امیرحسین بهروز
فیلم «پرش به درون خلاء» (Leap into the Void) ساختۀ مارکو بلوکیو که عنوان دیگر آن «پرشی به درون تاریکی» (َA Leap in the Dark) است از آن نمونه فیلمهایی است که عنوانش بهطور کامل معطوف به جهان اثر است. اگر کسی بخواهد خلاصهی آنچه را که دیده برای کسی تعریف کند، بهراحتی میتواند عنوان فیلم را تکرار کند؛ تنها در چهار کلمه: «پرش به درون خلاء». و بهراستی هم فیلم چیزی جز این نیست. آدمهای فیلم تماماً در یک فضای خلاءگونه درحال تنفساند و مکانها و آدمهای درونشان چنان در یکدیگر مستحیل گشتهاند که گاهی حتی تشخیص توالی زمانی و نسبت آدمها با زمان و مکان مشکل میشود. این فیلم در عین این که به ظاهر سادهترین داستان (البته اگر فیلم را داستانمحور در نظر بگیریم که چندان نیست) را عرضه میکند ولی در عین حال پیچیدهترین فیلم بلوکیو است بهطوری که حتی شاید سینهچاکان استاد تا نیمهی فیلم بیشتر دوام نیاورند. «پرش به درون خلاء» حوصلهای را میطلبد آنچنان که برای دیدن اثری از برسون لازم است. اثری که باید تاب آوردش تا در نهایت بتوان با خلاصی از آن تسلسل سکانسهای خفهکننده در نهایت به نفس عمیق حاصل از همآغوشی مادر و فرزندی رسید. بلوکیو ابتدا زهر را به ما میچشاند تا ما را به درک درستی از حلاوت واقعی برساند. البته حلاوتی که مخلوط با طعم گس خودکشی است.
احتمالاً باید در ابتدا کمی روند پیشروی فیلم را روشن سازیم. اینکه هدف فیلم چیست و این که اصلاً چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟ نمای ابتدایی فیلم یک نمای لوانگل از پنجرهی خانهای است که میشل پیکولی که نقش یک قاضی/دادستان را دارد وارد قاب پنجره میشود. نما کات میشود به پی.او.وی قاضی که در حال نظاره کردن جنازهای است که ظاهراً خودش را از آنجا پرت کرده است. با توجه به اتفاقات بعدی و آنچه که بر سر روحیات قاضی میآید. این دو نما بازنماییکنندهی این جملهی معروف نیچه است: «اگر برای مدت طولانی به یک مغاک بنگرید، مغاک نیز به شما خیره خواهد شد.» نگاه خیرهی قاضی به آن جنازه به مرور عمل کشتن و خودکشی را به جان و دل او میاندازد. امّا اساساً چه زمینهی بالقوهای وجود دارد که باعث شده تا آن نگاه چنین تأثیری را روی او بگذارد؟ پیش از آنکه دلیل این تأثیر را واکاوی کنیم، بیایید همچنان با روند داستانی جلو برویم.
