از کتاب « زندگی در فیلمها» نوشتۀ اروین وینکلر، تهیه کننده و کارگردان هالیوود
در فیلم «خیانت شده»(١٩٨٨)، دختر زیبایی به یکی از شهرهای غرب مرکزی آمریکا میآید و با یک مزرعهدار بیوۀ خوش تیپ که با دو فرزند و مادرش زندگی میکند آشنا میشود. نقش دختر را دبرا وینگر (نامزد اسکار برای «یک افسر و جنتلمن» و «شرایط دلبستگی») و نقش مزرعهدار را تام برنجر (نامزد اسکار برای «جوخه» الیور استون) بازی میکردند. ما پی میبریم که وینگر یک مامور مخفی اف بی آی است و برنجر، رهبر یک گروه مخفی نژادپرستان آمریکایی. فیلمنامه را جو اِستِرهاس بر اساس قتل آلن برگ توسط یک گروه نژادپرست در ١٩٤٨ نوشته بود و کوستا گاوراس آن را کارگردانی کرد.
هنگامی که دربارۀ این فیلم مینوشتم (سال 2018)، متوجه شدم که سی سال پیش در «خیانت شده» ما فیلمی ساختیم دربارۀ بعضی از آمریکاییهایی که از مهاجران، مسلمانان، یهودیها و هُموسکسوالها نفرت داشتند و با خشونت رفتار می کردند و علیه دولت آمریکا نقشه میکشیدند. آیا امروز دوباره شاهد همان رویدادهای زشت هستیم؟
«جعبۀ موسیقی» (١٩٨٩)
به فکرم نمیرسید که روزی فیلمی بسازم درباره خبری که یک بار در روزنامه خواندم دربارۀ پدربزرگی که در اوهایو زندگی میکرد و از طرف قوۀ قضائیۀ آمریکا متهم به پنهانکاری در درخواستش برای ملیت آمریکایی شده بود و با ساخت این فیلم، یک تصادف باورنکردنی را کشف خواهم کرد. متهم، جان دمجانجوک در اردوگاههای نازیها در لهستان به ایوان مخوف معروف بود. هنگامی که ملیت آمریکایی گرفت، نامش را عوض کرد و در یک کارخانه اتومبیل سازی شروع به کار کرد و زندگی آرامی با زن و چهار فرزندش داشت تا موقعی که هویت اصلیاش برملا شد.
با جو استرهاس که «خیانت شده» را نوشته بود تماس گرفتم و خواستم که آن خبر را در روزنامه بخواند. او خواند و علاقهمند شد که فیلمنامهای براساس آن بنویسد. بعد از اینکه چند هفته روی آن کار کردیم تا ببینیم چگونه آن را به صورت فیلم دربیاوریم، تصمیم گرفتیم که داستان را از دید دختر آن مرد تعریف کنیم تا خودش. برای اینکه دختر را عمیقآ در جریان بگذاریم، او را یک وکیل مدافع کردیم که از پدرش دفاع میکند. نقش پدر را آرمین مولر-استال، بازیگر آلمانی که چشمان غمگین و صدای نرمی داشت و آدم دوست داشتنیای بود ایفا کرد و برای این نقش خیلی جور بود.
استرهاس، نسخۀ اولیۀ فیلمنامه را نوشته بود و خیلی خوب بود. با اینکه منتقدان برای «خیانت شده» به او خیلی تاخته بودند، فیلمنامه را به کوستا گاوراس دادم. وفتی که گاوراس گفت که میخواهد «جعبۀ موسیقی» را کارگردانی کند کنجکاو شدم. او فیلمهای سیاسی زیادی را کارگردانی کرده بود؛ فیلم معروف «زد» دربارۀ برانداختن یک حکومت دموکراتیک در یونان، «گمشده» دربارۀ کودتای شیلی، «اعتراف» درباره چکسلواکی دهۀ پنجاه، و «حکومت نظامی» درباره دیکتاتوری در آمریکای جنوبی. از کوستا پرسیدم چرا بعد از «خیانت شده» به جای یک تریلر یا یک داستان عاشقانه میخواهد باز هم یک فیلم سیاسی دیگر بسازد. کوستا خندید و دربارۀ دوران کودکیاش در یک دهکدۀ فقیرنشین در یونان پس از جنگ جهانی دوم حرف زد. هر شنبه، مردی به میدان دهکده میآمد و یک پردۀ بزرگ سفید میگذاشت و یک فیلم رنگی موزیکال آمریکایی نشان میداد، گاهی با استر ویلیامز و گاهی با جودی گارلند یا یک ستارۀ دیگر و البته با لباسهای فاخر و رنگین و ارکسترهای بزرگ. به گفته کوستا، آن فیلمها هم سیاسی بود؛ نشان دادن آمریکا در ثروت و زندگی لوکس و تمام رنگی.
