با عباس کیارستمی دوست بودم اما دوستی ما آنقدر صمیمانه و نزدیک نبود که هر روز به هم زنگ بزنیم و حال هم را بپرسیم. دوستی ما دوستی بین یک سینماگر بزرگ و در اوج و یک منتقد فیلم بود که سینمای او را به خاطر نگاه انسانی و شاعرانه و مدرنیسم و نوآوریهای فرمالیستی و زیباییشناسانۀ آن دوست داشت و تحسین میکرد و میکند.
برخلاف برخی از منتقدان، من هیچ اشکالی در دوستی بین منتقدان و سینماگرانی که آنها کارشان را تحسین میکنند نمیبینم. به اعتقاد من این دوستی اگر بر نگاه انتقادی منتقد تاثیر نگذارد و باعث نشود که منتقد به خاطر رودربایستی با دوست سینماگرش، همه کارهای ضعیف او را تایید و تحسین کند، نه تنها هیچ ضرری ندارد بلکه به منتقد کمک میکند که به شناخت و فهم بیشتری از افکار و دیدگاههای سینماگر محبوبش برسد.
از دید من، کیارستمی نه تنها فیلمساز برجستهای بود بلکه انسان والا و بینظیری هم بود. او شخصیتی بود منحصربفرد، باوقار، متین، مهربان و بسیار متواضع و فروتن. و این تواضع و فروتنی، گوهر کمیابی در فضای هنری، ادبی، سینمایی و روشنفکری امروز ایران است. کیارستمی، مصداقِ بارزِ این ضرب المثل مشهور بود: «درخت هرچه پربارتر، افتاده تر».
خاطرات زیادی با کیارستمی دارم چه در تهران و چه در فستیوال کن. وقتی کتاب «نوشتن با دوربین» من که گفتگوی مفصل من با ابراهیم گلستان، فیلمساز و نویسنده برجسته و پیش کِسوَت ایران بود، در ایران منتشر شد، کیارستمی از آن خیلی استقبال کرد و به من گفت که آن را موقع سفر، یک نفس در هواپیما خوانده و از خواندن آن بسیار لذت برده و میگفت که چند نسخه از آن را خریده و به دوستانش هدیه کرده و از آنها خواسته آن را حتما بخوانند.
یک بار هم فیلمنامهای نوشتم درباره کودکی که زندگی سختی داشت و مجبور بود مدرسه را رها کرده و با پدرش در جنگل کار کند. فیلمنامه را برایش فرستادم با این نیت که شاید از آن خوشش بیاید و علاقمند باشد که آن را بسازد. آن موقع در کانون کار میکرد و تازه «خانه دوست کجاست» را ساخته بود و هنوز درگیر ساخت فیلمهایی با موضوع کودکان بود. فیلمنامه را خواند و بعد از چند روز به من پس داد و گفت فیلمنامه خوب و محکمی است اما خیلی تلخ و بدبینانه است و من اینگونه به دنیا نگاه نمیکنم. درست میگفت. من اشتباه کرده بودم و آن فیلمنامه اگرچه کودک محور بود اما از جهان فکری کیارستمی و نگاه خوشبینانه او به زندگی خیلی دور بود.
اشتباه دیگری هم که در مورد کیارستمی مرتکب شدم و اکنون به آن اعتراف میکنم این بود که وقتی اولین بار فیلم «زندگی و دیگر هیچ» و بعد «زیر درختان زیتون» او را دیدم اصلا دوست نداشتم و یادداشتی منفی علیه آن در مجله دنیای سخن منتشر کردم. چند روز بعد از انتشار مجله، در مراسم ختم هژیر داریوش که در مسجد امام حسن عسگری در خیابان سهروردی برگزار میشد با کیارستمی مواجه شدم. حال و احوال کردیم و من تمام وقت منتظر بودم که او مرا به خاطر موضعگیری منفیام علیه فیلمهایش سرزنش کند یا چیزی بگوید اما او با اینکه مطلب مرا خوانده بود(این را سردبیر مجله به من گفته بود) هیچ حرفی نزد و رفتارش با من کاملا دوستانه بود و این کار او مرا متعجب کرد. هرچند بعدها این را فهمیدم که کیارستمی برخلاف بیشتر سینماگران ایرانی، در برخورد با مخالفان و منتقدان آثارش بسیار صبور و پرتحمل بود و کمتر دیده شد که جواب نقدهای تند آنها را بدهد یا با آنها در مورد آثارش بحث و مجادله کند. به هر حال جوانی بود و خامی و بعد از چند سال که دوباره فیلمهای او را از زاویه دیگر و با دقت بیشتری دیدم، از نوشته خودم منزجر شدم چرا که دیگر نگاهم به سینمای کیارستمی کاملا تغییر کرده بود و چیزهایی که دربارهاش نوشته بودم به نظرم کاملا پرت و بیربط آمد.
