یک واقعیت درباره جشنوارهای مثل جشنواره نیویورک که از ریاست آن تا هیئت انتخاب فیلمها همگی از منتقدین نیویورک هستند این است که میتوان لاینآپ جشنواره را خیلی زود و با کلید خوردن فصل جشنوارهها در ژانویه با جشنواره ساندنس حدس زد. کافیست به رویوها و توییتر این منتقدان نگاهی بیندازید تا منطق انتخاب فیلمهای امسال جشنواره را دریابید. فیلمهای «برخی زنان» و «منچستر کنار دریا» که از بهترینهای ساندنس امسال ( و شاید سینمای مستقل آمریکا) بودند از محبوبان کنت جونز رئیس جشنواره (و منتقد مطرح آمریکایی) بودند. «تونی اردمان»٬ «مرگ لویی چهاردهم»٬ « عمودی ماندن» و « او» از جشنواره کن امسال٬ از فیلمهای محبوب دنیس لیم و ایمی توبین دو منتقد نیویورکی و از اعضای هیئت انتخاب فیلمهای امسال جشنواره بودند٬ و مسلماً فیلم «فروشنده» فرهادی که تقریباً مورد توجه هیچکدام از منتقدان نیویورکی قرار نگرفت در لاینآپ امسال جایی نداشت.
نژادپرستی و زنوفوبیا
جشنواره امسال با فیلم «سیزدهمین» که مستندی درباره رفتار نژادپرستانه دستگاه قضایی آمریکا با سیاهپوستان بود کلید خورد. جدا از نفس این مستند٬ باید درنظر داشت که بحث تبعیض نژادی و زنوفوبیا که در دهه ۶۰ آمریکا به اوج خود رسیدهبود در یکی دوسال گذشته و حوادث متعدد برخورد نژادپرستانه پلیس آمریکا با سیاهپوستان داغتر شدهاست. بعد از اسکار سال گذشته که تقریباً هیچ کاندیدای سیاهپوستی بین کاندیداهای اسکار حضورنداشت٬ انتقاد گسترده رسانههای مستقل بار دیگر این موضوع را یادآوری کرد که سینمای جریان اصلی هالیوود هیچوقت نماینده گوناگونی نژادی جامعه آمریکا و آینه این جامعه نبودهاست. کشوری که اقلیتهای سیاه٬ هیسپانیک٬ آسیای شرقی و جنوبی بخش بسیار بزرگی از جمعیت آن را تشکیل میدهند٬ عملاً در هالیوود به گونه دیگری نمایش دادهمیشود. بر همین اساس امسال جشنواره ساندنس و جشنواره نیویورک که همراه با جشنواره ترایبکا و ساوتوست صدای سینمای مستقل٬ فرهنگ و هنر آلترناتیو محسوب میشوند اقبال فراوانی به فیلمهایی با موضوع نژادپرستی نشان دادهاند و انتخاب مستند «سیزدهم» به عنوان فیلم افتتاحیه تأییدی بر این موضوع است. از فیلمهای دیگر امسال با موضوع نژادپرستی میتوان به «من کاکاسیاه تو نیستم» اشاره کرد. از دیگر مستندهای امسال که به موضوع تبعیض علیه اقلیتها میپرداخت میتوان به مستند «آباکوس: ناچیز برای زندان رفتن» اشاره کرد. مستندی که به رفتار تبعیضآمیز دادگاه فدرال در نیویورک در جریان دادرسی به یکی از بانکهای کوچک محله چینیهای نیویورک میپردازد. اینکه چنین رویکردی چقدر به اقلیت چینی نیویورک صدمه مالی میزند و چگونه این جامعه نه چندان کوچک میتواند در انتها دادگاه فدرال را محکوم و به بازار مالی برگردد٬ موضوع این مستند بود.
فیلم «مهتاب» که شاید بیشترین توجه را در بین فیلمهای امسال به خود جلب کرد باز موضوع بیگانهستیزی و نژادپرستی را به عنوان موضوع اصلی خود دارد.
