داریوش خنجی: «دنباله رو» برتولوچی مرا تکان داد

داریوش خنجی یک از مهم‌ترین فیلمبرداران سینمای معاصر است. او  زادۀ تهران و بزرگ شده و شهروند فرانسه است. خنجی با کارگرانان بزرگی کار کرده است، مانند ژان-پیر ژونه و مارک کارو («دلیکاتسن»، «شهر کودکان گمشده»)، دیوید فینچر («هفت»، «اطاق وحشت»)، آلن پارکر («اویتا»)، برناردو برتولوچی («زیبایی ربوده شده»)، رومن پولانسکی («دروازۀ نهم»)، دنی بویل («ساحل»)، سیدنی پولاک («مترجم»)، وانگ کاروای («شب های بلوبری من»)، میشل هانکه («بازی های مسخره» و «عشق»)، نیل جوردن («در رویاها»)، استیون فریرز («شری»)، وودی آلن («نیمه شب در پاریس»، «به رم با عشق»، «جادو در مهتاب»، «مرد غیر منطقی»، «هرچیز دیگر»)، جیمز گری («مهاجر»، «شهر گمشدۀ زد»)، بانگ جون هو («اوکجا») و برادران سفدی («الماس‌های تراش نخورده»). فیلم بعدی او قرار است «برزخ» به کارگردانی آلخاندرو ایناریتو باشد. سال ٢٠١٨ کتاب نفیس و قطوری به نام «داریوش خنجی» منتشر شد که شامل گفت و گویی طولانی با داریوش خنجی دربارۀ زندگی اش از بچگی تا امروز، کارهایش در سینما، کارگردانانی که با آنها کار کرده و نظراتش دربارۀ فیلمبرداران بزرگ دیگر است. کتاب مملو از عکس و طرح ها و استوری بردها از آلبوم شخصی خنجی است. ترجمۀ قسمتی از بخش اول این کتاب را که به دوران کودکی و نوجوانی خنجی مربوط می‌شود را در اینجا می‌خوانید:

 

تا آنجا که اطاع دارم، پدر شما در سینما فعال بود.

فقط در بخش دوم زندگی‌اش. پیش از آن در صنعت نساجی بود و کارش خرید و فروش پارچه‌هایی که خارج از ایران تولید شده بودند. یک روز این ایدۀ بسیار ساده را داشت که پارچۀ کتانی خودش را درست کند. به منچستر رفت و ماشین آلاتی که برای این کار لازم بودند خرید و به جنوب ایران فرستاد و اولین کارخانۀ تولید نخ پنبه را آنجا دائر کرد. پس از آن تصمیم گرفت که وارد کار و کاسبی فیلم شود. او حقیقتآ سینه‌فیل نبود و فقط می‌خواست فیلم نمایش دهد و از این کار سودی ببرد. با پولی که از تولید نخ پنبه ساخت دو سینمای بزرگ در تهران خرید. بعد مدام به اروپا سفر می‌کرد و فیلم برای پخش و نمایش در سینماهایش در ایران می‌خرید. خودش به تنهایی همۀ کارها را می‌کرد.

آیا این امر که پدرتان در کار فیلم بود در علاقمند شدن شما به سینما موثر بود؟

اتفاقآ هیچ تاثیری در آن نداشت و فقط زمان تین ایجری‌ام به سینما علاقمند شدم. پیش از آن فقط به یاد دارم که با پدرم در یک اطاق نمایش فیلم نزدیک شانزه‌لیزه می‌نشستم و کلیپ‌های فیلم های عجیب و غریب سیاه و سفید از فرانسه و ایتالیا را تماشا می‌کردم که هیچ چیز از مضمون آنها سرم نمی‌شد. آن طوری خیلی فیلم تماشا کردم ولی هیچ وقت فیلمی را از اول تا آخر نگاه نمی‌کردم. فکر کنم که آن زمان حدود هفت سالم بود.

چطور شد که خانواده‌تان از ایران به فرانسه تغییر مکان دادند؟

وقتی که من به دنیا آمدم، پدر و مادرم خیلی مسن بودند. پدرم ٧٥ سال داشت و مادرم ٥٠ سال.  من دهمین و آخرین فرزندشان بودم. پنج تا از فرزندان پدرم از همسر سابقش که دخترخالۀ جوان او بود، بودند. از قرار معلوم پدرم از او طلاق گرفت برای اینکه همسر جوانش نمی‌خواست مسافرت کند و پدرم برای کارش دائم در حال سفر بود. پدرم با مادرم در یک مجلس رقص برای خیریه در منچستر در دهۀ بیست میلادی آشنا شد. مادرم فرانسوی بود و خانواده‌اش یک رستوران معروف در نورماندی داشتند. پس از ازدواج، پدر و مادرم اول به هند و بعد از آن به ایران رفتند. پدرم که مسن‌تر شد، تصمیم گرفتند که در اروپا زندگی کنند و یک دلیلش این بود که او به صنعت سینما که فیلم برای سینماهایش فراهم می‌کرد، نزدیک باشد. اول در فکر ایتالیا بودند ولی پس از مدتی زندگی در رم، تصمیم گرفتند که در فرانسه باشند.

