«بگذار آفتاب به داخل بتابد» ساختهِی کلر دنی، اقتباسی از کتاب« اجزای گفتمان عشق» اثر رولان بارت است. فیلم که اکنون در سایت موبی قابل دسترس است، داستان ایزابلا را تعریف میکند؛ هنرمند بیوهی میانسالی با بازی ژولیت بینوش که به دنبال معنی بخشیدن به امیالاش است. کلر دنی و ژولیت بینوش با استفاده کمنظیر از طنز، ویژگیهای قصههای پریان را وارونه میکنند. این فرصت را داشتم تا با کلر دنی کارگردانِ این فیلم گفتگو کنم و دربارهی فرآیند نوشتن فیلمنامه، بازیهای فیلم و برداشتاش از میل زنانه حرف بزنیم.
امیر گنجوی: این فیلم بسیار با کارهای قبلیتان فرق دارد، بخصوص چون عناصر کمدی در آن یافت میشود، بیشتر مرا یاد فیلمهای هونگ سانگ-سو انداخت تا کمدیهای برونو دومون.
کلر دنی: کاش میشد مثل هونگ سانگ-سو باشم. عالی میشد. شاید بخاطر تصویر کلی مزاح در ذهنم باشد. بسیار غمانگیز است، تراژیک است. مزاح مثل راهی برای زنده بودن است. زیباست. بنظرم من اصلا شبیه کسانی که اطرافتان میشناسید نیستم. نمیتوانم سریع تصمیم بگیرم که تغییر کنم. اگر بخواهم حقیقتش را بگویم، وقتی که همراه با کریستین روی فیلمنامه کار میکردم، اغلب اوقات غمگین بودم. از عشق مستاصل بودم اما بعد وقتی صحنهای را برایم بلند بلند میخواند، متوجه شدم که دارم میخندم. اغلب، وقت فیلمبرداری بخاطر تنوع احساسی در بازی ژولیت اشک در چشمانم جمع میشد. کارش عالیست. تنها کسی بودم که در اتاق تدوین متوجه شده بود فیلم مثل یک تراژیکمدی است.
نقدهای زیادی خواندم که برداشت اولیهشان از فیلمتان را نوشته بودند و بعضیهایشان آن را با آثار نانسی مایرز مقایسه کردند. آیا شما چنین ارتباطی را در کار خود میبینید؟ خیلی جالب میشود اگر شما به عنوان یک فیلمساز فرانسوی تحت تاثیر یک فیلمساز خارجی باشید، وقتی که خودتان برای ارجاع دادن، کارگردانهایی مثل رومر و تروفو را در فرانسه دارید.
بنظرم تنها نقطه ارجاع من علاقهم به کار بیشتر با کریستین بود. قبلا یک فیلم کوتاه ساخته بودیم و میخواستم باز هم با او کار کنم. اصلا تصوری از فیلمسازی دیگر به عنوان منبع الهام در ذهنم نداشتم. کریستین و بعد ژولیت برایم کافی بودند.
آیا فیلمنامه را براساس تفکرات و دیدگاههای خودتان و کریستین نوشتید؟
میتوانم بگویم که براساس حال و هوای ما در زمان شروع همکاریمان با هم بود. ارتباط دادن درد عشقمان به فیلم خیلی رقتانگیز میَشد. نمیدانم حس و حال عشق را داشتیم یا رنج جانکاه آن را.
چطوری این نوع شخصیتهای مرد را شکل دادید و پروراندید؟ کلیشهای بنظر میرسند چون حس میکنم اکثرشان را قبلا جایی دیدهام.
شیوه کار کریستین به این شکل است که به جامعهای که در آن قرار دارید فکر میکند، اینکه هنرمند یا روشنفکر بودن یعنی چه، اینکه مطمئن نباشید چیزی را بخاطر دلایل درستش دوست دارید یا نه. میتوانستیم یکدیگر را درک کنیم. شاید هردویمان این را تجربه کرده بودیم که جذب یک نوع مرد میشدیم که ما را به عنوان یک انسان جذاب نمیدانست، بلکه ما را بخاطر هنرمندی که بودیم میخواست. هیچوقت موقع خوابیدن یا بیدار شدن از خواب خودم را هنرمند نمیدانم. من آدم غمگینی هستم. آدم پیچیدهای هستم. سردرد دارم. هیچوقت از کلمهی «هنرمند» استفاده نمیکنم. به همین دلیل از آن صحنه با ژوزین بالاسکو خوشم میآید. البته، شخصیت آنجا نیامده بود که این حرف را بشنود. فقط میخواهد بداند آیا او با فرانسوا خوابیده یا نه. مثل کاریکاتور است. در کل، کار کردن به عنوان یک هنرمند یک نوع وهم این ایجاد میکند که واقعا که هستید، چه نوع آدمی هستید. آیا شما این نوع حساسیت شدید را در خود میبینید؟ نه، احتمالا نه.
