محمدعلی افتخاری
جسیکا زنی میانسال است و عارضهای را با خود به جهانِ داستان آورده که ممکن است به زودی فراگیر شود. این اختلال، باعث تولید صدایی مهیب در مغز جسیکا میشود. جسیکا برای شناختن این صدا جستجویی را آغاز میکند که هیچ شباهتی به یک سفر ندارد و آغاز و پایان راهش مشخص نیست. آپیچاتپونگ ویراستاکول در پرداختن به زندگی نمایشی جسیکا هالند طرح داستانی سادهای را انتخاب کرده که شرح رویدادها برای تماشاگر بسیار آسان است و نیازی به جستجوی معماگونه وقایع نیست. ویراستاکول از تماشاگر میخواهد که این طرح داستانی را در زندگی خود و جسیکا تجربه کند. در واقع او به دنبال نوعی خودانگاری نمایشی است که نه از طریق نزدیکی به شخصیت، بلکه به واسطه حضور در طرح داستانی رخ میدهد. اینجا نیازی به همذات پنداری به شکل مرسوم نیست. شخصیت نمایشی با کنش خود همراه نیست و چیزی را میسازد که شبیه به یک آیین است. کافی است آدمهای داستان در هر وضع نمایشی که به سر میبرند، بپذیرند که یک رسم دیرینه، رفتار آنها را پالایش خواهد کرد. برای مثال ممکن است آدمها در کنار بقایای شهری که دچار طاعون شده است، جمع شوند و با روشن کردن آتش و دمیدن در دوکهای سفالی، علت آمدن طاعون را جستجو کنند. در این آیین، سراغی از طرح نمایشی گرفته نمیشود و شرکت کنندهها تنها برای کشف علت طاعون آمدهاند. پس تمام نیروی نمایشی آدمها در اختیار کیفیت برگزاری آیین است؛ چگونگی درست کردن آتش، حفظ ضرباهنگ مناسب برای دمیدن در دوکهای سفالی، هماهنگی آواها و چگونگی همراهی با مرد سالخورده و با تجربهای که به عنوان گرداننده آیین در گردهمایی شبانه حضور دارد. در اینجا داستان و توالی رویدادها، چیزی مثل یک قرارداد است. در فیلم «مموریا»، جسیکا به تنهایی در یک آیین شرکت میکند. البته با این تفاوت که گاهی جستجوی خود را به دعوت عمومی میگذارد. پس هر کدام از شرکت کنندهها که مایل باشند با جسیکا همراه شوند، طرح نمایشی خود را در قراردادی مییابند که روزگار جسیکا و مهمتر از آن، ذهن جسیکا، آن را سر و شکل داده است.
وقایع فیلم «مموریا» در قابهای باز و بدون حرکت دیده میشود. ویراستاکول برای یافتن مسیری که راه رفتن روی آن به روانکاوی منجر نشود، نماهای باز را بر میگزیند و از قرار دادن چهره تیلدا سوینتن در نمای نزدیک پرهیز میکند. ایجاد اختلال در این عادت نمایشی، تماشاگر را به همراه شدن با شکل کلی حرکت جسیکا روی مرز باریک عقل و افسانه تحریک می کند. تماشاگر باید تصور کند که روزی صدایی عجیب به گوشش میرسد. او فکر می کند که این صدا در سرش می پیچد، اما به تدریج می فهمد که صدای خوفناک نه تنها در سر او بلکه در هیبت صدای یک قطعه فلزی بزرگ در کره زمین می پیچد و او باید هر روز این صدا را که بدون هماهنگی و ناگهانی خودنمایی میکند، تحمل کند. جسیکا برای اینکه این صدا را لمس کند، از یکی از دوستانش به نام هرنان میخواهد که به او کمک کند. استودیوی ضبط موسیقی جایی است که قرار است ماده خامِ ناشناس، توسط نوسان ارتعاشات تا جای ممکن عینیسازی شود. برای این کار، هرنان از جسیکا می خواهد که صدا را توصیف کند. جسیکا سعی می کند با فکر کردن به چیزی که مدتها در ذهن خود نگه داشته است، شرح دقیقی از آن ارائه کند. صدای مهیبِ ترسناک، از زبان جسیکا تبدیل می شود به یک توپ بزرگ بتونی که در گودالی آهنین تکان می خورد و دور این گودال را آب فرا گرفته است. حالا کارشناس موسیقی باید از میان صداهایی که قبلا توسط دستگاه ضبط شده است، صدایی مشابه آنچه که جسیکا شنیده را پیدا کند. بالاخره از بین افکت های آماده، یک صدا انتخاب می شود که درست همان صدایی است که در باند صدای فیلم «مموریا» استفاده شده است و از ابتدای فیلم به گوش تماشاگر میرسد.