در رم چه اتفاقی افتاد؟

سال ١٩٥٨ که سه سالم بود وارد رم شدیم با این نیت که آنجا زندگی کنیم و مدتی خانوادگی در هتل اکسلسیور اقامت داشتیم. من بچۀ تخسی بودم و خواهر بزرگ‌ترم کریستین نمی‌توانست مرا آرام نگه دارد. یک روز در سالن پذیرش هتل بودیم و یک مغازۀ اسباب فروشی آن ور خیابان دیدم. خواهرم برای اینکه از دستم راحت شود گفت که بروم و گشتی در مغازه بزنم. از هتل به بیرون دویدم و داخل مغازه شدم ولی وقتی بیرون آمدم راه برگشت به هتل را پیدا نکردم و سه روز در رم گم شده بودم. یک پاسبان در خیابان مرا پیدا کرد و نمی‌فهمید چه می‌گویم چون آن زمان فقط فارسی حرف می‌زدم که الان اصلآ قادر به این کار نیستم. چون پاسبان و همسرش بچه نداشتند، تصمیم گرفتند که مرا به فرزندی بپذیرند.  ولی نخست مرا پیش راهبه‌هایی در یک کلیسای معروف گذاشتند. سه شب آنجا خوابیدم و راهبه ها از من مراقبت کردند. در همان حال پدر و مادرم یک آگهی کودک گمشده در روزنامه‌های محلی گذاشته بودند و این گونه مرا پیدا کردند. بعد از این جریان پدرم فکر کرد که در رم ماندن عقیدۀ خوبی نیست و ما به فرانسه رفتیم.

نخستین برداشت هایتان از فرانسه چه بود؟

اوایل مدتی در جنوب فرانسه ماندیم و بعد پدرم خانه‌ای در واکرسون در حومۀ پاریس خرید. یک خانۀ بزرگ بود که در قرن نوزدهم ساخته شده بود و پله های بزرگ مارپیچ مانند «در چنگ ارواح» رابرت وایز داشت و نخستین باری که آن فیلم را دیدم خیلی ترسیدم چون یاد جایی که زندگی می‌کردم افتادم. در آن خانه خواهرم کریستین همیشه سعی می‌کرد مرا بترساند و از پشت در می‌پرید جلویم. من اسم او را “دیابلز” یعنی “زن شیطانی” گذاشته بودم.

به نظر می‌آید که ترس نقش بزرگی در بزرگ شدن شما داشت.

بچه که بودم، همیشه می‌ترسیدم و بعدها من و خواهرم دوتایی دوستانمان را می‌ترساندیم. همانطور که گفتم، پدرم خیلی مسن بود و یازده دوازده سالم که بود وانمود می‌کردیم که او دراکولا است. یک عکس سیاه و سفید او در راهرو بود و هنگامی که او برای کار مسافرت می‌کرد ما آنرا با یک عکس کریستوفر لی در نقش دراکولا عوض می کردیم. وقتی دوستان‌مان پیش ما می‌آمدند، من و خواهرم جلوی آن عکس تعظیم می‌کردیم و می‌گفتیم این پدر ما است و آنها خیلی می‌ترسیدند.

آیا فیلم های وحشتناک هم تماشا می‌کردید؟

نخستین فیلم ترسناک که به یاد دارم، فیلمی است که نتوانستم ببینم. سال ١٩٦٧ یا ٦٨ فیلم اولیۀ «کینگ کنگ» در سینمایی در شهرمان نمایش داده می‌شد. پوستر بزرگش را هم جلوی در سینما گذاشته بودند و من خیلی دلم می‌خواست که فیلم را ببینم ولی تماشای فیلم برای افراد سیزده سال به پایین ممنوع بود و من فقط دوازده سالم بود.

شما را به سینما راه ندادند؟

نه، چیزی که اتفاق افتاد این بود که مادرم و خواهرم به من کت و شلوار و کراوات پوشاندند تا بزرگ‌تر به نظر بیایم و توانستم وارد سینما شوم. آن زمان ماموران پلیس به سینماها سر می‌زدند تا مطمئن شوند که کسی زیر سن آنجا نباشد. آن شب دو نفر پلیس آمدند و کارت های شناسایی ما را خواستند ببینند. مادرم دربارۀ سن من به آنها دروغ گفت ولی چون کارت شناسایی همراه نداشتم، مجبورم کردند که سینما را ترک کنم. حسابی دلم گرفته بود چون همان موقع که «کینگ کنگ» شروع شد مرا به زور از سینما بیرون کردند. می‌توانید یک نمای دوربین متحرک را تصور کنید: تصاویر روی پردۀ نقره‌ای ظاهر شده‌اند و جمعیت که از انعکاس نوری که از پرده منعکس می‌شود نور پشتی گرفته اند، با کم شدن نور سالن در تاریکی فرو می‌روند. و این درب کوچک به سوی نور باز می‌شود و مادرم و خواهرم مرا که دارم زار می‌زنم با خود بیرون می‌کشند. سینه فیلی من اینگونه آغاز شد.

