من خاطره دارم، پس کیستم؟
شاهپور شهبازی
مقدمه
در کتاب «دیالکتیک چشم ها» نقد مفصلی با عنوان «من خاطره دارم، پس هستم» بر فیلم «هنوز آلیس» که موضوع آن «آلزیمر» است، نوشتهام. فیلم «هنوز آلیس» داستان مادری است که بتدریج خاطراتش را فراموش میکند و مرز میان فهمِ «خودش» و «دیگری» را از دست میدهد. دیدن فیلم «هنوز آلیس» هنوز هم تکان دهنده است. فیلم «پدر» ساخته فلورین زلر را تازه دیدم. فیلم از زاویه دیگری موضوع «آلزایمر» را در قاب میگیرد و بیش از فیلم «هنوز آلیس» تکاندهنده است. فیلم، داستان پدری است که بتدریج دچار فراموشی میشود اما خاطراتش را از دست نمیدهد. «دیگری» را میفهمد اما فهمِ «خودش» را از «خودش» از دست میدهد. در “نقطهی اوج” فیلم، پدر میداند آنا دخترش است. میداند لوسی دخترش است. پدر از خانه، خانواده، خاطره دارد اما با این وجود از پرستار خانهی سالمندان میپرسد: “من کیستم؟” پرسش این است تفاوت “زاویه نگاه” این دو فیلم به موضوعِ آلزایمر در چیست؟
روایت اول:
در فیلم «هنوز آلیس»، آلیس، استاد دانشگاه و دارای یک دختر و پسر است و رشته زبانشناسی تدریس میکند. او به بیماری آلزایمر دچار میشود و تلاش میکند تا پیش از پیشرفت بیماریش، برای خود برنامهای داشته باشد تا بتواند بر مشکلات آیندهاش فائق آید. فیلم «هنوز آلیس» از آغاز تا پايان روايت زميني از انسان را تائيد میکند. زبان را خالق انسان ميداند. انسان بدون واژه، نه تصوير دارد و نه خاطره. نه تفاوت خودش را با ديگري ميفهمد و نه تمايز درون و برونش متمايز میشود. «هنوز آلیس» به ما ميگويد، انسان بدون زبان نه تنها واقعي نيست، بلكه حتي طبيعي هم نيست. طبيعي، واقعي نيست. واقعي، طبيعي نيست. اما در پايان فيلم، آليس بهرغم بيواژهگي، تصوير خاطره با مادرش را در خاطر دارد و مفهوم عشق را ميفهمد. عشق بدون مفهوم حضور “ديگري” ممكن نيست به عنوان تصوير در خاطرهی خاطر، هستي داشته باشد.
در فیلم «هنوز آلیس»، سلولِ بنيادي “خاطره” است. خاطره، چيزي است كه به “خاطر” میآید. طول زندگي را عمر ميسازد، زمان ميسازد، عدد ميسازد. ثانيه، دقيقه و ساعت ميسازد. اما عرض زندگي را ميسازد. “خاطره” ميسازد. تراژدي در فيلم «هنوز آليس» در اين ديالكتيكِ پارادوكسيكال است. آليس در زندگي میکند، اما بدون امكان ارجاع به لحظه، نمیشود. خاطره نميسازد. “لحظه” اگر “خاطره” نشود، عرض زندگي محو و زندگي طولاني، طولِ زندگي نمیشود. انسان ميماند، معنا ميميرد و رابطهی سوژه و ابژه مخدوش میشود. یعنی سرشت ذاتی انسان، عین یا ابژهای برای اندیشه نمیشود تا تمايز ميان “آگاهي بر هستن در جهان” با “غياب” رخ دهد. بنابراین هستندهی باخبر از هستي از غياب خویش باخبر نمیشود. در اين حالت تمايز ميان مرگ و زندگي رفع میشود. در فیلم «هنوز آلیس» ما به عنوان مخاطب، موضوع “فراموشی” را از بیرون نگاه میکنیم. از بیرون زوال تدریجی فهم را در زندگی آلیس مشاهده میکنیم. بنابراین میان “وجود” و “اندیشه” تفاوت قائل میشویم. از این منظر، فهم، يعني آگاهی بر وجود خویش، برابر است با حساسيت به فهمِ حضور “ديگري”. حساسيت به فهم دردِ “ديگري”، به رنجِ “ديگري”، به زخمِ “ديگري” حتي اگر اين “ديگري” خودِ فرد و معلول تمايز دنياي درون و بيرون باشد.
