در اوت ۲۰۱۵ همزمان با نمایش عمومی «پول اسب» در نیویورک٬ مرکز لینکلن مروری بر آثار پدرو کوستا با حضور خودش برگزار کرد. لابلای نمایش فیلمها فرصتی شد تا با او به مصاحبه بنشینم. سینماگر پرتغالی٬ یک سینهفیل واقعیاست که سینمای دنیا را خوب میشناسد و عاشقانه دنبال میکند. همچون اکثر سینماگران مستقل٬ برنامههای او بیتکلف اداره میشوند و گفتگو کردن با او آسانترین کاریست که یک ژورنالیست میتواند انجام دهد.
میدانم که درباره «پول اسب» سؤالات بسیاری پرسیدهاند٬ دوست دارم با فیلمهای اولیهتان شروع کنم و سپس به سراغ فیلمهای جدیدتر شما میروم. بعضی معتقدند شما به گروه فیلمسازان مکتب آنتونیو ریس تعلق دارید٬ چقدر فکر میکنید این مکتب سینمایی بر شما تأثیر گذاشتهاست؟
مفهوم یا واژه «مکتب سینمای ریس» یک واژه و مفهوم جدید است. خیلی با این مفهوم موافق یا طرفدار آن نیستم٬ البته سعی میکنم خیلی با کسانی که درباره آن حرف میزنند مخالفتی نکنم. اگر بخواهم درباره آن به شما بگویم٬ آنتونی ریس یک فیلمساز بزرگ پرتغالی و مدرس مدرسه سینمایی لیسبون بود. شاگردان زیادی داشت٬ که مثل همه مدرسههای سینمایی تعداد زیادی از آنها فیلمساز شدند و عدهای نه٬ ناپدید شدند و کسی نمیداند سینما را ادامه دادند یا نه.ما همه شاگردان او از تعلیمات و فیلمهای او تأثیر گرفتیم ولی این به این معنی نیست که مکتب سینمایی به نام ریس وجود دارد. فرض کن که وقتی کیارستمی شاگردهایی را در ورکشاپهایش در همه جای دنیا از اسپانیا و سارایوو و چندجای دیگر تربیت میکند٬ چندسال بعد منتقدان همه شاگردهای او را فیلمساز مکتب کیارستمی بنامند.
ولی فیلمسازان زیادی در ایران از کیارستمی تأثیر گرفتهاند٬ از پناهی و قبادی گرفته تا فیلمسازان جوانتر…
درست است٬ ولی شما ایرانیها هیچوقت آن را مکتب کیارستمی نمینامید٬ چون این فیلمسازها علیرغم اشتراکاتشان٬ تفاوتهای زیادی دارند. پس این مفهوم هنوز برای من چندان قابل قبول نیست. بله من شاگرد ریس بودم٬ فیلمهای اولیه او٬ به من انرژی زیادی دادند تا فیلمهای اولیه خودم را بسازم٬قبل از آن تصورم این بود که فیلمساختن به زبان پرتغالی و در مناطق دوردست پرتغال غیر ممکن است. ولی دیدن فیلمهایی که او در مناطق دورافتاده پرتغال ساختهبود برای من که همه عمرم را در شهرهای بزرگ زندگی کردهبودم٬ یک دنیای تازه بود. انگار همه این اتفاقات دور به محدوده ادراکات من رسیدهبودند٬ و از آن زمان تصور کردم که فیلمساختن در این مناطق هم امکانپذیر است.
کارنامه شما با «خون» شروع میشود٬ که به لحاظ تصویری بسیار استیلیزه است٬ اما وقتی به تریلوژی معروف شما می رسیم٬ شما سبکی مستندگونه دارید. چه چیز باعث این تفاوت سبک میشود؟
جواب آن در نیازهای تصویری هر فیلم است. ضمناً در سینما گاهی شرایط تولید فیلم هم بر روشهای تصویری شما تأثیر میگذارد. شرایطی که در آن «استخوان» تولید شد٬ با «در اتاق وندا» کاملاً متفاوت بود. «در اتاق وندا» تیم تولید فیلم بسیار کوچک بود٬ تقریباً در حد یک نفر.
شاید باید سؤالم را اینگونه بپرسم که چرا دربین آثار شما یک وحدت سبکی نمیبینیم؟ به همان شکلی که در آثار فیلمسازان مؤلف میبینیم. به نظر میآید شما قصد تجربه کردن دارید.
امیدوارم که این وحدت سبکی در کارم وجود نداشتهباشد. دوست ندارم روش ثابتی را انتخاب کنم. بله فیلمسازان زیادی میبینم که در کارهایشان٬ سبک دائم و خاصی دارند٬ ولی من از این تفاوت سبک کارهایم لذت میبرم. دوست دارم ببینم هر فیلم از من چه میخواهد.دیدگاه٬ موقعیت و نوع تولید هرفیلم برای من مهمترند.
