بخشی از کتاب «دربارۀ هیچ»؛ خاطرات وودی اَلن (4)
رستوران محبوبم “ایلینز” در نیویورک بود. اگر یک نیویورکی در کار هنر یا روزنامه نگاری یا سیاست یا ورزش بودید و ساعت یک بعد از نیمه شب جای دیگری برای رفتن نداشتید، به ایلینز میرفتید که جای سوزن انداختن نبود. من و دایان کیتون هرشب با دوستانمان آنجا غذا میخوردیم و هرشب در آنجا به یک آشنا برمیخوردیم: فلینی، تنسی ویلیامز، آنتونیونی، مایکل کین، رابرت آلتمن، دیوید هاکنی، یکی از کندیها، شهردار. در آنجا سیمون دو بووار و گُور ویدال و رومن پولانسکی را هم ملاقات کردم. آن زمان، نیویورک در شب خطرناک بود و با هیجان، قدم زنان به طرف خانه میرفتیم تا ببینیم سالم میرسیم یا نه.
آن دوران، از زیباترین خاطرات من اند. تماشاکردن فیلم و نمایش با کیتون و رفتن به موزه یا گالری با او لذت بخش بود چون مملو از ایده، بینش و نظریه بود. چشمانت را به خیلی چیزها باز میکرد، یا حداقل چشمان من را باز کرد. خوش خنده است و بلند و از ته دل میخندد. چه کسی میدانست که او بولیمیک است؟ (مرض پرخوری عصبی و بلافاصله تهوع به زور) من خبر نداشتم تا سالها بعد در کتاب خاطراتش خواندم. فقط میدانستم که بعد از تماشای مسابقۀ بسکتبال میرفتیم به رستوران و یک استیک را با سیب زمینی و چیزکیک و چای میبلعید. بیست دقیقۀ بعد، وارد آپارتمان من میشد و شروع میکرد به درست کردن تُست و خوردن اغذیۀ یک هفتۀ من. شگفت زده، و نادان از کسالتهای اختلال غذایی، من فقط بهت زده مینشستم و نگاه میکردم، مانند مردی که دارد یک هنرمند سیرک اروپایی را که کارهای شگفتانگیزی مربوط به غذا خوردن میکند، تماشا میکند.
ولی کیتون از منهتن خسته شده بود و دلش برای اشعههای آفتاب سرطان آور کالیفرنیا تنگ شده بود. در «پدرخوانده» نقش گرفته بود و در حرفهاش داشت پیشرفت میکرد. دوستانه از هم جدا شدیم و،همانطور که گفتم، در طی این سالها دوستان صمیمی ماندهایم. من هنوز با او دربارۀ انتخاب هنرپیشهها یا هر مسئلۀ خلاقیتی که در آن گیر کرده ام، مشاوره میکنم. هیچوقت با هم دعوا نکردیم وبعدها چندین بار با هم همکاری کردیم. پس از مدتی من با خواهر زیبایش رابین بیرون رفتم و رابطۀ عاشقانۀ کوتاهی هم داشتیم. بعد از آن با خواهر دیگر زیبایش دُری بیرون رفتم و با او هم رابطۀ عاشقانۀ کوتاهی داشتم. هرسه خواهران کیتون زیبا و فوق العاده بودند. ژنهای خوبی در آن خانواده هست. پروتوپلاسمشان جایزه گرفته. مادرشان هم بسیار زیبا بود. تشابه ماندلبرات اینجا اثبات شده بود. «آنچه همیشه میخواستید دربارۀ شکس بدانید» اولین موفقیت بزرگم در گیشه بود و با وجود اینکه چند صحنۀ خندهدار داشت، از فیلمهای ممتاز من نبود، ولی یکی از بهترین کارهای جین وایلدر بود. چه هنرمندی. چند نفر میتوانند به آن معرکهای جلوی یک گوسفند بازی کنند؟
در یکی از صحنهها، دانشمند دیوانهای یک پستان بزرگ درست میکند که بیرون رها میشود و ایجاد وحشت در حومۀ شهر میکند. با یک همزمانی کاملآ تصادفی، هنگامی که فیلم به نمایش درآمد، فیلیپ راث، کتاب «پستان» را چاپ کرد که آن هم دربارۀ یک پستان غولآسا بود. راث، مردی بسیار عمیقتر و جدیتر از من بود، و درضمن بسیار بانمک بود. او به موضوعها از دیدی متفکرانه و عمیق مینگرید ولی من فقط دنبال چیزهای کمدی در آنها بودم. او یک متفکر و روشنفکر واقعی بود و من کمدینی که فیلمساز شده بود و در رسانههای مختلف کار میکردیم. تفاوت بسیاری در مردن در صنعت چاپ و مردن روی صحنه است. در صنعت چاپ مردن، یک موضوع خصوصی است. مردن جلوی یک جمعیت شرمآور است. حالا که حرف مردن شد، اجازه دهید با لطافت بروم سر فیلم بعدیام، «خواب آلود».
