سرگردان بین سوسیالیسم و سرمایه داری
«مارتین ایدن» ساختهی پیترو مارچلو، فیلمی اقتباسی و اتوبیوگرافیک از رمانی به همین نام نوشتهی جک لندن و بر اساس زندگی حقیقی نویسنده است. فیلمی با تم سیاست، عشق و تضاد طبقاتی که به موازات هم رشد میکنند و ساختار اصلی فیلمنامه را تشکیل میدهند. مارتین ایدن (لوکا مارینلی)، ملوان ناپلی، به شکلی تصادفی، جوان ثروتمندی را از یک دعوای خیابانی نجات میدهد و به خانهی اشرافی پسر جوان راه مییابد. مارتین که از طبقهی کارگر است و در اوان نوجوانی از ادامهی تحصیل بازمانده، حالا با آشنائی با النا اورسینی دختر جوان و زیبای خانوادهی اورسینی به دنیای تازهای قدم میگذارد که با علم و آگاهی و عشق همراه است. مارتین که در سودای نویسندگی است، به میانجی عشق النا، در تلاش است با جا گذاشتن طبقهی ضعیف پرولتاریا و دست یافتن به طبقهی سرمایه داری، النا را تصاحب کند و به آرزوهایش جامهی عمل بپوشاند؛ اما پس از خواندن آثار اندیشمندانی همچون هربرت اسپنسر و پس از آشنائی با شخصیت کلیدی دیگری (روس بریسندن) و بر پایهی شخصیت متهور و آزاد اندیشاش، خط فکر تک بعدیاش تکامل می یابد و به مفهوم قابل اتکاتری از سیاست و مبارزات طبقاتی دست مییابد. مفهومی حقیقی که او را از طبقهی مورد بحث دختر دلخواهش دور میکند و او را در مسیر روشنی از حرفهاش قرار میدهد که با موفقیت همراه است.
فرم بصری فیلم «مارتین ایدن» با ترکیب رنگیِ سرد و فوق العاده که شخصیت رمانتیک، سرگردان و گمشدهی مارتین ایدن را بیش از پیش برجسته میکند، یادآور فیلم مسحورکنندهی «اشعهی سبز» اثر اریک رومر است. در فیلم «مارتین ایدن» با شخصیتی آشفته و سرگردان مواجهیم که همچون اسپنسر، نویسنده ای مستقل و خودآموخته است که تحت آموزش مداوم و جهتدار آکادمیک نبوده و در جریان رشد فکری اش در قید و بند هیچ نحلهی سیاسی قرار نمیگیرد. او کماکان سرمایه داری را تقبیح میکند، سوسیالیسم را برخلاف جک لندن که خود سوسیالیست بود، برده داری میخواند زیرا جامعهی بی طبقهی بدون ارباب و برده را با استدلالات قانون تکامل اسپنسریاش در تضاد مییابد، لیبرالیسم را دروغ و سراب میپندارد و همچنان که به فردگرائی (individualism) گرایش دارد و برای فردیت مستقل هر انسانِ اندیشمند و متفکری ارزش قائل است، اما نمی تواند راه حلهای کارآمدی برای جنبش پرولتاریا و رهائی آنان از بند فقر و استثمار اقتصادی-فرهنگی ارائه دهد. او در جریان سفر ادیسهوارش برای رسیدن به جایگاه مورد قبولش در نویسندگی، به رغم تمکن مالی و دست یابی به جایگاه اجتماعی والا، به تلخی درمی یابد در جرگهی دنیای دروغین و کیچ نخبگان نیز واقع نمیشود و با سرخوردگی از طبقهی سرمایه داری و عشق النا، چیزی جز رنج، حرمان و تنهائی عایدش نمیشود.
در سکانسهای ابتدائی با سکانسی مواجهیم که در آن مارتین در بدو ورودش به عمارت اورسینی با یک نقاشی امپرسیونیستی مواجه میشود. تابلوئی که در بادی امر و تماشا از راه دور، تصویری منسجم و زیباست اما وقتی به آن نزدیک میشوید از لکههایی تشکیل شده است که در بطن خود نوعی آنتروپی را پرورش میدهند. یک بینظمی که در نهایت به نظم ختم می شود اما چیزی جز سراب و اوهام نیست. ایدهی تکامل از آنتروپی به نظم که از نظریهی تکامل اسپنسر گرفته شده است به میانجی این تصویر شکلی تماتیک مییابد و داستان خود را بسط میدهد. مارتین ایدن، ملوان سادهدل ناپلی، پس از آشنائی با اندیشمندان و سیاستمداران و نحلههای مختلف سیاسی که همچون لکههای نقاشی مورد بحث در کنار هم واقع میشوند، از دور، نمائی کیچ و زیبا و دوست داشتنی ارائه میدهند که مارتین را در دستیابی به هویت فردی، مستقل و متهورش یاری میکنند و او را در ظاهر امر به موفقیت مادی و معنوی میرسانند. اما با غور در لایههای عمیقتر فیلم درمی یابیم، مارتین ایدن که از چنگ تمام نحلههای سیاسی روز همچون سرمایهداری، سوسیالیسم و لیبرالیسم گریخته و خود را فردگرا مینامد، در پایان با زندگی در طبقهی سرمایهداری که آن را به سختی و با تحمل مشقات فراوان در راه نویسندگی کسب کرده، آن را سرابی بیش نمییابد.
