشوار یک کارگر شریف و بی غل و غش که مجبور است برای گذران زندگی زیر چرخ دنده های بوروکراسی و مناسبات اداری نظام سرمایه داری له شود. کنش چندانی در فیلم مشهود نیست و به جای آن دائما بر حس و حال کلی فیلم و وضعیت فعلی و تاسف برانگیز دنیل بلیک تاکید می گردد.
دنیل بلیک، در مقام پروتاگونیست فیلم (که البته علی رغم جملگی تلاش هایش در نهایت منفعل باقی می ماند) مجبور است عاجزانه به سیستم اداری پناه بیاورد تا بتواند زنده بماند؛ اما قوانین نظام سرمایه داری بریتانیا، خشن تر و البته پیچیده تر از آنند که کار یک کارگر گمنام و ساده را به این سهولت راه بیندازند. این جاست که دنیل گویی به تدریج بدل به یک “شی” می شود و هویتش در دنیای بی تفاوت و بی رحمی که پیش رو دارد، حل و محو می گردد. فراتر از سطح ابتدایی فیلم و محتوای انتقادی آن، دنیل بیش از هر چیز یادآور قهرمانان بی نوای رمان های کافکاست؛ قهرمانان منفعلی که به ناچار باید در برابر دیوان سالاری قدرتمند حاکم، سر تعظیم فرود بیاورند و با وجود تلاش فراوان باز هم در لجنزار زندگی اسف بار خود دست و پا بزنند. با این تفاوت که قهرمانان کافکا به دلیلی نامشخص و مسخره وارد این موقعیت ابزورد می شوند،اما مقصود و هدف دنیل بلیک همانند خودش ساده، شفاف و واضح است. او می خواهد زندگی خود، کتی و فرزندان بیچاره او را نجات دهد. از دور که بنگریم، دنیل را می بینیم که دیگر “انسان” نیست؛ بلکه “توپ”ایست که بخش های مختلف این سیستم، گویی برای تفریح و سرگرمی آن را به هم پاس می دهند و لذت می برند.
فیلم از قضا یک آنتاگونیست مهیب و پنهان دارد و آن هم “قانون” است. اما ابژه “قانون” در هیچ جای فیلم دقیقا و مشخصا خود را نشان نمی دهد و در چارچوب یک ساختار متعارف و معین نمادین نمی گردد. ما فقط نمودهای گوناگون آن را در قالب کارمندان اداره و تمام کسانی که دنیل مجبور است با آن ها سر و کار داشته باشد می بینیم. ولی یک چیز روشن است: این “قانون” هر چه که باشد و هر چقدر هم که ناشناخته باشد، فیلمساز آن را به رسمیت نمی شناسد و سرسختانه از آن انتقاد می کند. به اعتقاد کن لوچ، ماهیت اصلی این آنتاگونیست همان نظام سرد و بی روح سرمایهداریست که رفتارهای غیر منصفانه و ظالمانه اش با طبقه کارگر در هیئت این مناسبات و کاغذبازی های اداری،کامپیوتری و تلفنی تجلی یافته است. در این بین، تکلیف امثال دنیل بلیک هم روشن خواهد بود. او همان سرنوشتی را خواهد داشت که برای پیرمرد ماهیگیر فیلم “درخت بید” سهراب شهیدثالث رقم خورده بود: “مسخ” شدگی در قالب یک ابزار برای بهره کشی سرمایه داران ناشناس. هر چه فیلم پیش می رود، مخاطب بیش تر با دنیل همراه می شود و دنیا را از چشمان او می بیند. دنیایی که ظاهرا تنها اهریمن در آن حضور دارد و بس. ضمن این که فراموش نشود که دنیل حتی در وخیم ترین شرایط هم از نوعی خودآگاهی بهره مند است؛ خودآگاهی نسبت به شی انگاری خویشتن. بنابراین تا حد توان پایداری می کند.
کاراکتر دنیل و تقریبا تمام کاراکترهای دیگر فیلم هر یک بیش تر به نوعی تیپ شباهت دارند تا کاراکتر. ما چندان وارد اعماق ذهن و انگیزه های آنان نمی شویم و هر کدامشان برای فقط یک ویژگی خاص نزد ما برجسته می شوند: دنیل و زن نگون بخت(کتی) به خاطر مظلومیتشان، و سیستم حاکم به علت ستم و بی مروتی اش. به همین دلیل است که در پایان، فیلم به شدت در دام سانتی مانتالیسم می افتد و جنبه شعاری پیدا می کند. داستان سرراست فیلم حاصل تلاقی چند سمبل اجتماعیست و فیلمساز از سنتز چندباره این سمبل ها، یک بیانیه ایدئولوژیک می سازد و به خورد تماشاگر می دهد. محتوای فیلم آن قدر پررنگ است که جا برای تکنیک یا کارگردانی چشمگیری باقی نمی گذارد اما از طرفی چون فیلمساز در تحریک احساسات و ایجاد همذات پنداری در مخاطب بسیار هوشمندانه عمل کرده، موفق می شود که او را تا آخر پای فیلم بنشاند. به ویژه با به تصویر کشیدن رابطه اومانیستی و خیرخواهانه دنیل با کتی و فرزندان بی سرپرستش به موازات پیرنگ اصلی فیلم که به پرداخت کاراکترها کمک شایانی کرده است.
کن لوچ در این فیلم شاید بدبین ترین از همیشه به نظر می رسد. او همچنان به آرمان های سابق خویش وفادار است؛ اما نمی تواند یاس خود را از اصلاح جهان امروز مخفی کند. “من، دنیل بلیک” تلاشی نومیدانه است برای بیدار کردن وجدان های خفته.