زمانی که ژولیت بینوش، به دعوت کیارستمی به تهران آمد تلاش زیادی کردم که با بینوش از طریق کیارستمی تماس بگیرم و قرار گفتگویی با او بگذارم اما موفق نشدم. آن موقع همه میخواستند با بینوش مصاحبه کنند اما بینوش و بیشتر از او کیارستمی، از دست خبرنگارها و منتقدها عاجز بودند و درمی رفتند. تا اینکه سفارت فرانسه در تهران مهمانی شامی به افتخار حضور بینوش ترتیب داد و خیلی از سینماگران ایرانی را هم دعوت کرد. من هم آنجا بودم و تا دیدم کیارستمی و بینوش وارد مجلس شدند به سراغ کیارستمی رفتم و قصدم برای انجام گفتگو با بینوش را مطرح کردم. گفت الان زمان مناسبی نیست و ما بعد از شام باید او را به فرودگاه ببریم. بعد گفت اگر می خواهی به خودش بگو. من هم سراغ بینوش رفتم و از او درخواست مصاحبه کردم. بینوش هم مخالفت کرد و گفت چرا زودتر تماس نگرفتی و من توضیح دادم که چندین بار به منزل کیارستمی زنگ زدم تا از شما وقت مصاحبه بگیرم اما کسی جواب تلفن را نداد. به هر حال او زیر بار نرفت و من حسابی پکر شدم. تا اینکه بعد از شام دیدم بینوش به طرف من آمد و گفت بیا بریم جای ساکتی پیدا کنیم و حرف بزنیم. باورم نمیشد. به هر حال به گوشه خلوتی در سالن سفارت رفتیم و من ضبط صوت را آماده کردم و مصاحبه شروع شد. نیم ساعتی حرف زدیم تا اینکه دیدم ابتدا سر و کله امید روحانی و بعد کیارستمی پیدا شد. روحانی از من خواست که مصاحبه را قطع کنم چرا که وقت رفتن بینوش به فرودگاه است. از قیافه کیارستمی هم پیدا بود که از دست من حسابی شاکی است و با لحن معترضانه ای به بینوش گفت؛ ما همه جا را دنبالت گشتیم و نمی دانستیم داری با پرویز مصاحبه میکنی. بینوش هم با خونسردی عجیبی گفت: «عیبی نداره. الان تموم می شه.» بعد هم دو نفری آنجا ایستادند و مرتب به ساعتشان نگاه کردند. کیارستمی بی طاقت شده بود و گفت: «پرویز کوتاهش کن. فرودگاهش دیر می شه.» خلاصه اینکه وضعیت ناراحت کننده ای بود و من حسابی تحت فشار بودم اما بینوش در کمال خونسردی و بی اعتنا به آن دو که بالای سر ما ایستاده بودند داشت به سوالاتم جواب میداد. با اینکه سوال های زیادی داشتم اما ادامه مصاحبه ممکن نبود و به ناچار آن را قطع کردم. بعد از پایان گفتگو، بینوش در حالی که با من خداحافظی میکرد با خنده به کیارستمی گفت: «عباس با این مصاحبه کن. سوال های خوبی می پرسه.» کیارستمی که هنوز عصبانی بود حرفی نزد و با عجله از آنجا دور شد و به سمت حیاط رفت.