با تشویق شدن و جرات یافتن از موفقیت «پدرخوانده» و «لورنس عربستان»، فیلم هایی با زمان طولانی، و هردو با آنتراکت، من رویاپردازی کردم به یک حماسۀ طولانی کمدی. تا آن زمان کمدی خوب طولانی درست نشده بود، و بسیاری از بهترین فیلمهای کمدی خیلی کوتاه بودند. بعضی از فیلمهای عالی برادران مارکس بیشتر از یک ساعت و پانزده دقیقه نبودند. «دنیای دیوانه، دیوانه، دیوانه» طولانی بود ولی مانند شیرینی سُربی تواناییهای تعداد زیادی از کمدینهای استثنایی را تلف کرد. پس رویای خودبینانۀ من این بود: یک کمدی دو قسمتی خواهم ساخت با یک آنتراکت. قسمت اول ماجراهای مردی در نیویورک، با بازی من، خواهد بود و پس از اتمام یک ساعت و نیم شادی و خندۀ عنان گسیخته، شخصیت من در یک سُس سرمازا میافتد و تصادفی یخ میزند. من تصور میکردم که تماشاگران، هلاک از خنده پس از پایان قسمت اول، می دوند به سوی سالن انتظار که پاپ کورن و نوشابه بخرند و بیصبرانه در انتظار قسمت دوم بمانند. در سالن انتظار دربارۀ صحنهها و دیالوگهای خنده دار قسمت اول با هم گپ میزنند و همینکه شروع قسمت دوم اعلام شد، شکلاتهایشان را در دست گرفته و به سالن نمایش برمیگردند و منتظر ساعت دوم مسخرهبازیهای پر سروصدا و شیطنتهای مضحک من میشوند.
از آنجا که قسمت اول نمایش در نیویورک دهۀ هفتاد اتفاق میافتاد، می توانید تعجب و شادی تماشاگران را وقتی که قسمت دوم، صدها سال بعد در آینده اتفاق میافتاد و همان شهر، خیلی مدرن و علمی-تخیلی به نظر میآمد، دریابید. مونوریل ها و خودروهای پرنده فراوان هستند و زنان زیبا در لباسهای تنگ و بدننما، مناسب با سال ٢٥٠٠، زمانی که مطمئن بودم مُد نیمه لخت رسم خواهد بود. یک جوری در این اجتماعِ پیشرفته، یخ های من آب میشوند و من مانند ماهی خارج از آب خواهم بود. امکانات برای طنز محشر و جوکهای دست اول بی پایان بودند. من این ایده را به کمپانی یونایتد آرتیستز عرضه کردم و آنها علاقه نشان دادند و باورشان بود که من یک نابغۀ کمدی هستم که میدانست چکار دارد میکند. درجا چراغ سبز نشان دادند و همه به هم تبریک گفتیم و دویدیم تا بیعانهها را روی ویلاها و کشتیهای تفریحی که از فروش فیلم خواهیم خرید بگذاریم. برای این شاهکار، دایان کیتون را به خدمت گرفتم. تا آن وقت او را کارگردانی نکرده بودم. هردوی ما در «دوباره بنواز سَم» بودیم ولی هربرت راس آن فیلم را کارگردانی کرده بود.
یک حقیقت که خیلیها متوجه نمیشوند این است که وقتی که من و کیتون شروع به همکاری در یک سری فیلم کردیم، سال ها بود که رابطۀ عاشقانه مان پایان یافته بود. خیلیها فکر میکنند که وقتی «اَنی هال» و «منهتن» و «عشق و مرگ» را ساختیم، رابطۀ عاشقانه داشتیم و با هم زندگی میکردیم، ولی در آن دوران فقط دوستهای همیشگی بودیم. کیتون از پروژه استقبال کرد و از ایدۀ فیلم به هیجان آمده بود. حالا تنها کاری که مانده بود این بود که قلم به کاغذ بگذارم و فیلمنامه را بنویسم.
پس از چند بار تلاش بی فایده که قسمت اول، یعنی ماجراهایم در منهتن را بنویسم، دریافتم که هیچ ماجرایی به فکرم نمیرسد. با دوستم مارشال بریکمن تماس گرفتم تا با هم همکاری کنیم، و او قبول کرد، ولی او هم هیچ ماجرایی به فکرش نرسید. روزها که سپری شدند، رویای یک اثر هنری بزرگ و طولانی کمرنگ شد و فقط قسمت بیدار شدن در آینده به نظر نویدبخش آمد. بعد از مدتی، از خیر فکر اولیهام گذشتم و تصمیم گرفتم که از قسمت دوم فیلمی با زمان معمولی درست کنم. نامش را « خواب آلود» گذاشتیم و زیاد چیز دیگری دربارهاش به خاطر نمیآورم بجز اینکه چیزی دربارۀ شخصی که بینی اش را از دست میدهد و من و کیتون سعی میکنیم تا از طریق کلون کردن از آن بینی شخص کاملی بسازیم. فیلمنامه را به آیزاک آسیموف و بن بوا، دو نویسندۀ بزرگ داستانهای علمی-تخیلی دادیم و درخواست کردیم که لطفآ آن را بخوانند. آنها هم لطف کردند و قبول کردند و هر دو آن را دوست داشتند. «خواب آلود» چند جایزه برای بهترین فیلم علمی-تخیلی و داستان علمی-تخیلی برد. دیگر چیزی یادم نمیآید غیر از اینکه در لس آنجلس و کلُرادو فیلمبرداری کردیم و هرشب باید بدنم را چک میکردم تا کَنه به آن نچسبیده باشد، چون در کوههای راکی بودیم. یک شب که یکی را پیدا کردم که به پایم چسبیده بود، وحشت کردم و فکر کردم که پایم را قطع خواهند کرد، که در آن زمان فرقی به حالم نمیکرد.