سال پدیدههای سینمای هنری
امسال سال فیلمهای چشمگیر سینمای هنری بود. از بین آنها در بخش اصلی فیلمهایی نظیر «تونی اردمان»٬«مرگ لویی چهاردهم»٬ «او» و «سیرانوادا» حضور داشتند.
«تونی اردمان» کمدی غریبی که حول رابطه یک پدر و دختر شکل میگیرد فضایی گروتسک با لایههایی متفاوت ایجاد میکند. بخشی از جذابیت فیلم به تضاد بین دو شخصیت اصلی برمیگردد. دختری زیبا٬ شیکپوش و کارمند عالیرتبه یک شرکت تجاری موفق که رابطه او با پدرش به طرز مضحکی پرتنش است. پدر او برخلاف دخترش دلقکی بیهدف است که دغدغهاش غافلگیر کردن دخترش در بحرانیترین موقعیتهای کاری است. کل ناروایت فیلم تکرار مکرر این کنش و واکنش است (که از قضا همین مورد انتقاد بعضی از مخالفان فیلم هم بود) ولی فیلم به زیبایی قادر به خلق دنیایی ابزورد حول این رابطه است. فیلم به قول بازیگر فیلمش درباره شوخی بودن مناسبات زندگی است. جایی از فیلم ٬تونی به عنوان کارشناس قلابی به سراغ یک کارخانه کوچک میرود و در کشاکش یک گفتگوی جدی تجاری به دستشویی میرود. بعد از تمام شدن این سکانس٬ پدر و دختر در تاکسی به هتل برمیگردند که دختر به پدرش میگوید: «تو از آن مرد خواستی که حس شوخطبعیاش را نگه دارد٬ این بسیار تلخ است.» گویی فیلم در لایههای پنهان خود اشارهای به این ابزوردیته دارد و به تلخ بودن شوخی به نام زندگی. در کنفرانس مطبوعاتی مارن آده و بازیگران فیلم درباره نحوه شکل گیری داستان و فیلم صحبت کردند. به نظر میرسد آده قرار خود را بر برگرفتن طنزهایی از زندگی اطراف خود گذاشتهاست. ایده دندان مصنوعی (تونی دندان مصنوعی مضحکی را در کل فیلم برای تغییر چهره استفاده میکند) را از اینکه او و پدرش درباره دندانهای آدمها خیلی شوخی میکردند و ایده رنده ( جایی از فیلم پدر به دخترش رنده هدیه میکند) را از اینکه مادرش در خانه تعداد زیادی رنده نگه داری میکردهاست. یکی از خبرنگاران از موسیقی فیلم تمجید کرد و اینکه چقدر این موسیقی با فکر انتخاب شده و آده در جواب گفت موسیقی در واقع موسیقی بوده که هر روز سر راه فیلمبرداری در ماشین گوش میکرده و خیلی اتفاقی فکر کرده شاید استفاده از آن مناسب باشد.
«مرگ لویی چهاردهم» آلبرت سرا٬ با قابهایی سحرانگیز و پر از نور و رنگ روزهای احتضار لویی چهاردهم را نشان میدهد. وجه برجسته تصاویر فیلم شاید واقعگرایی است که از دل این نور و رنگ گویی به آنها جان میبخشد. ژان پیر لئو در نماهای کلوزآپ و مدیوم شات گویی زمان را قرنها به عقب برگردانده و صدای تنفس سخت او بیننده را شوک این رئالیسم ناب را حتی بیشتر میکند.
