رنگبندی امید با الیناسیون
محمدعلی افتخاری
این دومین فیلم بلند الکساندر کوبریدزه است که به روشنی به میل دیرینه آدمی به داستان پردازی می پردازد. اگر خاستگاه زیست انسان همواره در اسطوره و آیین جستجو می شود، الکساندر کوبریدزه در «وقتی به آسمان نگاه می کنیم چه میبینیم؟» خاستگاه دیگری را پیشنهاد میکند که مربوط به پیوند رویدادهای بیارزش به یکدیگر است. هر رویداد به شکلی باورپذیر رویداد دیگر را به هم نشینی دعوت میکند و ادامه این روند، باعث خلق داستانِ شنیدنی و جذابی میشود. کاری که الکساندر کوبریدزه روی داستان ها انجام میدهد تفاوت عمدهای با طراحیهای شناخته شده دارد. او از هر اتفاق روزمره که ممکن است بی ارزش به نظر برسد، استفاده میکند تا داستانهای فرعی برای شکل دادن زندگی در شهر کوتایشی را روی هم تلنبار کند. این نیروی فزاینده گاه سرشار از داستانهای عامیانههای دلنشین می شود که با ضرباهنگ موسیقی جلوه بیشتری دارد و گاهی به شکل داستانی که پیچ و خم دراماتیک دارد ظاهر می شود. نکته اینجاست که این سوال مطرح می شود که کوبریدزه از چه طریق نیاز حیاتی آدم ها را در میل به داستان شدن بازخوانی میکند و تا چه اندازه کار او روی ماجرای عشق لیزا و گئورگی به دگرگونی زمین و زمان در مقابل وحشیگری انسان می انجامد؟
در فیلم «وقتی به آسمان…» آنچه که باعث خودنمایی داستانکها میشود، همان ماجرای عشق زوج نفرین شده فیلم است. لیزا و گئورگی روزی در مسیر چهاراره به صورت اتفاقی با هم برخورد میکنند و عشقی ناگهانی در دل هر دو جوانه میزند. لیزا از زبان ناودان قدیمی و دوربین مداربسته میشنود که آنها مورد نفرین یک چشم زخم واقع شدهاند. وقتی که باد میخواهد ادامه داستان را برای لیزا تعریف کند، اتوموبیلی از راه می رسد و مانع میشود. چیزی که در این گفت و گوی ماورائی به گوش لیزا نمیرسد همان ماجرای اصلی فیلم است؛ قرار است چهره لیزا و گئورگی فراموش شود و مهارت اصلی این دو برای کسب درآمد و حفظ هویت اجتماعی از بین برود. لیزا علم پزشکی و گئورگی مهارت فوتبال را فراموش میکند. به همین دلیل قرار عاشقانه آنها به هیچ وجه امکانپذیر نمیشود.
این چالش بستر مناسبی فراهم میکند که خلق داستانکها برای شخصیتهای فیلم به نیازی حیاتی تبدیل شود. البته هیچ کدام از اینها تصمیمی برای چگونگی توالی رویدادها ندارند و این نویسنده فیلمنامه است که در نقش راوی به حرفه خود و خلق داستانهای متنوع در فیلم اعتراف میکند. از طرفی سرگذشت فعلی لیزا و گئورگی تا حد بسیار زیادی حاصل بودن در دورانی است که کوبریدزه آن را به عنوان بدترین دورانهای جهان میخواند. دورانی که گویی ظلم بشر به نهایت خود رسیده است. وقتی که لیزا متوجه میشود که چهره اش تغییر کرده و کارش را از دست داده است، ناچارا به کافهای میرود تا کاری دست و پا کند. بخش عمده ای از روایت فیلم در این کافه رخ می دهد. جایی که هیچ خشونتی در آن دیده نمی شود و موقعیت نمایشی آدم ها در اینجا پر از بیهودگی است. باری هر چه پیرامون این کافه رخ میدهد سرشار از شور و شوق زندگی است. البته با این تفاوت که هیچ هیجانی برای ادامه زندگی در رفتار آدم ها دیده نمیشود. شاید به این دلیل که برخی از تصاویر مربوط به کافه ها و خیابان های اطرافِ محل کار لیزا به صورت مستند فیلمبرداری شده است. در این تصاویر بیش از آنکه هیجان دستیابی به لحنی واقعگرایانه دیده شود، اشتیاق بیرون کشیدن داستانهای تازه از دل وقایعِ به ظاهر بی اهمیت فزونی می یابد. مثلا داستان سگهایی که برای تماشای جام جهانی فوتبال به کافه سفید و قرمز میروند. بعید نیست که الکساندر کوبریدزه برای بازی گرفتن از سگها تنها به ردیابی آنها در مکانهای مختلف اکتفا کرده باشد. یا اینکه شیوه ورود سگها به قاب دوربین، داستان تازه ای را به ذهن نویسنده آورده باشد. به هر ترتیب خلق داستانها به شکلی که امکان گسترش لحظه به لحظه آنها وجود داشته باشد، از یک سو به عهده نویسنده است و از سوی دیگر به عهده آدم ها، کافهها، خیابانها و تمامی اجزاء هر صحنه که نیروی بالقوهای برای تخیل کردن دارند.