چه نوع فیلم های ترسناک آن زمان تماشا می‌کردید؟

یکی از اولین فیلم‌ها که دیدم «روانی» بود. ترسناک‌ترین فیلمی بود که در عمرم دیده بودم و مدتها آسیب روحی بهم وارد کرده بود. هرنوع “بی مووی” را  می‌دیدم، تمام فیلم های دراکولا، فرانکشتاین، مرد گرگ نما، فیلم های علمی-تخیلی. این فیلم ها را در سینماهای پاریس می‌دیدم. بعد، چهارده سالم که بود، خواهرم کریستین مرا به سینماتک فرانسه برد تا فیلم های کلاسیک ببینم، مانند «جانی گیتار» نیکلاس ری و «عصر طلایی» بونوئل. هر تعطیل آخر هفته می‌رفتم و یکی از “موش‌های سینماتک” شدم. هانری لانگلوا مرتب می‌آمد تا دربارۀ فیلم‌ها حرف بزند و به یاد دارم که اورسن ولز برای یک رتروسپکتیو فیلم‌هایش آمد و یک شب را با تماشاگران صرف کرد.

آیا از آن زمان شروع به ساختن فیلم‌های سوپر ٨ کردید؟

از قبل، یازده دوازده سالم که بود، شروع کرده بودم. هر فیلمی که ساختم دراکولایی بود.

نقش دراکولا را کی بازی می‌کرد؟

خودم. ولی از آنجایی که فیلمبردار هم خودم بودم، هروقت که دراکولا می‌آمد، دوربین باید ساکن می‌بود.

هیچ رابطه‌ای بین فیلم های هشت میلیمتری که در دوران تین ایجری می‌ساختید و فیلم هایی که در حرفه تان به عنوان یک مدیر فیلمبرداری در آنها شرکت داشته اید می‌بینید؟

یک رابطۀ مستقیم نمی‌بینم ولی چیزی که گاه به گاه اتفاق می‌افتد این است که مشغول فیلمبرداری هستم و غروب آفتاب می‌شود. یک حسی دارم، هم فیزیکی و هم روحی که مرا به آن دوران فیلم های اولم در واکرسون می‌برد. ناگهان یک حس رمانتیک و غمناک به من دست می‌دهد. پایان هرروز برایم این غمناک بودن را دارد، احساس این که کسی دارد می‌میرد، خون که از بدن گرفته می‌‍شود، آن طور که دراکولا خون قربانیانش را می‌کشید. احساسی است که در پوستم فرو می‌رود و مطمئنم که از دورانی است که تین ایجر بودم و فیلم می‌ساختم. به خاطر اینکه آن دوران را به خوبی به یاد دارم – آن زمانی که داشتیم نور را از دست می‌دادیم.

نخستین فیلمی که به یاد دارید که فیلمبرداری آن، و نه تنها داستان یا کارگردانی اش، توجه تان را جلب کرد چی بود؟

وقتی که حدود چهارده سالم بود، خواهرم مرا به دیدن «دنباله رو» اثر برناردو برتولوچی برد که تازه در سینماهای پاریس به نمایش درآمده بود. سنم در آن حد نبود که فیلم را بفهمم ولی چیزی بسیار پرقدرت داشت که روی من تاثیر گذاشت. انگار که یک گلوله به مغزم اصابت کرده بود که به من صدمه‌ای نزد ولی هنگامی که از یک طرف به سوی دیگر سرم می‌رفت، نقشی از خود به جای گذاشت.

فیلم‌های دیگری هم بودند که از طریق تصویربرداری شان روی شما تاثیر گذاشتند؟

فیلم بزرگ دیگر «همشهری کین» بود. آن را هم وقتی خیلی جوان بودم دیدم  و اهمیتش را در آن زمان درک نکردم ولی معماری فیلم و نحوی که فیلمبرداری و تدوین شده بود، جرقه‌ای در سرم زد. خیلی بیشتر از «دنباله رو»، حس کردم که باید دوباره آن را ببینم چون تمام نکات فیلم را نگرفته بودم. کار گِرِگ تولند در آن فیلم و در «خوشه های خشم» نوشتن صفحه ای تازه در تاریخ فیلمبرداری بود، برای اینکه این نگاه رئالیستی و تقریبآ فتو ژورنالیستی را با چیزی بیشتر استیلیزه و آوانگارد ترکیب کرد. فیلمبردار دیگری که همین نوع فیلم می‌گرفت جیانی دی ونانزو بود که با فلینی، آنتونیونی و فرانچسکو رُزی کار کرد. او هم روی من خیلی تاثیر گذار بود.

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

one × 2 =