ساناز سیداصفهانی
صد و نود و شش دقیقه یا به عبارتی سه ساعت و شانزده دقیقه فریمِ سیال از نوری بیلگه جیلان فیلمساز ترکیهای ! «خوابِ زمستانی».
میخکوب شدنِ مخاطب توسط جادوی خلاقِ فیلمساز کارِ دشوار و سختی است . این سختی در تماشای فیلمهای روسی و ژاپنی که آثار مهمی هم هستند همیشه آزارندهست و گهگاه ما معذب از اعتراف به این مهم هستیم .فیلمِ «خوابِ زمستانی» در اغلب سایتها و صفحههای رسمی و غیر رسمی سینمایی با کپی پیست از روی نقدهای نوشته شدهی خارجی و ترجمهی گوگل ترنسلیت، بیشتر تکرار حرفهایی یکساناند. تصمیم دارم به دور از این نظرهای سری دوزی شده برداشت شخصی خودم را بنویسم.
یکی از کاراکترهای مهم فیلم ، کاپادوکیاست . صخرههایی در انزوا که شخصیتهای فیلم در قلب آن زندگی میکنند . لازم است توضیح دهم این فیلم اقتباسی از داستان کوتاه «همسر» نوشته آنتوان چخوف است . بنابراین فضای سرد و یخ زدهی روسیه ، با انتخاب لوکیشنی سرمازده، دقیق و درست و به جا است . کاپادوکیا ، منطقهای تاریخی در آناتولی، سرشار از صخره های عجیب و غارهای زیر زمینی ، بین دو روستا افتاده و در درهای یکه و تنها میتپد و گردشگران را به خودش جذب میکند . با این حال ، این مکانِ دیدنی در فیلم نوری بیلگه جیلان ، متورم و فریبنده نیست . مکانیست که خودش را با برف ، سرما و عدمِ پذیرش معرفی میکند. کاپادوکیا به عشق و مهر و نور و رنگین کمان احتیاج دارد و تمام شخصیتهای فیلم نماینگر کاپادوکیا هستند . کاپادوکیایی که در زمستان، منجمد و منزویتر میشود . مثل انسان وقتی عاری از عشق است و قلبش یخ میزند . مثل کسی که ملاقاتی ندارد . یک تنهایی زنده اما فسرده .
آیدین ، ستوننویس روزنامه و بازیگر تئاتر ترکیه که البته کارش را نیمه تمام گذاشته، وارد کاپادوکیا شده و هتلی درست کرده و از همان جا با یک تیر دو نشان میزند ، هم دور از جامعهی شلوغ شهرنشینیست و هم مینویسد . او ظاهرا تنها نیست . آیدین(با بازی هالوگ بیلگینر) ، همسری دارد به نام ِ نهال که از خودش کوچکتر است. همین طور نجلا ، خواهر آیدین هم در این مکان با آنها زندگی میکند . آیدین، مردی ثروتمند است و خدمه و کارگر دارد و خانههایی را نیز در روستا اجاره داده است.
دو اتفاق باعثِ قوت گرفتنِ شروع فیلم میشود ، دو اتفاقی که یکی کمرنگ و دیگری پر رنگ است و این هر دو به صورت موازی پیش میروند . اولی، حضور یک توریست جوان در هتل آیدین است که اظهار می کند اسب در این هتل وجود ندارد و چه حیف. انگار تلنگری به آیدین زده میشود تا برای جلب توریست برود سراغ اسب. در همین مسیر ، هنگامی که توی ماشین در جایگاه کمک راننده نشسته یک پسربچه با سنگ به شیشهی ماشین میزند و شیشه پر از ترک میشود. شیشه، خورد شده ولی پودر نمیشود . هدایت ، راننده ی آیدین ، پیاده میشود و بچه را از یقهاش میگیرد و میبرد پیش خانوادهاش .