نخستین اِلِمان مهمی که جهان اثر را فراگرفته و بلوکیو هم در نمادپردازانهترین شکل ممکن آن را در چشممان فروکرده، ابزوردیسمِ حاکم بر فیلم است. کودکان تنها زمانی از پناهگاههایشان سربرمیآورند که بزرگترها خوابیده باشند یا حضور نداشته باشند. به عبارت دیگر جهان ارتباط آدمبزرگها در تضاد با روح پاک کودکان قرار میگیرد. حتی در نخستین سکانسی که ما خواهر قاضی را میبینیم، او را در حال فرار از کودک تازه وارد مییابیم. ضمن اینکه خودِ قاضی به صورت مداوم از این مسئله گله دارد که چرا بچه(ها) به سمت وسایلش رفتهاند و به آنها دست میزنند. در چنین فضای خالی از احساسی، شخصیت اصلی به پوچی رسیده است و حس میکند که هیچکس به او توجهی نمیکند؛ بهویژه خواهرش که با او زندگی میکند. به مرور حتی این حس منتقل میشود که گویی خواهر و آن مستخدمی که در خانه کار میکند به نوعی دست به یکی کرده و تعمداً او را مسخره و به او بیتوجهی میکنند. شخصیت اصلی سعی میکند با توجیه این که مشکل از خواهرش است، ذهناش را بر او متمرکز کند. او معتقد است که خواهرش از افسردگی رنج میبرد و ممکن است که حتی به خودکشی هم فکر کرده باشد امّا به مرور زمان این حقیقت برایمان روشن میشود که آنچه قاضی به خواهرش نسبت میدهد درواقع بازتابی از درونیات خودِ اوست و اوست که دائم دارد به خودکشی فکر میکند و بهنظر میرسد که به بنبست زندگی رسیده است. او حتی به این فکر میافتد که از طریق شاهد آن پروندهی خودکشی، خواهرش را به این عمل تلقین کند ولی درنهایت این خودِ اوست که در اوج تنهایی و بیکسی به داخل مغاک سقوط میکند.
پرسشی که در دو پاراگراف قبل مطرح کردم را مجدد تکرار میکنم: اساساً چه زمینهی بالقوهای وجود دارد که باعث شده است تا آن نگاه چنین تأثیری را روی قاضی بگذارد؟ ظاهراً دیگر وقتاش رسیده تا نگارنده تئوری جسورانهی خود را مطرح کند! و آن نظر این است که فیلم «پرشی به درون خلاء» درواقع «مشتها در جیب»(2) است. نگارنده از اینرو با چنین اطمینانی این مسئله را مطرح میکند که چون دیدگاههای فلیکس گتاری در تحلیل «مشتها در جیب» به این فیلم نیز قابل تعمیم است. گتاری به تبیین چگونگی مداخلهی سینمای اقلیت در روابط ما با جهان خارج و تأثیر آن بر ساخت نشانهشناسی بینندگان میپردازد. به عقیدهی او، ارزشهای واکنشی و مسلط از طریق پراکسیس فیلم به شیوههای مختلفی به چالش کشیده میشوند. گتاری از تعدادی از فیلمهای مهم به عنوان نمونههایی از اقلیت شدنهای سینمایی مثال میآورد و یکی از آن فیلمها «مشتها در جیب» (1965) است. سینمای اقلیت گتاری با فرآیند اسکیزو که از انقیاد نشانهشناختی بازنماییهای سینمایی مسلط و جنبههای سرمایهدارانهی تولید میگریزد، تسریع میشود. (گنوسکو، 179: 1399)
گتاری «مشتها در جیب» را نقد مفصلی از تنگناهراسی ارزشهای خانوادگی در نظر میگیرد. در این فیلم شخصیت برادر روانپریش (با بازی لو کستل) تن به فانتزیهای مادرکشی و برادرکشی میدهد. او در ابتدا سعی میکند مادر و برادر عقبماندهاش را در ویلای خانوادگیشان به قتل رسانده و آن را اتفاقی جلوه دهد و سپس خواهر و برادر بزرگاش – که حکم بزرگترِ خانواده را دارد – را به قتل برساند. سرانجام امًا این شخصیت روانپریش با شنیدن اپرای «لاتراویاتا»ی وردی، خلع سلاح شده و در رسیدن به هدف نهاییاش ناکام میماند.