بنابراين انسان در فیلم «هنوز آلیس»، بدون حس و حضور آينهی “ديگري” ممكن نيست، حسِ حضور بيابد. اين حسِ حضورِ “ديگري”، در فیلم «هنوز آلیس» در “خاطره” تجلي مييابد. خاطره، یعني چيزي كه از “ديگري” به خاطر میآید، حتی اگر این “ديگري” خود انسان باشد. بنابراین فراموشي يعني خالي شدن انبانِ خاطر از خاطره ی “ديگري”. به همان نسبت كه آليس خاطراتش را با “ديگري” از دست ميدهد، نه تنها تمايز ميان “خود واقعي” و “خود حقيقي”اش را از دست ميدهد، بلكه تمايز ميان “خودش” و “ديگري” را نيز از دست ميدهد. فیلم «هنوز آلیس»، دو بعُد “هنوز” يعني “لحظه”، و “آليس” يعني “هستنده” را، براي تبين انسان ماندن به هم گره ميزند. بنابراین “اندیشه” و “وجود” ضمن تمایز از هم تفکیک ناپذیرند. “هنوز” معادل “لحظه” است. “لحظه” بنياد “خاطره” است. آلیس نماد “هستنده” است. به میزانی که آلیس به عنوان “هستنده” و “وجود”، خاطراتش را به عنوان “اندیشه” و “آگاهی” فراموش می کند، خودش را به عنوان انسان فراموش می کند. بنابراین در فیلم «هنوز آلیس» ما به عنوان تماشاگر شاهد تجربهی زوال عقل از بیرون هستیم. مصائب و رنجهای آن را میفهمیم. همذات پنداری با آلیس در تصورِ آیندهی خیالی خودمان اتفاق میافتد. ما به عنوان مخاطب هنوز تمایز میان “وجود” و “اندیشه” را میشناسیم اما از کانال دیدن زندگی آلیس، تصور میکنیم، اگر زمانی این تمایز از بین برود، تنها “خاطرات” ما نجاتبخش است. بنابراین “خاطره” به مثابهی “سبکی بار هستی” پدیدار میشود. زیرا تنها خاطرات ما، آن نقطهی اتکای ارشمیدوسی برای تفاوت ما با حیوان و یا با هر چیز دیگر است. بنابراین پیام فیلم آشکار میشود: “من خاطره دارم، پس هستم.”
روایت دوم:
فیلم «پدر»، داستان یک مهندس بازنشسته است که دارای دو دختر به نام آنا و لوسی است. لوسی سالها پیش در یک تصادف کشته شده است. آنا نیز از همسرش جدا شده و پدرش را به علت بیماری آلزایمر او نزد خودش میآورد. آنا به دلیل رابطهی جدیدش به پاریس میرود و پدرش را در خانهی سالمندان میگذارد. پدر در خانهی سالمندان خاطرهی دخترانش را به یاد میآورد اما فراموش میکند که خودش کیست. در فیلم «پدر» ما به عنوان تماشاگر موضوع فراموشی را از بیرون نگاه نمیکنیم، بلکه از درون ذهن «پدر» میبینیم. بنابراین با تمایز “وجود” و “اندیشه” مواجه نیستیم. چرا؟ به دلیل اینکه از منظر پدر، تجربهی وجود، یعنی تجربه ی تعیّن های شخصیت. پدر مانند سایر شخصیتها راه میرود، میخوابد، حرف میزند، غذا میخورد، شوخی میکند و خاطره تعریف میکند. بنابراین از منظر درون پدر، او “هستی” را به معنای “هستندهی باخبر از هستی” تجربه میکند. یعنی مرز میان “وجود” و “اندیشه” برای او مشخص است. پرسش این است، پس چرا در پایان فیلم، پدر نمیداند خودش کیست؟ به دلیل اینکه در فیلم “پدر”، “وجود” و “اندیشه” به دلیل فراموشی، مستقل از ظرف “مکان” و “زمان” متجلی میشود، بنابراین در عین تمایز “وجود” و “اندیشه”، وحدت آنها در هم میشکند، و زندگی و اندیشه به صورت پازلهای سیالی در میآیند که هیچ نقطهی اتکاء استقراری برای تفکیک و وحدت آنها باقی نمی ماند.