با این وجود لحظههای تکرار شوندهای نیز در فیلم دیده می شود که گویی قرار است انتظار برای از بین رفتن داستان ها را تشدید کند. یکی از روزها یازده نوجوان به کافه میروند و سفارش یازده بستنی می دهند. صاحب کافه سفید که سابقه کمتری نسبت به کافه های دیگر دارد، به هر دری میزند که درآمد کافه را بیشتر کند، اما اقبالی در این کار ندارد. مثلا به بهانه شروع بازیهای جام جهانی او تصمیم میگیرد که جایی از کافه را برای پخش زنده بازی ها آماده کند. اما لامپ پرژکتور، نور کافی برای پخش فیلم در روشنایی روز ندارد و نیز مشتری کافی برای استقبال از این طرح به کافه نمیآید. پس روز از نو، روزی از نو. در این حال وقتی که سفارش یازده بستنی به لیزا می رسد، او فراموش کرده که بستنیها را آماده کند. تعلیق فزاینده داستان در این لحظه به اندازه یک رفت و آمد کوتاه طول می کشد و نه بیشتر. لیزا به سفارش دهنده میگوید که آنها باید یک ساعت صبر کنند و آنها موافقت می کنند. در اینجا نویسنده ایجاد گرفتاری برای شخصیت نمایشی و انداختن او در بحرانِ تمام شدن بستنی را به همراهی موسیقی و کش دادن لحظه انتظار مشتریهای نوجوان ترجیح میدهد. در جای دیگر وقتی که گروه فیلمبرداری حلقه فیلم را در استودیو جا گذاشتهاند و باید ساعتی را در کافه سفید صبر کنند تا حلقه فیلم ها برسد، همین شیوه پردازی تکرار می شود؛ از جمله تصاویر اسلوموشن با تاکید بر حرفهایی که شنیده نمیشود و تنها حالت چهره ها ممکن است حسی را به تماشاگر منتقل کند. در این لحظهها هیچ رویدادی دچار دگرگونی نمیشود و این شخصیتها هستند که راوی را به تماشا وا میدارند تا در سه سکانس از فیلم بدون وجود هیچ داستانی فیلمش را ببیند. از طرفی بر خلاف آنچه که کوبریدزه در صحنههای دیگر نشان میدهد، این سه سکانس بهانهای برای ستایش داستانهای بی ارزش نیست. لیزا به کمک شخصیتهای دیگر این شکل بصری را کنترل میکنند. لیزا در مسیر بازگشت به گذشته و درک موقعیت فعلی اش، و گروه فیلمبرداری برای بازیابی تصویری از دست رفته که متعلق به زوج های عاشق است. پیوستن این فقدان در پایان فیلم و دور شدن از همه داستان های فرعی، تعریف روشن تری از روند تدریجی این پراکندگی بصری به دست می دهد. عشق لیزا و گئورگی در جایی که نیاز روایت است، با فراموشی این دو پایان می پذیرد و حالا باید در صحنه ای از فیلم «باد سگ های ولگرد را نوازش می کند» به تصویر درآید. در واقع باید نگاتیوهای 16 میلیمتری به لابراتوار بروند و پس از ظهور، تصاویر دیده شود و در نهایت لیزا و گئورگی با دیدن خودشان بر پرده سینما از بند نفرینِ چشم زخم رها شوند و داستان عشق آنها به سرانجامی شبیه تمامی داستان های عاشقانه برسد. ایجاد انتظاری اینچنین اشتیاق شنیدن داستان و افتادن در پیچ لذت بخش ندانسته ها را کاهش میدهد و پیشنهادی برای پایان دادن به تمامی داستان ها پیش میکشد.