با پدرو کوستا در مرکز فیلم لینکلن
امیدوارم این سؤال به نظرتان بیمورد نیاید٬ ولی درمورد کارهای شما٬ بسیاری از تأثیرپذیری از سینمای کلاسیک٬ مثلاً تأثیر فورد بر «خانهای در دل گدازهها» سخن میگویند. درمورد این چه فکر میکنید؟
بله موافقم. جان فورد در افکار من حضور دارد. همواره آنجاست. وقتی میخواهم فیلمی ببینم٬ هنوز به سراغ کارهای کلاسیک میروم مثل کارهای جان فورد و چاپلین. واقعاً سینمای روز را به همان جدیت دنبال نمیکنم. البته سینماهایی مثل سینمای ایران٬ تایوان و چین و غیره را دنبال میکنم. بسیاری از آنها دوستان من هستند و با هم همزمان کار میکنیم. ولی سینمای جریان اصلی هیچ جذابیتی برایم ندارد. این سینما برایم خیلی دور از ذهن است٬ با آن پولهای هنگفت و ستارهها و یا حتی ایدههایشان٬ انگار از دنیای دیگر آمدهاند. دیدن فیلمهای سینمای جریان اصلی آمریکا برای من انگار دیدن سیارهای دیگر است.فکر میکنم کسی مثل کیارستمی هم با من کاملاً هم عقیده باشد. ما با این جریان اصلی سینما در یک سطح کار نمیکنیم. سینمای ما به انسان٬ و واقعیت انسان نزدیکتر است و شاید انسانهای درحاشیه. ما به حقیقت نزدیکتریم٬ همان حقیقت ساده.فکر میکنم سینمای جان فوردو سینمای کلاسیک هم درباره همین حقیقت است.
یادم میآید که یکبار از کیارستمی پرسیدم٬ هیچوقت در زندگیش به اسکار فکر کرده٬ و او گفت٬ اسکار از او خیلی دور است٬ حتی ثانیهای هم به آن فکر نمیکند.
دقیقاً.من به نوعی از کارسینمایی خو گرفتهام. نمیتوانم بگویم عوامل٬ باید بگویم دوستانی دارم که سالهاست با هم کار میکنیم. این یکی از دلایلیاست که امیدوارم هربار روش جدیدی داشته باشیم که برایمان چالشبرانگیز باشد. ممکن است به نظرت خندهدار بیاید ولی دوست دارم با گروهم یک کار موزیکال بسازم٬ چون خیلی از آنها خواننده و موزیسین هم هستند.
حتماً فادو میخوانند؟…
بله و همه آنها رقصندههای خوبی هستند. واقعاً دوست دارم این ایده را هم امتحان کنم.
خیلی دوست دارم٬ موزیکال شما را با موسیقی فادو ببینم. من دیوانه فادو هستم٬ در آرشیو موسیقی شخصیم٬ ترانههای بسیاری از آمالیو رودریگوئز٬ دولچه پونتس و ماریزا دارم.
بومیان کیپورد نوعی از فادو دارند٬ که مورنا نام دارد. کمی آهستهتر ولی گرمتر و آفریقاییتر است. خیلی شنیدنی است٬توصیه میکنم حتماً گوش کنی.
فکر میکنم سزاریو اوورا همین سبک فادو را میخواند؟
بله خودش است٬ پس شنیدی.
این علاقه شما به بومیان مستعمرههای پرتغال بهخصوص کیپورد از کجا میآید؟
در واقع یک اتفاق این ارتباط را شکل داد. واقعاً میشود گفت که این اتفاق از قبل مقدر شدهبود٬ چون خیلی طبیعی رخ داد. ولی از آنجا شروع شد که وقتی من برای انتخاب لوکیشن دومین فیلمم «خانهای در دل گدازهها» به جزیرهای به نام سورژ که جزیرهای آتشفشانی در اقیانوس اطلس و چندمایلی پرتغال است٬ رفتهبودم٬به صورت اتفاقی تصاویری از کیپورد دیدم. جزیرهای آتشفشانی که به آفریقا نزدیک است و از گدازههای سیاه تشکیل شدهاست. به کیپورد رفتم ٬ مسحور طبیعت آن شدم و تصمیم گرفتم فیلمم را آنجا بسازم. کمکم عاشق مردم٬موسیقی٬ فرهنگ و حتی غذای آنجا شدم. فیلمم را در آنجا ساختم٬و وقتی قصد برگشت داشتم٬ یک اتفاق عجیب افتاد. بومیان آنجا تعداد زیادی هدیه٬ نامه و چیزهای مختلف دادند که البته برای من نبود٬ بلکه برای بستگان آنها در پرتغال بود. اینگونه بود که محله فونتانژ را کشف کردم. با یک کیسه پر از قهوه٬ تنباکو و نامه به آنجا رفتم. وقتی وارد آنجا شدم یک منطقه مخروبه و بسیار خطرناک بود٬ ولی چون من حامل این هدیهها بودم٬ من را یکی از خودشان میدانستند و کاری با من نداشتند. من را به خانههایشان دعوت کردند و سر میز غذایشان نشاندند. مدتها آنجا بودم٬ مردمانی که اینگونه در محرومیت هستند٬معمولاً بسیار بخشنده هستند. این شد که تا الان در فضای آنها ماندهام و بقیه فیلمهایم را آنجا ساختهام. از «استخوان» شروع شد و چون دیدم که خیلی خوب آنها را میشناسم با خودم گفتم چرا فیلمهای بیشتری اینجا نسازم؟ از بعد از «استخوان» تصمیم گرفتم با تیم بزرگ کار نکنم٬ یک خانه تکانی اساسی کردم و «در اتاق وندا» را با یک تیم بسیار کوچک ساختم. گاهی حتی تنها کارکردم یا حداکثر با دوسه نفر.