در تعریف کلاسیک، “مکان” و “زمان” ظرفِ جهان و جاودانه هستند. مکان “حس بیرونی” و زمان “حس درونی” انسان از رویدادهاست. براساس فلسفهی کانت، “مکان” و “زمان” شرط پدیدار شدن چیزهای بیرونی برای انسان و جزء “مقولات از پیشی” هستند. ما نمیتوانیم هیچ میزی را موجود بدانیم مگر اینکه آن میز را در مکان و زمان متصور شویم. از این رو “مکان” و “زمان” شرط شناسایی چیزهاست که انسان برای فهم آن چیز با مُهر “مکان” و “زمان” آنرا قابل شناسایی میکند. مثلا ما برای فهمِ گذشت زمان و درک مفهوم مکان، مفهوم زمانی طلوع و غروب و مفهوم مکانی شرق و غرب را بر پدیدهی خورشید و طبیعت فرامیافکنیم تا آنها را انسانی و قابل فهم کنیم. در طبیعت مفهوم مکانی به نام شمال، جنوب، شرق و غرب، و مفهوم زمانی طلوع و غروب یا دیروز، امروز و فردا وجود ندارد اما ما با گسست، فواصل را به نام “مکان” و “زمان” بر چرخش طبیعی طبیعت فرامیافکنیم تا طبیعت را انسانی کنیم و از این کانال بین شمال، جنوب، شرق و غرب، بین طلوع و غروب، بین دیروز، امروز و فردا، بین آغاز میانه و پایان، بین تولد، رشد و مرگ و…تفاوت بگذاریم. یعنی به نظمها، تفاوت و به تفاوت ها نظم میبخشیم تا آنرا بفهمیم. در فیلم «پدر»، اما از منظر درون پدر، مفهوم مدرن از “زمان” و “مکان” را عینیت میبخشد.
در مفهوم مدرن، “زمان” و “مکان” دیگر ظرفِ جهانِ رویدادها نیستند، بدون اینکه از تاثیر وقوع رویدادها توسط انسان در امان باشند. مکان، خانهی ثابت وجود نیست و زمان کیفیت دائمی حضور نیست. “زمان”، “مکان” و “رویدادها”، وجود و حضور گسسته و سیال اند. بنابراین رابطهی درون و بیرون انسان قطعه قطعه میشود. انسجام و به هم پیوستگی “زمان” و “مکان” به تیغ افتراق و انشقاق به مسلخ میرود. انسان، مامن، ماوای و معنای خویش و جهان را از دست میدهد و دچار تردید، پریشانی، سرگردانی میشود، بنابراین ما آن نقطهی اتکای ارشمیدوسی برای تفاوتها و وحدتها را از دست میدهیم. پیوست و گسست از “زمان” و “مکان” در هم میشکند. پدر یک لحظه دامادش را در اتاق نشیمن میبیند و لحظهی بعد داماد ناپدید میشود. یک لحظه دخترش آنا را که از خرید بازگشته است، میبیند اما لحظهی بعد چهرهی آنا تغییر کرده است و این تغییر مداوم تا پایان فیلم ادامه دارد. پدر شرط شناسایی چیزها، یعنی مکان و زمان را، از دست میدهد، بنابراین تمایز دخترش لوسی و پرستار از بین میرود. چهرهی داماد و پزشک به هم تغییر پیدا میکنند. تمایز زمانی و مکانی خانهی خودش را با خانهی دخترش و خانهی سالمندان تشخیص نمیدهد. پدر معنای “حضور”، “هستی”، “دیگری” و “خاطره” را میفهمد اما معنای دخالت آگاهانهی انسانی را در پیوست و گسست “زمان” و “مکان” نمیفهمد. معنا در این حالت اندیشه یا احساسی نیست که توسط انسان به بیان در میآید، بلکه فهم “زمان” و “مکان” و دخالت آگاهانهی