محمدسعید خزایی
سینمای امروز ایران مملو از فیلمهایی است که با سبک و شیوهای تکراری به سراغ مسئله فقر و لمپنیسم بخشی از قشر فرودست جامعه رفتهاند. آثاری اغلب کلیشهای که حرف تازهای در فرم بصری و سبک روایی خود ندارند و با چنگ انداختن به دنیای آدمهای تیره بخت، زندگیهای از همپاشیده و سایه دائمی و گستردهی فلاکت، سعی دارند مخاطب خود را تحت تاثیر قرار دهند. اما تورج اصلانی در دومین فیلم خود با اینکه به سراغ موضوعات اجتماعی همچون بیکاری، فقر و حتی بیثباتی بازار ارز میرود، فیلمش شباهتی به آثار بهظاهر ناتورالیستی دههی 90 سینمای ایران ندارد و سعی میکند با تکیه بر شوکهای داستانی و تصمیمات ناگهانی شخصیتهایش سیهروزیهای اقشار کم درآمد را در فرمی تازه برای سینمای ایران به تصویر بکشد.
«حمال طلا» بر مبنای یک ایدهی مرکزی نهچندان پرکشش برای یک فیلم بلند داستانی بنا شده است و بهنظر می رسد که فیلمساز با خلق موقعیتهای بسیار تأویلپذیر، مدام سعی دارد بیننده را وادار به برداشتهای گوناگون از فیلم کند. این اثر در برخورد نخست سبک و نحوهی روایی «جواهرات تراشنخورده» از برادران سفدی را در ذهن تداعی میکند. برگ برنده فیلم سفدیها خلق شخصیتی خاص و جالب توجه بود. مردی روانپریش و عجیب که بهخوبی میتوانست بیننده را با خود همراه و در دام تعلیقهای پیاپی داستان گرفتار کند. هاوارد رتنر، جواهرفروشی با یک ذهن ملتهب و بسیار ریسکپذیر است که با دنیای پیرامونش –بازار معامله عتیقهجات در نیویورک- کاملا همخوانی دارد. نخستین ضعف «حمال طلا» از بیربط بودن فضای ذهنی شخصیت محوری داستان، رضا کیفی، با دنیای پیرامونش نشات میگیرد. تصمیمات این شخصیت صرفاً میتوانند زاییده سبکسری و حماقت او باشند به همین خاطر ربط چندانی به محیط بیرحم پیرامونش ندارند و از اساس با مصائب اجتماعی که فیلم مدام به آنها اشاره میکند، بیگانهاند.
شخصیتهای «حمال طلا» از ابتدا تا انتها هیچ مسیر سلوک یا سقوطی را طی نمیکنند و میزان شناخت بیننده از رضا و لویی (لطفالله) در سکانس پایانی کمتر از دقایق آغازین فیلم است؛ زیرا در فصلهای میانی به واسطهی عدم هماهنگی شخصیتها با تضادهای دیالکتیکی و اجتماعی که در داستان مطرح میشود، هویت آنها برای تماشاگر مخدوشتر میشود! در چند نما دوربین به پایین تیلت میکند تا از پرچم ایران، برج میلاد و بهطور کلی از نمادهای ملی به شخصیتهایش برسد و بهنوعی آنها را کوچک و ناتوان در مقابل این نمادها به تصویر بکشد. آیا این درماندگی و عجز ناشی از نابرابریهای اجتماعی است؟ آیا این ناکامیهای مداوم شخصیتها ریشه در به حاشیه رانده شدن قشر کارگر دارد یا ناشی از تصمیمات اشتباه آنها است؟ فیلم هیچ پاسخی برای این پرسشها در خود ندارد. اصلانی به هیچوجه موضع شخصیتهایش را مشخص نمیکند و ما دلیل بدبختیهای آنها را نمیفهمیم و فیلمساز در عین مخدوش بودن وجود رضا و لویی قصد دارد با آنها پیام اجتماعی و حتی سیاسی بدهد! واقعا این دو مرد میانسال، لمپن هستند یا نمایندگان قشر شریف مولد و کارگر که سهمی از آسایش در سرزمینشان ندارند؟ فیلمنامه «حمال طلا» حتی در پاسخگویی به چنین موضوعات ابتدایی نیز دچار لکنت میشود.