میخواستم درباره جیکوب ریس و حضورش در «پول اسب» هم از شما بپرسم…
به نظر من جیکوب ریس بیش از یک عکاس است. او درواقع یک فیلمساز دوران صامت است. روشی که او در عکسهایش داشت٬تقریباً شبیه یک فیلمساز بود. او زمان زیادی با سوژههایش صرف میکرد٬همانگونه که ما اینکار را میکنیم. همانطور که ما با افراد صحبت میکنیم تا آنها را بهتر بشناسیم و درک کنیم٬ او هم همین کار را میکرد٬ که در واقع بیش از کار یک عکاس است.
میخواستم ببینم این آنالوگی که شما در فیلم بین مهاجرین کیپورد و مهاجرین نیویورک میبینید از چه میآید؟ به زبانی چه چیزی آنها را به هم شبیه میکند؟
من فکر میکنم٬ از زمان جیکوب ریس تا حال خیلی تفاوتی ایجاد نشدهاست. شاید همه چیز مدرنتر شدهباشد٬ ولی آنچه شما در عکسهای ریس میبینید٬ مثلاً این فلاکت و فقری که در آنها وجود دارد٬ من در فونتانژ یا فیلمهای ایرانی و برزیلی و … هم میبینم. این محدودیتها٬ انزوای انسانها و تنهایی حاصل از مدرنیته هنوز وجود دارد و به نظر میرسد ما همواره با آن در جدالیم٬ چه در زمان جیکوب ریس و چه در زمان حال. انسانها در قفس انزوای خود اسیر هستند و این تنهایی بسیار عمیق است. شاید بدن آنها در حرکت باشد٬ ولی ذهن آنها اسیر است. میتواند در اثر سیاست باشد٬ میتواند مذهب باشد ولی فرقی نمیکند همواره با این قفسها در جدالیم. جیکوب ریس در ابتدای شکلگیری کاپیتالیسم٬ زندگی انسانها را ثبت میکرد ولی آنچه نشان میدهد با آنچه من و سایر فیلمسازان نشان میدهیم٬ شباهت بسیاری دارد. به نظرم بهترین فیلمها فیلمهایی هستند که از یک مشکل حرف میزنند. شما ایرانیها این را خوب درک میکنید. وقتی سالن سینما را ترک میکنید٬ فیلم باید شما را به تفکر وادار کند.
وقتی انقلاب ۱۹۷۵ رخ داد شما در سوی دیگر انقلاب بودید٬ ولی شما در «پول اسب» سویه دیگری از انقلاب را نشان میدهید…
نه من هنوز همان سویه انقلاب را نشان میدهم…
منظورم این است که ونتورا در سمت شما نبود…
ونتورا نمی توانست انقلاب را درک کند. آنها تازه به پرتغال آمدهبودند. تازه دوسه سال بود که آنجا زندگی میکردند. مثل برده کار میکردند و در همین زاغهها زندگی میکردند تا پولی ذخیره کنند و خانوادهشان را به پرتغال بیاورند برای زندگی بهتر. ناگهان این انقلاب شروع شد که در واقع انقلابی برای آنها بود ولی آنها درک نمیکردند. همه فکر میکردند بعد از انقلاب اتفاقات بهتری میافتد ولی انقلاب به بیراهه رفت. شاید اگر انقلاب به راه درستی می رفت الان آنها در این شرایط نبودند. من هم از آنها فیلمی نمیساختم (با خنده).
آخرین سؤال من این است که چرا شما اینقدر کم کار هستید؟
جواب من مشابه جواب ژان رنوار است٬ من خیلی کند کار میکنم و برای هر فیلم وقت زیادی صرف میکنم.