این موضوع گذشت تا اینکه سال بعد وقتی کتاب «حافظ به روایت کیارستمی» که گزیده اشعار حافظ به انتخاب او بود منتشر شد، من در تهران بودم و برای گفتگو در مورد این کتاب به او زنگ زدم. با اینکه سرمای سختی خورده بود، درخواستم را برای انجام گفتگو پذیرفت و مرا به خانه زیبایش در شمال تهران که با عکسهایی از شیشههای باران خورده اتومبیل در شب و تلالو نورهای رنگی در آن تزیین شده بود دعوت کرد. گفت از سماجتات برای انجام مصاحبه خوشم میآد و هیچ وقت اون شب سفارت فرانسه را فراموش نمیکنم که تو در میان آن همه شلوغی مهمانی شام، تونستی بینوش را راضی کنی که باهات مصاحبه کنه و وقتی ترا با او در حال مصاحبه در گوشه سالن دیدم واقعا باورم نشد. چند ساعتی در مورد شعر و علاقه اش به ادبیات کهن ایران و بی اعتنایی نسل جوان به شعر کلاسیک فارسی حرف زدیم که بعد در روزنامه حیات نو در ایران منتشر شد(شماره ۱۳ اسفند ۱۳۷۵). می گفت «شعر را باید مصرع مصرع نوشید» و به همین دلیل در گزینش خود از اشعار شعرای کهن فارسی به آوردن مصرع یا بیتی از غزلهای آنان اکتفا کرده بود. مصرعی که جوهر آن غزل را در خود داشت.
خاطره دیگری نیز از کیارستمی دارم که مربوط به جلسه کنفرانس مطبوعاتی فیلم «همچون یک عاشق» او در جشنواره کن است. یادم هست که در آن جلسه از او در مورد علاقهاش به موسیقی جاز و اینکه چرا از موسیقی الا فیتزجرالد در فیلم استفاده کرده پرسیدم. از سوال من عصبانی شد و با لحن تندی به من اعتراض کرد که چرا از میان این همه موضوع در فیلم به موسیقی آن چسبیده ام. و من دوباره توضیح دادم که این آهنگ ظاهراً آنقدر برایتان مهم بود که نام فیلمتان را هم از آن گرفته اید. بعد لحنش آرامتر شد و از علاقهاش به موسیقی جاز گفت که از همان سال های دهه چهل دنبال میکرد و در نخستین فیلمش یعنی «نان و کوچه» هم از موسیقی جاز استفاده کره بود. جلسه که تمام شد نزدش رفتم تا کاتالوگ فیلم را برایم امضا کند. تا مرا دید بغل کرد و گفت از اینکه جواب سوالت را با لحن تندی دادم فورا پشیمان شدم و امیدوارم از من نرنجیده باشی و من گفتم راستش اول کمی رنجیدم اما حالا دیگر اصلاً دلگیر نیستم و فراموش کردم.
مگر میشد به خاطر بدخلقی کیارستمی از او رنجید و مهر او را از دل بیرون کرد؟ فیلمسازی که برای من بسیار عزیز و محترم بود. فیلمساز بزرگی که جایگاه والایی در سینمای جهان داشت و بزرگ ترین سینماگران جهان، او و فیلمهایش را تحسین میکردند. سینماگری با خلاقیت و نبوغی ذاتی که با دیدی شاعرانه و فلسفی به زندگی، طبیعت و به مرگ مینگریست.
همیشه کیارستمی را تحسین کردهام، به خاطر قطعیتستیزی سینمایی و آوانگاردیسمی که در فیلمهایش بود. بخاطر مینیمالیسم فیلمهایش و اهمیتی که به فضای خارج از قاب میداد. به خاطر همزیستی هوشمندانه واقعیت و خیال در فیلمهایش و به احترامی که برای تماشاگر و درک او و مشارکتاش در ساختن جهان سینمایی فیلم قائل بود. بخاطر پرسشهایی که در ذهن بینندههایش در مورد مفهوم هستی، زندگی و مرگ مطرح میکرد. بخاطر کودکان کنجکاو، سخت کوش و جستجوگر و شخصیتهای سِمِج، عاشق و پر حرفش. بخاطر سفرهای قهرمانانش؛ از سفر کودکان فیلم های «مسافر» و «نان و کوچه» و «خانه دوست کجاست» گرفته تا سفر روشنفکر به یاس فلسفی رسیده «طعم گیلاس» به سوی جهان مرگ. سفرهایی واقعی که در عین حال مفهومی استعاری داشت و به منزله رسیدن به درک تازه ای از معنی زندگی و هستی بود. بخاطر عشق اش به موسیقی جاز که در اغلب فیلم هایش بود از همان اولین فیلمش «نان و کوچه» تا «طعم گیلاس» و «همچون یک عاشق». بخاطر لانگ شات ها و کمپوزیسیونهای زیبایش از طبیعت، دشت ها و تپه ها و جادههای مارپیچ در فصلهای مختلف به ویژه زمستان و روزهای برفی.