سینمای مستقل آمریکا
شاید سه فیلم «منچستر کنار دریا»٬ «هرمیا و هلنا» و « برخی زنان» را بتوان مهمترین فیلمهای سینمای مستقل آمریکا در جشنواره امسال دانست. کلی رایکارد٬ فیلمسازی که سالها قبل با «رود گرس» شناختهشد و علیرغم اینکه کارنامه کاری او شاید یکی از درخشانترین کارنامههای سینمای مستقل آمریکا باشد٬ سالها از مرکز توجه منتقدین دور بود٬ با «برخی زنان» بازگشتی دوباره داشت. فیلم ساختاری اپیزودیک دارد و سه داستان درباره سه زن در میدوست آمریکا روایت میکند. جغرافیای دورافتاده فیلم که در عمق کادرهای آن بار عظیمی از تنهایی نشان میدهد به طرز محزونی با درون شخصیتهایش هماهنگی دارد. اپیزود سوم فیلم به اعتقاد من پیچیدهترین و بهترین بخش فیلم بود درباره دختری از یک شهر کوچک است که خیلی اتفاقی از یک کلاس درس شبانه بزرگسالان سر درمیآورد. او که در شهر کوچک خود روزگار را به انزوا سپری میکند به معلم زن کلاس دل میبازد ولی رابطه خیلی زود و قبل از شکلگیری شکست میخورد. دختر منزوی نگهدارنده اسب است٬ و وقتی برای بار دوم برای دیدن معلم میرود با اسب میرود. استفاده رایکارد به اسب به عنوان نمادی فالیک٬اشارهای پنهانی به رابطه همواروتیک دو زن است. در لایهای دیگر میتوان اسب را ارجاعی به وسترنها دانست. دخترک همچون سواری تنها سر از کافهای (مدرسه شبانه) در ناکجاآباد در میآورد و عاشق میشود. این سوار تنها در نمایی دیگر مورد تأکید قرار میگیرد و آن زمانیست که دخترک تنها در یکی از جادههای مونتانا به سمت افق میراند: سرخورده و منزوی. ناگهان وانت او از جاده خارج میشود و درمیان مزارع ذرت متوقف میشود.
درباره «منچستر کنار دریا» پیشتر در گزارش جشنواره ساندنس نوشتم و اینکه فیلم فضای ملانکولیک و سرد رابطه مردی با همسر پیشین و برادرش را چگونه در سکوتهای سکرآور که با موسیقی باروک و فلاشبکهای متعدد همراه میشوند ترکیب میکند و از قرار در ورود به این دنیا موفق است. بازی کیسی افلک در نماهای مدیومشات و خیره او به دوردست گویی نگاهی به اندوه بیپایان او دارد. او قیمومیت فرزند برادرش را به ناچار میپذیرد و همین گویی او را بار دیگر با حقیقت زندگی آشتی میدهد اما عمق اندوه او گویی فراتر از روابط و آدمهای زندگیش است. او محکوم به این سرنوشت است.
«هرمیا و هلنا» آخرین ساخته ماتیاس پینیرو فیلمساز آرژانتینی مقیم نیویورک٬ اقتباسی مدرن از «رویای نیمهشب تابستان» شکسپیر است که رابطه عشق و نفرت آن اثر را در پیچیدگی رابطه دو دوست بازسازی میکند. پیرنگ اصلی داستان٬روایت دختری از بوئنوس آیرس است که برای یک بورس داستاننویسی به نیویورک میآید. خود پینیرو سالها پیش به همین شکل به نیویورک آمدهاست و این فیلم به نحوی داستان شخصی پینیرو است. آنچه فیلم پینیرو را متفاوت میکند٬ نه داستان٬نه اقتباس و نه حدیث نفس است که بازی هوشمندانه او با مفاهیم پایه در روایت است. اینکه اتفاقات چگونه در ترتیب زمانی متفاوت در هم تنیده میشوند٬ چگونه در زمانی از فیلم دیالوگ از یک کنش بین دوشخصیت به یک تکگویی دو نفره تبدیل میشود و چند بازی فرمی دیگر همه اشاره به روح بیقرار و ساختار شکن ماتیاس پینیرو دارد.