تمام آنچه گفته شد را با فرمی تعدیل شده و بسیار مینیمالتر در شخصیت اصلی فیلم «پرشی به درون خلاء» نیز میبینیم. او هم آدمیست غوطهور در یک زندگی شبه بورژوایی که در یک فرآیند اسکیزوفرنیک قرارگرفته و گرفتار شده است. تقریباً از یک جایی به بعد ما دیگر اطمینان نداریم که آنچه را که از نگاه او شاهدش هستیم، حقیقت است یا مجاز. ضمن اینکه او در این سیکل رو به اضمحلال، همان فانتزیهای قتل و کشتن را دارد. با این تفاوت که در نهایت او به هیچکس جز خودش آسیبی نمیرساند. در طول فیلم آنچه شخصیت اصلی تجربه میکند درواقع برساختهی ذهن اوست. در نتیجه تصاویر عینی فیلم ماهیتی سوبژکتیو پیدا میکنند و به خود قاضی برمیگردند. دغدغهی اصلی قاضی در طول فیلم چگونگی مراقبت از خواهرش است و اینکه آیا او را به یک آسایشگاه بفرستد یا نه. امّا در نهایت این خودِ اوست که بیش از همه نیاز به مراقبت دارد. در نتیجه هنگامی که در پایان فیلم آن حداقلِ حضور را هم نمیبیند، کار خودش را یکسره میکند. قاضی یک انسان تکافتاده است. یک انسان قرارگرفته در اقلیت که هیچکس او را نمیفهمد؛ حتی خودش. او حتی با غروری برخاسته از جایگاه شغلیاش همواره اصرار دارد که از کمک بینیاز است. امّا هنگام بروز مشکلات یا ظهور سروصداهای هیستریک به داخل کمد تاریکی پناه میبرد که به شکلی استعاری بیانگر بازگشت به رحم مادر است.
سکانس ماقبل پایانی که مربوط به لحظهایست که قاضی در لانگشات خود را از پنجره به پایین پرت میکند و بهنوعی به آنچه در آغاز مینگریسته، میرسد؛ بهلحاظ اجرا کوبنده است. از لحظهی ترک خانه توسط خواهر و خدمتکارش تا لحظهای که قاضی اقدام به خودکشی میکند، شاهد یک پلان-سکانس هستیم که در آن فضا و زمان درهم میریزد. بلوکیو با هنرمندی تمام، تنهایی شخصیت اصلیاش را به لحاظ زمانی منقبض میکند تا علاوه بر اینکه به ریتم اثر کمک کرده باشد، پایان فیلم را متحیرکننده جلوه دهد. دقیقاً در لحظاتی که شخصیت در حال گشتن دنبال چیزیست که مشخص است جستوجویی بیهدف است، به یکباره در نمایی که درِ ورودی قاب را بسته است به سمت پنجره میرود و خودش را به پایین پرت میکند. نکته جالب توجه دیگری که این سکانس به ذهن متبادر میکند این است که شاید کودک، مرد جوان روانپریش که خیلی گذرا در لحظاتی از فیلم شاهد حضورش هستیم و همینطور قاضی، اصلاً یک نفر هستند. به عبارت دیگر در طول فیلم ما شاهد سه دورهی زمانی از زندگی یک انسان در قالب یک زمان و مکان ثابت هستیم.
در نهایت آنچه که به شکلی جدیتر «پرشی به درون خلاء» را نسبت به «مشتها در جیب» متمایز میکند در پایانبندی امیدوارانهی آن است. اولاً که با توجه به کات سریع پس از سقوط به بیدار شدن زن، نمیتوان با اطمینان گفت که قاضی خودکشی کرده و اصلاً شاید آن نمای بلند با توجه به انقباض زمانیای که فیلمساز برایمان به ارمغان میآورد، تماماً ذهنی باشد. و ثانیاً حداقل در این فیلم یک نفر به سعادت میرسد و ما سرانجام زن و کودک را در یک قاب و یک تخت در کنار هم میبینیم. چیزی که زن همیشه خواهانش بوده است امّا برایش اتفاق نمیافتاد. قاضی رفته است امّا به جایش کودکی هنوز هست؛ پس همچنان امیدی هست. قاضی به دوران کودکی بازمیگردد با امید به اینکه شاید در زندگی دوبارهاش نویددهندهی فرداهای بهتر باشد.