انسان در پیوست و گسستِ آنهاست. یعنی پدر نقطهی زمانی پیوست زندگی لوسی و گسست مکانی لوسی را تشخیص نمیدهد، بنابراین لوسی پیوسته در هئیتهای مختلف حضور دارد. پدر نقطهی گسست و پیوست زمانی و مکانی سفرِ دخترش آنا به پاریس را نمیفهمد، بنابراین از منظر ذهن پدر، آنا هم در لندن است و هم نیست. هم در پاریس است و هم نیست. پدر هم در آپارتمان خودش هست و هم نیست. هم در خانهی دخترش هست و هم نیست. هم در خانهی سالمندان هست و هم نیست. هر چیز هم هست و هم نیست. همه چیز در حال شدنی متغیر است بدون هیچ نقطهی اتکاء سکونی. کمیتهای متغیر به عنوان خاطره هست اما کمیتهای غیر متغیر ساکنِ فواصلِ مکانی و زمانی ذهن پدر وجود ندارد. به همین دلیل در طول فیلم این همه بر نقش تمایز مکانها، و بر ساعت به عنوان نماد زمان تاکید می شود.
بنابراین ما در فیلم «پدر» بر عکس فیلم «هنوز آلیس»، شاهد تجربهی زوال عقل نیستیم که از کانال تصور خیالی با آلیس همذات پنداری کنیم، بلکه ما تجربهی زوال عقل را همزمان با پدر تجربه میکنیم. ما به عنوان مخاطب در فیلم «هنوز آلیس» از دیدن رنجِ “دیگری بیخویشتن”، (یعنی دیدن زندگی آلیس) آگاه بر رنج “خویش” به عنوان “دیگری” میشویم. (یعنی به این مفهوم که ما بدون خاطرهی دیگری انسان نیستیم) بنابراین به عنوان سوژه، “خاطره” را به عنوان “سبکی بار هستی” و “معنای زندگی” فهم میکنیم. تا خاطره هست، معنا هست و تا معنا هست، انسان نیز هست. اما در فیلم «پدر» از کانال تجربهی “بیخویشتنی”، وحدت و تمایز با “دیگری” را از دست می دهیم. بنابراین ما به عنوان مخاطب، “رنج” را به مثابهی “خاطرهی دیگری” تجربه میکنیم. (پدر آنا و لوسی را به خاطر دارد اما نمیداند خودش کیست) در این حالت “خاطره” هست اما پدر گم شده است. هیچ نقطهی اتکای ارشمیدوسی برای تشخیص تفاوتِ متغیرهای گوناگون زندگی موجود نیست. بنابراین پدر، “خاطرهی دیگری” را به عنوان “سنگینی بار هستی” تجربه میکند. خاطره هست اما سوژه گم شده است. بنابراین “وجود” بیمعنا میشود. “رنج” در فیلم «پدر»، برعکس فیلم «هنوز آلیس»، زوالِ خاطره نیست، بلکه “خاطرهی بیزوال” است.
در فیلم «هنوز آلیس» زاویه نگاه به “زمان” و “مکان” و “رویدادها”، کلاسیک و خطی است. مرز میان دیروز، امروز و فردا مشخص است و ما درون ذهن آلیس را از بیرون میبینم؛ بنابراین فیلم “گردش انسان در جهان” را روایت میکند و در پایان، “زاویه نگاه” فیلم از منظر آلیس اعلام میکند: “من خاطره دارم، پس هستم”. در فیلم «پدر» بر عکس، زاویه نگاه به “زمان” و “مکان” و “رویدادها” مدرن است و ما از درون پدر، بیرون را نگاه میکنیم؛ بنابراین فیلم “گردش جهان در انسان” را روایت میکند. به همین دلیل در پایان فیلم، زاویه نگاه از منظر پدر؛ نه مانند آلیس با یک پاسخ؛ بلکه با یک پرسش تمام میشود: “من خاطره دارم، پس من کیستم؟”