کیارستمی، ستایشگر زندگی و طبیعت بود و این را به وضوح در فیلم ها و عکسهایش می بینیم. زندگی منبع اصلی الهامش بود و جز یکی دو فیلم از جمله «تجربه» که بر اساس داستان کوتاهی از امیرنادری ساخت، همۀ فیلمهایش را بر اساس ایده ها و فیلمنامه های خودش ساخت و از این نظر یک فیلمساز به تمام معنی مولف محسوب میشود: « زندگی در کار من تغییر بیشتری ایجاد میکنه تا تاثیر فیلمهای دیگران. شاید کسانی که فیلم زیاد میبینند، بتونن این تاثیر را از سینمای دیگران بگیرن اما از آنجایی که من همیشه چشم ام به زندگی است و هوش و حواسم به محیط اطرافم هست تقریبا میتونم بگم که آن چیزی که منو تغییر میده، تجربه زندگی و محیط اطرافم هست نه سینما و ادبیات.»
فیلمهای کیارستمی، حاصل تجربه های شخصی او و تعامل او با جهان پیرامونش بود اما در عین حال طنینی از زمانه نیز در خود داشت. در گفتگو با یوسف اسحاق پور در مورد کششاش به طبیعت و بازتاب آن در فیلم ها و عکسهایش می گوید:
«…در این میل به عکاسی از طبیعت، یک انگیزه درونی مطلق و بهشدت قوی نیز نقش داشت که چندان هم آگاهانه نبود. اما الان که فکر میکنم، به نظرم حتما دلایل کافی داشتهام که از شهر بروم. به همین خاطر است که این شعر را تکرار میکنم :”هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/بازجوید روزگار وصل خویش”. اگر به طبیعت میروم، برای دیدن طبیعت نیست، یا برای این نیست که در قیاس با زندگی شهری و آپارتمانی دنبال بهشت آرمانیام باشم. همه اینها همراه با چیز دیگریست که برآمده از زندگی “غیرطبیعی” من در شهر است. چون در واقع، در جستوجوی دنیای طبیعت بودن، فقط ظاهر قضیه است. چیز بسیار بیشتری که پشت این ظاهر وجود دارد، این است که به خاطر این زندگی، خودم هم تبدیل شدهام به یک موجود “دروغین” که چندان از آن خوشم نمیآید. برای فرار از این آدم دروغین که اصلا مورد علاقهام نیست، به طبیعت میروم تا خود واقعیام را پیدا کنم. باز هم تکرار میکنم؛ هیچکدام از اینها در آن روزگار آگاهانه نبودند. اما حالا که در کنار شما نشستهام و دارم به حرفهایتان گوش میدهم، سعی میکنم جوابی برایش پیدا کنم.»
تمهای فیلمهای کیارستمی، تم هایی جهانی اند و به قلمرو جغرافیایی خاصی محدود نمیشوند. او روایتگر ترسها، اضطرابها، تنهایی ها، عشقها، مرگها و زندگیهای مردم ساده و معمولی بود. شخصیتهای او جز در برخی از فیلمها مثل «طعم گیلاس» یا «رونوشت برابر اصل» و «همچون یک عاشق»، غالبا از میان مردمان عادی جامعهاند که درگیر مسائل بسیار سادۀ زندگیاند. سینمای او اگرچه متعلق به جریان موج نوی سینمای ایران است اما برخلاف سینمای مهرجویی یا بیضایی یا تقوایی، ماهیت روشنفکرانه ندارد و بازتاب گفتمان روشنفکرانه معاصر ایران و دغدغههای متعارف روشنفکری ایرانی نیست. شاید به همین دلیل است که فیلمهایش برخلاف فیلمهای همتاهای روشنفکرش، اغلب با بیتوجهی و برخورد سرد و غالباً منفی روشنفکران ایران مواجه بوده است.
مرگ کیارستمی، اتفاقی سهمناک و تکان دهنده و به غایت نابهنگام بود؛ فقدانی عظیم و ضایعهای جبران ناپذیر برای سینمای ایران و سینمای کل جهان. عفونتی که به جانش افتاد و سهلانگاری و ندانم کاری پزشکان ایرانی و فرانسوی در درمان او، این سینماگر بزرگ را به کام مرگ فرستاد. امروز کیارستمی دیگر در میان ما نیست اما یاد و خاطرهاش در دل من و همه دوستداران او زنده است. روحش آرام و یاد عزیزش همواره زنده باد.