در این جا با خانهای آواره و خانوادهای نا به سامان رو به رو هستیم . اسماعیل ، پدر بچه است و به دلایلی پیشتر در زندان افتاده و بدهکار است . او وقتی از پسِ شکایتهای هدایت بر نمیآید با دست شیشهی خانهی خودشان را میشکند و یک در گوشی هم به پسرش میزند تا به هدایت و آیدین بفهماند که از خودش انتقام گرفته . در این میان ملاحمدی، واسطهگری میکند تا کار به کتک کاری نکشد .در این صحنهی آشوب ، آیدین از دور ناظر این دعوا و داد و بیداد است. او با دستش به راننده اش هدایت میفهماند که این شکوه و بگو مگو را تمام کند و بیاید بالا و بروند . آیدین میداند که این خانواده با حرف زدن درست نمیشوند و ظاهرا همیشه طلبکارند. حتی ملاحمدی وقتی واسطهگری میکند، به محض اینکه پشتش را به ماشین آیدین و هدایت میکند به آنها فحش میدهد. چرا؟
آیا آیدین که ماههاست اجارهی آن ها را نگرفته آدم بد قصه است ؟ آیا اگر وسیلهای به جای اجاره از خانهی آنها برده است بدگای داستان است ؟ آیا آیدین، موسسه خیریهست که به همهی فقرا جای مجانی بدهد ؟ چرا همیشه آدمهای فقیر باید معصومِ فیلم ها و قصه ها باشند ؟
داستان فیلم این طور پیش میرود که آیدین در حال نوشتن است و خواهرش با او در اتاق چای مینوشد و ما در ابتدا گمان میکنیم رابطهی گرمی دارند . سپس متوجه میشویم که نهال ، زن آیدین در اتاق دیگری زندگی میکند و سراسر فیلم نگاه های سر و چانه ی رو به جلو و غرورش جلوهگری میکند . زنی که از او متنفر میشویم . مثل یک زالو به یک زندگی مرفه چسبیده است و حاضر نیست حتی خندهای خرج آنچه کند که به دست آورده است . او با اینکه به شوهرش پشت کرده اما از سوی دیگر در حال جمع آوری پول برای خیریه و درست کردن مدرسه روستاست . در همین تضاد رفتار ها که بدون دیالوگ ، دریافت میشود ؛ میبنیم که برای آیدین از یک روستا نامهای رسیده . دختری او را میشناسد ، با احترام از او و کارهایش یاد میکند و طلب کمک میکند . آیدین برای اینکه مفهوم نامه را درک کند از دوستش و از همسرش نهال میخواهد که در اتاق حاضر باشند . اما دقیقا بر عکس این ماجرا در انتهای فیلم رخ میدهد . زمانی که نهال برای خیریهاش مهمانی میدهد و از آیدین میخواهد از جمع بیرون برود و آنها را تنها بگذارد. در واقع نهال در خانهی آیدین و بدون اینکه شوهرش را در جریان بگذارد مهمانی گرفته و از کمکِ آیدین برای جمعآوری پول هم امتناع میکند . نهال گمان میکند از عهدهی این کار بر میآید و تجربه فراوانی کسب کرده است . او دل آیدین را میشکند . نه یک بار که در هر مواجههای با آیدین، این غرور و تیری که از زاویهی دید زن به قلب آیدین فرو میرود محسوس است و قطعا تدوین و فیلمبرداری در این انتقال احساس نقش مهمی دارند.
من آیدین را پروتاگونیست فیلم میبینم . او بیاندازه آسیب پذیر و بی دفاع است . او مثل صخرهها میماند و هر کسی از هر جایی که به او میرسد یک کنایه هم به او میزند. ” موهاتو باید جمع کنی تا کچلیهات دیده نشه “، ” زنت از تو جوونتره باید دخترت صداش بزنی .” ، ” تو خودخواهی ، از نوشتن چه چیزی قسمتت شده ؟” ، ” چرا در مورد همه چیز نظر میدی ؟” ، ” تو به هیچ جا نرسیدی .” ، ” تو یه آدمِ فراموش شدهای .”
حتی خواهر آیدین در یک صحنهی طولانی و جذاب به ناگاه، خود واقعیاش را بروز میدهد و هر آنچه که دلش میخواهد به آیدین میگوید و البته واکنش آیدین مثل خواهرش نیست. او فقط دو سه کنایه بارِ همه تیرهایی میکند که خواهرش به او نشانه رفته است . من ماتم از تمام نقدهایی که شده و این شخصیت بیپناه و بیزبان را شخصیتِ منفی جا زدهاند ! فاصلهی روانشناسی شخصیت تا اظهار نظر های شخصی زیاد است و هر نوشته ای الزاما نوشته ی یک متخصص نیست حتی همین نوشته! بهتر است با قلبتان فیلم را ببینید تا متوجه شوید که مردم چقدر میتوانند ترسناک باشند . انتقاد پذیر نباشند و اتفاقا آیدین به دلیل شغلی که دارد هر نقدی را میپذیرد؛ چون نویسنده است و عادت به نقد شدن دارد و اینکه سالها بازیگر تئاتر بوده و حتما که بازیگرها زیر نظر کارگردانها نقد و تصحیح میشوند . این بقیه هستند که از او طلب دارند .رابطهی آیدین با توریستها خیلی صمیمیتر به نظر میرسد زیرا این غریبهها تنها کسانی هستند که با دیدن او لبخند میزنند و دوستش دارند، با او گپ میزنند بی اینکه چیزی از او بخواهند.