با برندگان جشنوارهها
دو فیلم «اینجانب دنیل بلیک» و « آتش در دریا» دو برنده جشنوارههای کن و برلین هم در بخش اصلی جشنواره حضور داشتند. «اینجانب دنیل بلیک» ادامهای بر کارنامه کن لوچ و نگاهی به یکی از مهمترین دغدغههای سالهای اخیر جامعه بریتانیا یعنی سیستم بهداشت و درمان آن دارد. با آنکه کارگردانی کن لوچ همان فرمول همیشگی او در رونمایی از حقیقت عریان در دل قاب و روایتی شوکه کننده و متمرکز بر آسیب اجتماعی را دنبال میکند نمیتوان غافل بود که فیلمساز کهنهمار بریتانیایی مومنانه راه خود را در سینما میپیماید و سینمای او قابل احترام و شریف است.
«آتش در دریا» برنده خرس طلایی جشنواره برلین مستندی درباره پناهجویان در جزیرهای در جنوب ایتالیاست که بر زندگی موازی آنها با ساکنان این جزیره متمرکز شدهاست. کارگردان با دنبال کردن این دو زندگی سعی کرده از پیگرفتن خط روایی بگریزد و این تضاد را محور فیلم قرار دهد. استراتژی که ظاهراً و تا انتهای فیلم عوض نمیشود ولی آنچه از فیلم در ذهن باقی میماند اثری بیآزار است. شاید این را بتوان اشارهای شاعرانه به امید به زندگی دانست که باز حدیثی نو نیست.
سالی پربار برای جارموش
امسال جیم جارموش در سه فیلم جشنواره حضور داشت. دو فیلم به عنوان کارگردان و در یک مستند به عنوان پراتوگونیست. «پترسون» فیلمی شاعرانه درباره راننده اتوبوسی با همین نام است که در شهر پترسون نیوجرسی با همسر ایرانی-آمریکاییاش زندگی میکند. پترسون همچون یک فلانور بیهدف و بدون مقصد در شهر پترسون سیر میکند و در دل تکرار و روزمرگیش٬ شعر را به بخشی از دغدغه روزانهاش تبدیل کردهاست. آدام درایور در نقش این راننده اتوبوس از میمیک خود برای ایجاد نوعی ابهام در نقش استفاده کردهاست. گلشیفته فراهانی یکی از بازیهای خوب دوران بازیگریش را ارائه دادهاست و حضورش به عنوان بخش مهمی از فیلم٬ تأثیرگذار و به یادماندنی است. مینیمالیسم جارموش در فیلم بیش از هر فیلم دیگر او «گلهای پژمرده» را به خاطر میآورد.
فیلم دیگر جارموش Gimme Danger مستندی درباره گروه راک استوگ و چگونگی شکلگیری آن و تأثیر آن بر موسیقی راک آمریکا بود. فیلمی که از علاقه جارموش به فرهنگ آلترناتیو و پیشرو آمریکا در دهه ۶۰ و ۷۰ سخن میگوید٬ سالهایی که بیشتر دنیای جارموش و علایق دوران جوانیش شکل گرفت.
جارموش با مستند «عمو هاوارد» نیز به عنوان پروتاگونیست حضور داشت. مستندی درباره هاوارد بروکنر فیلمساز مستقل دهه ۸۰ آمریکا و از فارغالتحصیلان مدرسه فیلمسازی نیویورک که از هم نسلان جارموش٬ جان واترز و اسپایک لی محسوب میشود. او یکی از قربانیان ایدز بود و زندگی پرماجرای او به نحوی داستان مبارزه جامعه آمریکا با هموفوبیا بود. فیلمهای Bloodhounds of Broadway و Burroughs از کارهای این فیلمساز هستند.