طرح پیشنهادی الکساندر کوبریدزه با قرار دادن لیزا و گئورگی در موقعیتی ناشناس آغاز میشود و در ادامه به رشد ناگهانی نیرویی می انجامد که پای در خاستگاهی ازلی دارد. در واقع ازدیاد داستان ها و پیشی گرفتن رویدادها برای نشستن در مسیر یکدیگر، نشانی آشکار از میل ازلی انسان به بازآفرینی آگاهی و دانش است. به گفته کوبریدزه ماجرای عشق لیزا و گئورگی در دورانی رخ میدهد که خلق و خوی وحشیانه آدمی به جایی رسیده که دیر یا زود منجر به نابودی همه چیز خواهد شد از جمله نابودی حیوانات، محیط زیست، عشق و نابودی درایت. پس لویی بارو تلاش میکند با پیش کشیدن قوه تخیل آدمی در داستان پردازی و به آزمایش گذاشتن ایده هنری اش، شرحی از چگونگی نابودی داستان های پیشین و خلق قصههای تازه را به تصویر درآورد. اینجاست که هر اتفاق کوچک به سرعت به پیرنگی فرعی برای حرکت دادن خیالیِ شخصیتها تبدیل می شود. میانه فیلمنامه «وقتی به آسمان…» چیزی شبیه بازی کودکانهای است که شخصیت ها برای بیرون پریدن از داستانی که نمیشناسند و ساختن داستانی که با آن سازگاری بیشتری دارند، به راه انداخته اند. به این ترتیب انبوه داستانها در جایی منجمد می شود و جز پایان یافتن راه به جایی ندارد. پس نیاز به آفریدن داستانی تازه تشدید می شود. لیزا و گئورگی چیزی غیر از بازیابی چهره و به یاد آوردن گذشته نمی خواهند، اما پس از چاپ شدن فیلم ها و کنار هم قرار گرفتن تصویر زوج های عاشق در یک میزانسن واحد، خواسته آنها نیز اهمیت خود را از داده و امکان ورود به مرحلهای نوین از شناخت پدیده ها از کنش این دو گرفته می شود. دشواری انتخاب آنها در اینجاست که ممکن است با خلق داستان های تازه محکوم به ساختن دورانی دیگر شوند.
بنایراین پیمایش الکساندر کوبریدزه در شب و روز کوتایشی، مقدمه ای برای بازسازی دورانی است که پیش از بازسازی، شخصیت های فیلمش را از آن می ترساند. بدیهی است که خلق انبوه رویدادها در دل یکدیگر کمکی به پنهان شدن کوبریدزه پشت ناتوانی لیزا و گئورگی نمی کند. او مجبور است که در جایی دست خود را رو کند و شهر کوتایشی را در اشتیاق خلق داستانی تازه برای رهایی از سیرت پلید انسان نگه دارد. سرنوشت محتومی که کارگردان برای پایان داستان ها و سرگذشت شخصیت ها در نظر می گیرد، تنها در رویدادهای پیرنگِ پیشنهادی اش دیده نمی شود. آنچه که در اینجا به عنوان روایت دریافت می شود، شهر کوتایشی و سنت ها را از شالوده خود جدا کرده و به تاریکی بدبینی می کشاند. در حالی که پیام دیداری لویی بارو فاصله عمیقی با بدبینی دارد. در واقع آگاهی بیش از اندازه کوبریدزه در اینجا چیزی مثل حرکت پاندولی یک اندیشه است که گاه به سنت می کشد و طرفی از زیبایی های طبیعت می برد و گاه سویه های تاریک حیات آدمی را باز می خواند. در نتیجه پایان یک دوران در فیلم «وقتی به آسمان…» تنها بهانه ای برای خلق دوران دیگر است که زحمت زیستن اش به گرده لیزا و گئورگی است. حال باید دید که اگر این زوج عاشق موقعیت نمایشی را پذیرا نباشند و قادر نباشند که قوه داستان پردازی را به عنوان نیرویی حیاتی بازشناسند، زمین و زمان چه فرایند تکوینی را تجربه خواهد کرد؟