با کوستا در مقام کارگردان، اولین فکرمان این بود که جین فوندا را برای نقش اول به خدمت بگیریم. جین علاقه نشان داد و چند ایدۀ خوب هم داشت ولی تصمیم گرفت که نقش را قبول نکند. ایجنت فوندا از فیلمنامه خیلی خوشش آمده بود و تا فوندا پیشنهاد را رد کرد، او جسیکا لنگ، یکی دیگر از هنرپیشههایی که کارگزارشان بود را پیشنهاد کرد (به این میگویند یک ایجنت خوب). جسیکا کمی برای نقش جوان بود ولی بازیگر خیلی خوبی بود و یک اسکار هم برای بهترین هنرپیشۀ زن نقش مکمل برای «توتسی» گرفته بود و سه بار هم برای اسکار بهترین بازیگر اصلی زن نامزد شده بود. پیش از اینکه آرمین مولر-استال را انتخاب کنیم، کمی با مارلون براندو وقت صرف کردیم. او در آن زمان خیلی چاق و سنگین شده بود، در شنوایی مشکل داشت و مِن مِن میکرد. از پیشنهاد دادن به او منصرف شدیم وفکر کردیم که به خدمت گرفتن یک بازیگر نسبتآ گمنام اروپایی برای ما گزینۀ بهتری است.
جسیکا، فیلمنامۀ «جعبۀ موسیقی» را دوست داشت و از من و کوستا گاوراس خواست تا او را در مزرعهاش در ویرجینیا ملاقات کنیم. از نامزدش سَم شپرد، که با هم در فیلم «جنس خوب» کار کرده بودیم، پرسیدم که آیا آنطور که شایع شده بود، حقیقت دارد که شخصیت تهیه کننده در نمایشنامه«غرب واقعی» را بر اساس من یا باب چارتُف نوشته است؟ او لبخندی زد و هیچ چیز نگفت. با فیلمنامهای قوی و جسیکا لنگ در نقش اصلی، استودیوهای یونایتد آرتیستز، کلمبیا، پارامونت و یونیورسال ابراز علاقه برای سرمایه گذاری در فیلم کردند. تام پولاک، رئیس هیئت مدیرۀ یونیورسال گفت که سرمایۀ «جعبۀ موسیقی» را فراهم میکند، اما به یک شرط، اینکه ما باید متهم را آخر فیلم بیگناه نشان دهیم. سعی کردم که توضیح بدهم که چنین کاری نکتۀ اصلی فیلم را بیمعنی میکند و توهینی به قربانیان هولوکاست خواهد بود، ولی او زیر بار نرفت. در آن مرحله تصمیم گرفتیم که بهتر است با شرکت مستقل کارولکو فیلم را بسازیم تا آزادی بیشتری در خلاقیت هنری داشته باشیم. یکی از روسای آن، آندره واینا اهل مجارستان بود و هنگامی که بخشی از فیلم را در بوداپست ساختیم، خیلی به ما کمک کرد.
جسیکا لنگ برای «جعبۀ موسیقی» نامزد اسکار شد و فیلم، خرس طلایی جشنوارۀ برلین را تصاحب کرد. داستان «جعبۀ موسیقی» با یک تصادف غمانگیز پایان میگیرد. پدر جو استرهاس توسط قوۀ قضائیۀ آمریکا به اتهام همان جرمهایی که به جان دمجانجوک نسبت داده شده بود دستگیر شد. جو به من نامهای نوشت که در آن نوشته بود که باورش نمیشود که پدرش کتابی نوشته بود که در آن یهودیها را “انگل” خوانده بود و نوشته بود که آنها مردم خودخواهی هستند که از خانه به خانه و از کشور به کشور در جستجوی طلا میروند و مردم را استثمار میکنند و باید با مشت آهنین با آنها برخورد کرد. او اضافه کرده بود که نمیتواند درک کند که چطور چنین پدری او را بزرگ کرد و برای او پدرش دیگر وجود نداشت و مرده بود.