میدانم که برای ساخت این فیلم از کتاب «اجزای گفتمان عشق» اثر رولان بارت الهام گرفتهاید، و میدانید که او استاد تفسیر است. ساخت فیلمی براساس افکار او کار راحتی نیست، شما از چه روشی استفاده کردید؟
تهیهکنندهی فیلم حق اقتباس را خریده بود و میخواست فیلمی بسازد و چند کارگردان بیاورد که هرکدام فصلی را انتخاب کنند. من تازه فیلم کوتاه را با کریستین به پایان رسانده بودم و به تهیهکننده گفتم که جرات نمیکنم فیلم را بسازم. هنوز هم میخواست فیلم را بسازیم و گفتم که میخواهم با کریستین کار کنم، و کار را بین خودمان شروع میکنیم.
فیلم بامزه و در عین حال تلخ است. همهمان فکر میکنیم که تجربهی خاصی است اما همه آن را تجربه میکنند.
بله. همیشه معتقدم که بعضی آدمها از من شادتر هستند و زندگی متوازنی دارند و من تنها کسی هستم که چنین شکهای وحشتناکی را تجربه میکنم. همیشه فکر میکنم که همه نرمال هستند جز من و احتمالا کریستین. ما در مواقعی وارد یک دوره یاس میشویم. شاید برای همین است که دیدارمان، که مدتها قبل اتفاق افتاد، بسیار مهم بود. درک کردیم که افسردگی بخشی از خود است. برای همین هونگ سانگ-سو هم دوست و هم کارگردان بزرگیست. او میداند که من بهای عشق را میپردازم.
دوست دارید به زنهایی در این سن دربارهی روابط عاشقانه یا جستجو برای عشق و این نوع حس و حال چه چیزی بگویید؟
هیچچیزی. نمیخواهم چیزی به زنها بگویم. هرگز تصورش را هم نمیکنم که فیلمی برای زنها بسازم یا تجربیات خودم را به زنها بگویم. هیچوقت قادر به انجام چنین کاری نخواهم بود. از اینکه تصور کنم چنینی چیزی ممکن است، نگران میشوم. من مثال خوبی برای هیچ زنی نیستم. و این فیلم هم برای مردان است. یک زندگیست.
نظرتان دربارهی رابطهی میان زنان و مردان چیست، و اینکه آیا بنظرتان در چند دههی اخیر تغییر داشته؟
دربارهی این موضوع زنان بسیار ناراحتم. باور ندارم چنین چیزی امروز ممکن باشد.
اما بنظرتان این رابطه در چند دههی گذشته تغییر کرده است؟
نمیدانم. شاید صد سال پیش اگر بود وقتی 50 ساله می شدی یعنی دیگر مُردی، پس چه چیزی میتوانم بگویم؟ شخصیت اصلی زن زیباییست. بسیار جذاب است. برایم مهم نیست که 50 ساله است یا نه. او آن زن خاص است. میخواهد آن زن باشد. بدنی عالی دارد. دو نما از دستهایش گرفتم چون زیبا هستند. میتوانند چیزهای زیادی را در خود نگه دارند. شاید نتوانند رابطه عاشقانه را حفظ کنند اما میتوانند چیزهای زیادی را در خود حفظ کنند. خودم مشخصا دلم آن تغییر را میخواهد. از طرفی دیگر، بنظرم جامعه تغییر کرده است. فاصله میان فقیر و غنی هم بسیار تغییر کرده هست. نسبت به زمانی که دختر کوچکی بودم، امید کمتری وجود دارد. آن زمان بنظر میآمد که دنیا بهتر است. پدربزرگ و مادربزرگهایم و والدینم جنگهای زیادی را تجربه کردند. من در آفریقا بزرگ شدم، و به این شکل مثل پدر و مادرم به دنیایی بهتر امید داشتم. یک دفعه قرن بیست و یکم از راه رسید. آیا همهچیز مملو از ناامیدی شده یا چون پیرشدم برایم این شکلیست؟ نمیدانم. شاید چون بدنم دیگر آن امید را ندارد. شاید مساله سن باشد. نمیخواهم بگویم وقتی 14 یا 15 ساله بودم جهان بهتر بود، بلکه بعد از جنگ الجزیره، جنگهای استقلالطلبی در آفریقا و جنگ ویتنام، دنیا واقعا پر از امید بود. امید بود که همهچیز حل شود. شاید اگر الان 12 ساله بودم، دلم نمیخواست بشنوم کسی بگوید که دنیایش از دنیای من بهتر بوده. من هم از گفتن چنین چیزی نگرانم. از نظر اقتصادی هم جهان بسیار تغییر کرده است. وقتی جوان بودم، اعتقاد داشتیم که اقتصاد عادلانهتر میشود اما اینطوری نشده است.
گفتید که هنگام نوشتن فیلمنامه و فیلمبرداری گریه کردید. ما همه با دیدن فیلم خندیدیم، یا حداقل من که خندیدم. آیا خنده از روی حس آرامش و رهایی از درد بود یا شما هم در سینما خندیدید؟
نه. من تو اتاق تدوین خندیدم، ولی سر صحنه نه.
مایه آسایش است که به درد و رنج خود بخندید؟ چیز احمقانهای اتفاق میافتد ولی چندان بزرگ نیست و در نهایت میگذرد.