روزی ملا حمدی برای عذر خواهی پیش آیدین میآید . او موقع ورود به هتل آیدین کفشهایش را درمیآورد . آیدین سریع به خدمتکار هتل میگوید برای او دمپایی و چای بیاورند . خدمتکار به اشتباه دمپایی زنانه میآورد و ملاحمدی آن را میپوشد چون زمین سرد است . این صحنه دردناک است اما شاید رفتار چاپلوسانهی حمدی مثل زنانیست که مکر میورزند و هرگز دوستت ندارند . میخواهند از تو استفاده کنند و تا بنِ جان طلبکارند . آنها هرگز سپاسگزار آنچه دارند نیستند. آنها انتقام قشر خود را از مردان دیگر میگیرند . تنها ایرادی که آیدین از این مرد گرفت این بود که چرا مرتب و تمیز نیست! مگر نباید این بهداشت در نزد مردم بیشتر رعایت شود !؟
حمدی، بچه را برای عذر خواهی میآورد و بچه در جا بیهوش می شود و میافتد زمین و دست آیدین را نمیبوسد. صحنهای که آیدین دستش را دراز کرده تا پسر بچه دستش را ببوسد مثل یک صحنهی تئاتر است . . . واقعی نیست . . . تصنعیست . . . یک تصنع عمدی از سوی فیلمساز و بازیگر. با این همه در انتهای فیلم آیدین تصمیم میگیرد از صخرهها دور شود. او اصلا منتظر این معذرتخواهی نبوده . . . اسب گرو گرفته را آزاد می کند و می خواهد به استانبول برود. تصمیم آیدین یک تصمیم قطعی نیست وقتی به ایستگاه قطار میرسند پشیمان میشود . در یک شبزنده داری در منزل دوستش متوجه برون ریزیهای فکری آدم های داستان فیلم میشویم . این بار هم همه حرفی دارند که بزنند جز آیدین که تنها لحظهای دم میزند که به او توهین میشود .
او در پایان رومانتیک فیلم دوباره به قلب صخرهها باز میگردد . او خبر ندارد که در نبودش، نهال، پولی را که از آیدین گرفته و برای خانوادهی اسماعیل برده به باد داده چون اسماعیل پولها را توی شومینه میاندازد و آتش میزند. رفتار نهال در برابر آن خانواده ، از سادگی و بیتجربگی بود. همان چیزی که بارها آیدین به او تذکر داد !اما با این همه، پشیمانی در نگاه زن نمیبنیم . پیشتر نهال گفته بود که آیدین به او جایگاه و جای امن داده، به او پول میدهد و هر چه ندارد کنار آیدین دارد اما بعدتر میگوید که اصلا میخواهد طلاق بگیرد و مستقل شود و از پس خودش بربیاید. آن دو در لوکشینهای دو تایی بی اندازه در تناقض هستند. زنی که حتی نگاهی گرم به شوهرش ندارد و مردی که عاشقانه زنش را میپرستد و به قول خودش زبان گفتنش را ندارد.
فضا و رنگ در «خواب زمستانی»، انعکاس روحیهی آدمهای داستان است . در این سه ساعت و اندی ، هرگز از تماشای فیلم خسته نمیشوید و ریتم، دقیق و درست رعایت میشود. در انتهای فیلم، آیدین یک خرگوش را با تیر میکشد و خرگوش نیمه آن روی برفها ی سفید کاملا نمرده است که آیدین به او زل میزند . مثل وضعیت نامشخص خودش در زندگی. آیدین با خرگوش مرده به خانه باز میگردد . نهال از بالا ی ساختمان، آیدین را تماشا میکند . خرگوش، نماد زایش است و این شاید بدین معنیست که این زندگی هرگز بار نخواهد گرفت. با این همه، این آیدین است که با خرگوشی برای شام آمده است و میخواهد اجاق خانه اش گرم شود و دور هم شام بخورند . او همیشه آمادهی نزدیکشدن به آدمها است. اوست که دوست دارد همه دور هم جمع شوند و اوست که ابراز عشق میکند .
من عاشق خواب زمستانی شدم. این سه ساعت و اندی «خواب زمستانی»، سنتِ موسیقی و نورپردازی را درست مثل اثری مولف و نه مثلِ تارکوفسکی به نمایش میگذارد و خلاقیت فیلمساز را به رخ میکشد . فیلمسازی که ادعا دارد از تارکوفسکی بهره برده اما خودش از او شاید که بهتر هم هست. اثری اقتباسی و این قدر دقیق. روحیه چخوف و داستانهایش در رج به رج فیلم دیده میشود. سونات شوبرت ، یک نوحهی درست است در لحظاتی که خودش را به صحنهها تحمیل نمیکند . آنچه را باید فهمید قطره چکانی و با جادوگری نوری بیلگه جیلان در مییابیم . من عاشق «خواب زمستانی» شدم .