«غریزۀ اصلی» (١٩٩٢)
من با همسرم در پاریس در راه جنوب فرانسه برای تعطیلات بودیم که جو استرهاس تماس گرفت و گفت یک فیلمنامه نوشته به نام «غریزۀ اصلی» که فکر میکند خیلی خوب است و میخواست که من بخوانم. ما با هم دو فیلم «خیانت شده» و «جعبۀ موسیقی» را ساخته بودیم و به هر دو فیلم، با اینکه در گیشه شکست خورده بودند، افتخار میکردم. یکی از دوستانم که از لسآنجلس عازم نیس بود فیلمنامه را برایم آورد. او در صنعت سینما نبود اما در هواپیما چون حوصلهاش سر رفته بود، فیلمنامه را خواند و به نظرش فیلمنامه خوبی بود. در راه نیس به سن تروپه، همسرم هم فیلمنامه را خواند و گفت که تریلر خوب و جذابی است و من باید آن را بخوانم. وقتی که آن را خواندم، خودم هم باورم نشد که چرا اینقدر از آن خوشم آمد. با استرهاس تماس گرفتم و گفتم که میخواهم فیلمی از روی آن تهیه کنم. جو گفت که ایجنت او مشغول فروختن فیلمنامه است و از او میخواهد که با من تماس بگیرد. ایجنت او تماس گرفت و گفت که یک پیشنهاد یک میلیون دلاری برای فیلمنامه دریافت کرده. گفتم که پیشنهاد خیلی خوبیاست و باید آنرا قاپ بزند. موافق نبود و گفت که میتواند پیشنهادهای بهتری بگیرد. روز بعد یک پیشنهاد دو میلیون دلاری دریافت کرد و حیرت زده شدم وقتی که آن را هم رد کرد. دو روز که از او خبری نشد با جو تماس گرفتم و او گفت که فیلمنامه به قیمت سه میلیون دلار فروخته شده بود که آن موقع، از زمانی که ویلیام گلدمن فیلمنامه «بوچ کاسیدی و ساندنس کید» را به قیمت باورنکردنی یک میلیون دلار برای آن دوران فروخته بود، بالاترین رقمی بود که برای یک فیلمنامه پرداخت شده بود. خریدار فیلمنامه، شرکت کارولکو بود. وقتی به لس آنجلس برگشتم، با آندره واینا و ماریو کاسار، روسای کارولکو، و جو استرهاس در خانۀ کاسار ملاقات کردم. به من گفتند که فیلمنامه را به یکی دو کارگردان و بازیگر داده بودند و همگیشان به آن جواب رد داده بودند. ناگهان فیلمنامهای که مانند تنور داغ بود و کلی بابت آن پول داده بودند، آبکی به نظر میآمد. واینا و کاسار، نگران بودند که فیلمنامه بسیار گرانی را خریده بودند که در پیداکردن هنرپیشه برای آن گیر کردهاند.
وفتی به دفترم برگشتم، ایجنت مایکل داگلاس تماس گرفت و گفت میداند که خیلیها به فیلمنامه شما جواب رد دادهاند اما مایکل داگلاس از فیلمنامه خوشش آمده و اگر کارولکو دستمزدی را که او میخواهد پرداخت کند، در فیلم بازی خواهد کرد. کاسار فورآ موافقت کرد و به من گفت که کارگردانی را درنظر دارند که به نظرشان خیلی خوب است و به فیلمنامه علاقه نشان داده بود و مطمئن بود من و مایکل داگلاس او را خواهیم پسندید.
روز بعد با پل ورهوفن ملاقات کردم و حس کردم که با فیلمنامه یا مایکل داگلاس مشکلی نداشت ولی با من راحت نبود. احساس کردم که چون من هم چند فیلم را کارگردانی کرده بودم، از اینکه یک کارگردان تهیهکنندۀ فیلم باشد، انزجار داشت. خودم هم راحت نبودم و با اکراه برای دو روز بعد جلسهای را با مایکل داگلاس، جو استرهاس و پل ورهوفن در خانهام ترتیب دادم. در اطاق نشیمنام ورهوفن شروع کرد به ما شرح دادن که چگونه قصد دارد که افقهای انحراف جنسی را در این فیلم توسعه دهد. مایکل و جو به نظر بسیار ناراحت میآمدند و وقتی که ورهوفن گفت که بدن تمام لخت مرد را از جلو میخواهد نشان دهد و دو سکانس را شرح داد که شخصیتهای زن و همچنین شخصیت مایکل داگلاس را خوار میکردند، اول فکر کردم که شوخی میکند. اما او همین طور زخم زبان بدون توقفش را ادامه داد، دربارۀ وسائل مورد استفاده در ارتباط جنسی و پوزیشنهای مختلف آن که تصور کرده بود. سرانجام من برخاستم و به او گفتم، “میدونی، من نمیخوام دیگر این حرفها را بشنوم. بهت میگویم که چکار خواهم کرد. میروم بالا و یک دوش میگیرم، برای اینکه احساس کثافت میکنم و وقتی پایین میآیم، میخواهم تو، آقای ورهوفن، از خانۀ من رفته باشی.” مطمئن نیستم که آیا ورهوفن نقش بازی کرد که مرا از “فیلم خودش” خلاص کند ولی به هرحال کارآمد بود. من به واینا زنگ زدم و از تهیه کنندگی فیلم انصراف دادم.
«غریزۀ اصلی» در گیشه بسیار موفق بود (بودجۀ فیلم ٤٩ میلیون دلار، فروش فیلم ٣٥٣ میلیون دلار) و از شارون استون با از هم باز کردن زانوهایش ستاره ساخت. مایۀ تعجبم بود که فیلم برای نخل طلای جشنوارۀ کن هم نامزد شده بود.
خوشبختانه وقتی فیلم را دیدم، نام من در بین تهیهکنندگان نبود.