پابلو لارن٬ ایناریتویی دیگر؟
پابلو لارن فیلمساز شیلیایی که با فیلم «کلوب» توانست توجه ویژه منتقدان را جلب کند امسال با دو فیلم بیوپیک «نرودا» درباره زندگی پابلو نرودا و «جکی» درباره زندگی ژاکلین کندی همسر جان اف کندی در جشنواره حضور داشت. رویکرد ویژه لارن در «نرودا» در ارائه تصویری واقعی و پرهیز از قهرمان سازی٬ قابل توجه است. نرودای پابلو لارن٬ یک بورژوای خوشگذران و عیاش است که عقاید کمونیستیش با زندگی پرزرق و برقش همخوانی ندارد. همانقدر که بیپروا و طرفدار عدالت است٬ شرابخوار و زنباره است. پابلو لارن داستان نرودا را از زبان بازجوی پرونده نرودا بازگویی میکند. روایتی که شکلی آینهوار دارد و بازگوی نوعی رابطه عشق و نفرت است. لارن با فیلم «جکی» ( که متاسفانه در طول جشنواره از دست دادم) راهی به سینمای آمریکا باز کردهاست و بعید نیست راهی که در سالهای گذشته بسیاری از فیلمسازان آمریکای لاتین از جمله ایناریتو و کوارون پیمودند بپیماید.
فیلمهای ترمیم شده و کوتاه
بخشی از جشنواره به نسخههای ترمیمشده آثار کلاسیک اختصاص داشت که میتوان به « نبرد الجزایر» پونتهکوروو٬ فیلمهای کوتاه ژاک ریوت و «داستان تایپه» ادوارد یانگ اشاره کرد. مطابق معمول هرسال در بخشی از نمایشهای کوتاه با حمایت سایت mubi فیلمهای کوتاهی از فیلمسازان کمتر شناختهشده به نمایش درآمدند که انتخاب این بخش برعهده دنیس لیم منتقد نیویورکی بود.
ناامیدیها
از بین فیلمهای ناامید کننده امسال میتوان به «خریدار شخصی» الیویه آسایس و «تمرین» اثر الیسون مکلین نیوزیلندی ( که پیشتر با فیلم «پسر مسیح» شناخته شدهبود) اشاره کرد. فیلم الیویه آسایس علیرغم پیگیری داستانی که از یک رابطه نمادین و تأویلپذیری برخوردار است٬ خیلی زود به دام Spiritualism مضحک میافتد و شکل آن از یک تخیل چندبعدی به تجسم روح و حضورش در زندگی روزمره تغییر میکند. آسایس گرچه در نزدیک شدن به داستانی اینچنینی جسارت ویژهای به خرج دادهاست ولی گاهی قمار آن در صحنههای مختلف بیش از تحسین٬ خنده برمیانگیزد.
«تمرین» ساخته الیسون مکلین٬ چند روایت مینیمال را در به صورت موازی پیش میبرد و در نقطهای به هم میرساند٬ همه تلاش فیلمساز برای خلق این روایتها با پایان خوشی سادهانگارانه بر باد میرود و «تمرین» را به فیلمی کم اثر و کم اهمیت تبدیل میکند.
جیمز گرِی و شهر گمشدهاش
آخرین ساخته جیمز گری پایانبخش فستیوال بود. «شهر گمشده زد» داستانی از نوع Rescue story درباره یکی از محققین بریتانیایی اوایل قرن بیستم است که برای یافتن شهری باستانی در جنگلهای آمازون به آمریکای جنوبی سفر میکند و بارها در موقعیتی فیتزکارالدو وار اسیر میشود و سرانجام جان میبازد. جیمز گری که همواره در فیلمهایش از ترکیب کلیشههای رایج اثری متفاوت خلق کردهاست در این فیلم نیز ایدههایی نخنما شده را درکنار هم گذاشته تا ساختاری متفاوت خلق کند و از قضا میتوان فیلم را روایتی متفاوت از داستانهای مشابه دانست.هرچند ایراداتی از قبیل رویکرد پسااستعماری گری و نگاه قهرمان پرورانهاش به فیلم وارد است.