احمقانه نیست. قابل توجه و دردآور است اما به آن میخندید چون هنوز زنده هستیم. اما درد و رنجمان بزرگ است. واقعا گاهی اوقات بسیار سنگین است. درد و رنج جانکاه، توصیفی مناسب از چیزیست که درونم حس میکردم. شاید این حس چیزی باشد که بتوانم راحت با کریستین در میان بگذارم گرچه ما هم میتوانیم آدمهای خوشحال و شادی باشیم. وقتی میگویم که گریه کردم، زمان تماشای بازی ژولیت بود. دیدن ژولیت که دارد نقش ایزابل را بازی میکند، مرا بسیار تحت تاثیر قرار داد.
یک بار گفتید که میخواهید در فیلمهایتان پیچیدگیهای تازهای خلق کنید. آیا منظورتان پیچیدگی از نظر انتخاب موضوع فیلم است یا ابعاد فنی ساخت فیلم؟ پیچیدهترین چیز برایتان در این فیلم چه بود؟
همهش به این برمیگردد که وقتی از فیلم صحبت میکنید، فقط از نظر فنی و تکنیکی نباشد، بلکه برایمان یک چالش باشد، بخصوص با این تکنیکهای جدید. میخواهم هر فیلم را به شکل متفاوتی تجربه کنم و خودمان را به چالش بکشیم بدون اینکه مجبور باشم خودم را تغییر دهم. این برایم خیلی مهم است اما در انتها متوجه شدم که در کارگردانی حق انتخاب زیادی نیست مگر اینکه بخواهید کارتان از لحاظ تکنیکی شیک باشد.
ژولیت بینوش در بیشتر جاهای فیلم میدرخشد و شخصیتاش تمام موقعیتهای درون فیلم را تحت کنترل دارد بجز پایان فیلم. پایان 16 دقیقهای و دو بخشی فیلم عالیست و نشان میدهد توازن میان این شخصیتها تغییر کرده است. بسیار تحسینبرانگیز است.
واقعا تحسینبرانگیز است. شخصیت دنیس، آدم گنده و درشتیست با نگاهی سنگین و خودش هم این را میداند به همین دلیل از این ویژگی خود روی ایزابل استفاده میکنند، مثل یک سلاح، اما بعد چشمها شکننده میشوند، زیباتر میشوند. با شما موافقم. من هم همین را حس کردم.
آیا بینوش همیشه انتخاب اولتان بود؟ برای آوردنش به فیلم جنگیدید؟
بله. تنها انتخابم بود.
فیلمتان از نظر سبکی بسیار با کارهای قبلیتان فرق دارد. کلوزآپهای بیشتری اینجا وجود دارد. چیزهای زیادی را میبینیم.
بله، به این خاطر است که در لوکیشن کوچکی فیلمبرداری میکردیم. با دوربین دیجیتال کار میکردیم و از لنز خاصی استفاده کردیم که تصویر فشردهتر باشد. بجای فیلمبرداری در فرمت 185، از 166 استفاده کردم. تصویر کاملا مربع نیست، اما اطراف تصویر فضای زیادی وجود ندارد.
پس مثل آن برداشت 16 دقیقهای؟
درست است. بهم گفتند: «کلر، تیتراژ را بسیار کند نشان میدهی. نمیتوانی از مخاطبان انتظار داشته باشی که برای شانزده دقیقه آنجا بنشینند.» من هم گفتم «برداشت در یک روز اتفاق افتاد و نمیتوانم چیزی از آن کم کنم.» بعد تصمیم گرفتم تیتراژ پایانی را روی تصاویر پایان فیلم قرار بدهم تا کسی ازم نخواهد بخشهای بیشتری از فیلم را ببُرم.
آیا حقیقت دارد که فیلمبرداری فقط 5 تا 7 هفته زمان بُرد؟
میخواستم هفت هفته باشد اما پنج هفته شد. منتظر استودیو در آلمان بودم و وقتی منتظر بودیم با کریستین روی فیلم کار میکردیم. بعد یکدفعه از طرف CNC پول به دستمان رسید و تهیهکنندهها گفتند «برویم سر فیلمبرداری».
ترانههای بسیار جالبی در فیلم شنیده میشوند، بخصوص «در آخر». میشود کمی در اینباره صحبت کنید؟
این ترانهی «در آخر» از اتا جیمز همان چیزی بود که وقتی با ژولیت دربارهی شخصیت حرف میزدیم، به آن اشاره کردم. گفتم: «ببین، ژولیت. کار اتا جیمز را گوش کن. بهش نگاه کن. ببین وقتی جلوی دوربین میخواند و دنبال چیزیست چه نوع زنیست. در تصویر او توان حقیقی زنانگی را میبینی اما در او یاس هم دیده میشود.» وقتی او میخواند: «درآخر» برایم بسیار زیباست اما از نوع خواندنش میدانید که این حس زیاد دوام نخواهد داشت. درد و رنجی که قبل از آن کشیده بزرگ بود. او برای من مثل جانی کش است. با خودش درد و رنج انسان بودن و خوانندهی خوب بودن را حمل میکند. من هم به عشق اعتقاد دارم. این دو چیز اهمیت دارند.