محیطهای شهری فیلم از اتمسفری آشفته و میزانسنی شلوغ برخوردارند و غالب بودن رنگهای زرد و طلایی سبب میشود حس محصور بودن و تلاش دائمی اما بیثمر رضا و لوئی برای بهدست آوردن طلا بیشتر به چشم بیننده بیاید. از همان سکانس آغازین تا نمای پایانی، تمام اتفاقات ناگهانی در بافت شهری رخ میدهند و تپههای بیرون شهر مأمن و پناهگاه این دو مرد هستند. اگرچه چنین ریزهکاریهایی در فیلم گنجانده شدهاند، اما به این خاطر که به بافت دراماتیک اثر تعمیم داده نمیشوند و تاثیری بر داستان ندارند، دکوری و بیمصرف بهنظر میرسند. بهرام بیضایی در فیلم «سگکشی» تهران را ملتهب، بیسامان و شلوغ به تصویر میکشد که به خوبی به مخاطب نشان میدهد پلشتی ساکنین شهرهای امروزی –بهطور کلی جوامع انسانی- معصومیت آدمی را لکهدار میکند و به همین خاطر شخصیت گلرخ برای دفاع از خود مجبور به انجام رفتارهایی پرخاشگرانه میشود. اما کارکرد شهر و چنین فضاسازی در فیلم اصلانی چیست؟ در «حمال طلا» شخصیتی را داریم که از ابتدا تا انتها به دنبال طمع و کیسهدوزی برای دیگران است و نمیفهمیم چرا چنین شخصیت منفعتطلبی باید در فضای ملتهب شهری تک افتاده باشد؟ او که خود یکی از بزرگترین سودجویان بازار طلا و ارز است، پس چه معصومیتی قرار است توسط مردمان شهر خدشهدار شود؟ و اصلا چرا باید در این «تنازع برای بقا» طرفدار رضا و لویی باشیم و برایشان دل بسوزانیم؟
«حمال طلا» به گمان خودش، نهیبی بر کجرویهای اجتماع امروز ایران است. اما این فیلم خود چنان تصویر کاریکاتورگونه و نخنمایی از زنان ارائه میدهد که با اغماض هم نمیتوان به آن خرده نگرفت. شخصیت ژاله آنقدر اضافی است که اگر از فیلم حذف شود، تجربه تماشای اثر بهبود مییابد! یک دختر مردندیده که نه صحنهی طنز میسازد و نه قادر است که به رگههای درام فیلم کمک کند. در بخش پایانی اثر رضا قصد دارد با تحویل دادن سکههای ژاله کمی وجود خود را تطهیر کند تا چند دقیقه بعد برای او ناراحت شویم، اما این شخصیتها آنقدر بیهویت و الکن هستند که قادر نیستند هیچ حسی در بیننده ایجاد کنند. دیگر زن حاضر در قصه صدای همسر سابق رضا است که او نیز هیچ کارکردی در داستان ندارد. پرسشی که باید مطرح کرد این است که اساساً چرا چنین شخصیتهای خامی در فیلم وجود دارند؟
پایان فیلم دقیقاً شبیه به «جواهرات تراشنخورده» است (هر دو فیلم احتمالا در زمان مشابهای ساخته شدهاند). در آنجا آرام آرام به نقطه اوج نزدیک میشویم و همه چیز برای حادثهای ناگهانی محیا میشود. به همین خاطر در انتهای اثر دچار شوک شده و کار سازندگان فیلم را تحسین میکنیم. اما بخش پایانی «حمال طلا» با سراسیمگی و براساس عنصر اتفاق رقم میخورد. در اینجا هم قصد و نیت فیلمساز مشخص نیست؛ نمیفهمیم این راننده شهرنشین نامروتی بود که رضا و لویی پریشان بخت را اتفاقی زیر گرفت، یا چرخهی پایانناپذیر بدبیاری آنها را به کام مرگ کشید و یا اینکه نابرابریهای اجتماعی موتورسواران طمعکار را در مقابل خودروسواران آسیبپذیر میکند! «حمال طلا» از ابتدا تا انتها نمیداند که دقیقا قصد دارد به چه چیزی برسد و چه تاثیری بر مخاطب بگذارد. به همین خاطر در رسیدن به تمام خواستههایش –از لحظات مثلا کمدی کار بگیرید تا کنایههای اجتماعی ناکارآمد و سطحی آن- ناکام میماند. شخصیتهای فیلم حتی از شخصیتهای سریالهای درجه سوم تلویزیون نیز عقبتر هستند و اگر بخواهیم رابطهی رضا با لوئی –یک عاقله مرد با مردی شیرین عقل- را نجات یافته و منسجم بدانیم، آن وقت تکلیف روابط استوار اینچنینی مانند آنچه در رمان «موشها و آدمها» خواندیم، چه میشود؟ شخصیتهای فیلم اصلانی چندپاره و حتی پارادوکسیکال هستند و به بیننده اجازه نمیدهند با دنیای اثر خو بگیرد.