اگر چه ویراستاکول، در این سکانس، تمنای حضور تماشاگر در کنار جسیکا و هرنان را دارد، اما تماشاگر از همان ابتدای فیلم و با شنیدن صدایی که جسیکا آن را نمیشناسد، در نقطه ای بیرون از فیلم قرار گرفته است. پس همراهی تماشاگر با جسیکا نوعی نگاه از دور را ترتیب میدهد که مبتنی بر این حالت تماشا، همراهی بیننده در جریان جستجوی جسیکا، بیشتر در نقش یک زره پوش و نگهبان است. به هر ترتیب کاری که جسیکا و هرنان برای شناسایی صدای ناهماهنگ هستی صورت میدهند، مشابه رفتار گروهیِ شرکت کنندههای حاضر در آیین دفع شر است. برای از بین بردن یک موجود ناشناخته، ابتدا باید از او دعوت کرد تا در آیین شرکت کند. لاجرم از آدمهای ناپاک دعوت میشود و چیزهایی خوانده میشود که خوشایند گوش روحِ ناپیداست. اگر او این فدیه را پذیرا باشد، خود را به جمع حاضر عرضه میکند. چنان که وجودش در میان شرکت کنندهها به رهبر گروه ثابت شد، حالا وقت دفع شر است. به همین صورت جسیکا و هرنان، در استودیوی ضبط صدا، تلاش میکنند که به یک صدای ترسناک سر و شکلی مادی بدهند. بعد از اینکه تصویری از این گرفتاری ذهنی به دست آمد و جسیکا موفق به شنیدن این صدا در مواقع پیشبینی پذیر شد، حالا وقت آن رسیده که در پی بیرون راندن این شرِ ناشناس، حرکتی آغاز شود (البته تفاوت بارزی میان این دو گردهمایی دیده می شود که پیمایش ویراستاکول در زندگی شخصیت نمایشی فیلمش را به طرح واره ای از سفر یک زن در دالان پیچیده ذهن تقلیل می دهد و فاصله زیادی بین این شکل نمایشی و برپایی آیینِ دفع شر وجود دارد. تاکید فراوان ویراستاکول بر رابطه جسیکا و سویههای مبهم روانکاوی، این تفاوت را به وجود آورده است). بدیهی است که دانش شرکت کنندههای حاضر در استودیو از قراردادهای زبانی حاصل می شود؛ همان مناسباتی که شناخت جسیکا از صدای ذهنی را به شکلی دیداری به گوش هرنان میرساند. بنابراین برای بیرون کشیدن این صدا از جداره ذهن، تنها راه چاره این است که سر و شکلی باورپذیر به آن داده شود و به بیان دیگر، صدای ناشناخته به قراردادهای زبانی شناخته شده نزدیک شود. اینجاست که جسیکا تصویری از یک گوی دایره ای شکل را انتخاب میکند و بعد از جستجوی هرنان میان افکتهای صوتی و برگزیدن یک صدا، این دو موفق میشوند که پایان حیات موجود ذهنی را اعلام کنند.