شخصیت مارتین ایدن در پایان، علیرغم تمام تلاشی که میکند تا به رغم تمکن مالیش بتواند با بیانیههای اغلب بیثمرش در دفاع از طبقهی پرولتاریا از چنگال کاپیتالیسمی که در آن می زید بگریزد، در واقع به همان چیزی مبدل میشود که از آن گریزان و سرخورده است. تمام مسیری که مارتین در سفر ماجراجویانهاش طی کرده، همچون لکههای نقاشی امپرسیونیستی تصویر میشود که وقتی در کنار هم واقع میشوند تنها از فاصله ای بسیار دور، نمائی قابل قبول و رؤیایی دارند و با غرق شدن در اعماق این لکهها و دستیابی به ماهیت حقیقی آنها چیزی جز جهانی پوچ و تهی از معنا و دروغ وجود ندارد. این تئوری همچنین تصویر زیبای عشق پاک، دست نخورده و افسانهای مارتین ایدن به النا را نیز مورد هدف قرار میدهد. رابطهی آن ها کماکان از دور زیبا، امن و مطمئن است اما در مواجهه با واقعیت زندگی مارتین ایدن که جوانی از طبقهی کارگر است و نمیتواند از طریق نویسندگی آرزوهای بزرگ النا از طبقهی سرمایهداری را برآورده کند و پس از اعلام فردگرائی قاطعانهی مارتین برعلیه سوسیالیسم و سرمایه داری خانوادهی اورسینی و برنتافتن آن از سوی آنها، مارتین مجالی مییابد تا رفته رفته از جهان فانتاستیک و زیبای با فاصلهای که از رابطهاش با النا ساخته خارج شود و با نزدیک شدن به قعر آن دریابد جهان اوهامی که در آن به سر میبرد چیزی جز لکههائی درهم و برهم و پریشان نیست که عریان از واقعیت است.
از طرفی، مارتین ایدن نیز در برهه ای از زندگی اش به مثابه ی یکی از لکه های دروغین فوق تصویر می شود. مردی که قبل از ورود به دنیای کیچ سرمایه داری النا، معشوقه ای پیشخدمت دارد و بعد از ورود به دنیای سرمایه داری دیگر او را نمی شناسد و در دوری باطل وقتی از النا نمایندهی جهان کاپیتالیسم سرخورده میشود دوباره به مارگریتا پناه میآورد. اما شخصیت مارتین ایدن که از ابتدا تا انتها همواره با حقیقت جوئی و پایبندی بر اعتقاداتش ساخته و پرداخته شده، در پایان نیز به درستی به گونهای نمایانده می شود که هرگز نمیتواند زندگی در جهانی دروغین را برتابد. در پایان وقتی با شخصیتی مواجه میشویم که حقیقت جوئی و صداقت و پایبندی به ارزشهای اصیل انسانی سرلوحهی ساخت هویت اش است، راهی بهجز گرفتن تصمیمی قاطعانه برای جبران و کنترل وضعیت مغشوش زندگی و مسیر محنتباری که طی کرده است، برایش باقی نمیماند. تصمیمی قاطع همچون انتحار بهمثابه ی عمل اخلاقی راستین که پس از آن، شخصیت، دیگر همان شخصیت قبلی نیست و تنها با انجام همین تصمیم و پایان دادنی خودخواسته به زندگیاش است که می تواند به مسیر پیش آمدهاش در زندگی افتخار کند و به یک ارزش ابدی و پایدار دست یابد.
به این ترتیب مائوریزیو بروچی و پیترو مارچلو، با درنظر داشتن پایانبندی بدیع و متهورانهی جک لندن، در میزانسن دیالکتیکی تابلوی نقاشی زندگی مارتین ایدن، هم از نزدیک و هم با فاصله، تصویری قابل قبول و زیبا ارائه میکنند که با سراب و اوهام و دروغ میانهای ندارد و دستاورد یک زندگی مبارزه جویانهی پایدار، ناب و عریان است که راست می گوید، حقیقتجو است و از چنگال حقیقت مذمومِ فراگیرِ جهانی تهی و متکبر میگریزد.