در جریان شکل گیری حرکت جسیکا از نقطهای به نقطه دیگر، گوی بتونیِ ترسناک، به تدریج ماهیت دیگرگونهای مییابد و هر چه قدر جسیکا به او نزدیک میشود، این موجود ناشناخته خود را از محدوده دریافت جسیکا دور میکند. در واقع این همان کاری است که جسیکا مبتنی به زیست نمایشی خود در جهان داستان «مموریا»، روی ناشناختگی ذهنیاش صورت می دهد. منظور فرایند ساختن تصاویری است که بتواند گسترش صدای ناشناس در ذهن جسیکا و همینطور تماشاگر را متوقف کند. وقتی که جسیکا از تشدید این صدا نگرانتر میشود، شروع به بازسازی گوی بتونی در جلوههایی از واقعیت میکند. پس هر اتفاقی که در مسیر حرکت او وجود دارد، رنگ رو رویی از بازسازی ذهنی یک زن میانسال را پیدا میکند. برای مثال وقتی که جسیکا هرنان را گم میکند، یک هرنانِ دیگر در دل طبیعت می سازد و توصیف عجیبی از شخصیت او ارائه میکند. این توصیف زمانی شنیده میشود که هرنان در حال پاک کردن ماهی است و به خواسته جسیکا، خودش را معرفی میکند. هرنانِ برساخته ی ساختار ذهنی جسیکا، تمام ویژگیهای یک حضور فرازمینی را دارد؛ شعر می گوید، پیش بینی می کند، از خاصیت پدیدههای طبیعی میگوید، حرف میمونها را می فهمد و به خلسه های طولانی عادت دارد. پس در تفاوت با حضور جسیکا که میان عقل و قصه، گرایش روشنی به ساحت عینیگرایی و عقل دارد، هرنان، بودن در جهان گسترده قصه را برگزیده است. بنابراین جسیکا پیرامون خود، چیزی را بازسازی میکند که هراس بیشتری نسبت به درونیات ذهنی اش ایجاد میکند. درست است که او برای درمان عارضهای ذهنی به پیمایش وادار شده است، اما هر چه در این مسیر پیشروی می کند، فاصلهاش با منشا درماندگی بیشتر می شود. به همین دلیل هراس از دیدن این تشویش در دل طبیعت، به سراغ جسیکا میآید؛ وقتی که او ناخواسته هرنان را نشسته بر سنگی بیرون کلبه میبیند و هرنان خودش را معرفی میکند. جسیکا با شنیدن اسم هرنان یکه می خورد و گویی برای چندمین بار با تصورات ذهنیاش روبرو شده است. درماندگی جسیکا در اینجا به دلیل یکی بودن نام دو شخصیت نیست و بیشتر مربوط به بازسازیهای مکرری است که او برای تماشای آنها آمادگی کافی را ندارد. در نتیجه جسیکا در مسیر بازشناسی وضع پیچیده زندگیاش، کنجکاوانه منتظر است تا با آنچه که نمی شناسد، روبرو شود. حال ممکن است در این راه تماشاگر با چیزهایی مواجه شود که ساختگی بودن آن، دست جسیکا را در ناشیانه طراحی کردن و دوری هر چه بیشتر از ابعاد زمینی صداها، رو کند. شاید ویراستاکول برای ایجاد این فضای نمایشی به جسیکا اطمینان ندارد و حتی خود او به عنوان یک شرکت کننده، هنوز وقایع پیشبینی ناپذیر آیین را نمیشناسد. هر چه هست ویراستاکول در «مموریا» موفق میشود که جسیکا و صدای مبهم ذهنی او را همچون دو نقطه شناور در آب دریا به تصویر بکشد که هر لحظه از هم دور می شوند و بعید به نظر می رسد که یکی از اینها در پی یافتن دیگری باشد.