بخشی از کتاب « زندگی در فیلمها» نوشتۀ اروین وینکلر، تهیه کننده و کارگردان هالیوود
سال ١٩٨٦ هنگام تهیۀ فیلم «حوالی نیمهشب» در پاریس زندگی میکردم و عادت داشتم که هر دوشنبه بعدازظهر به کتاب فروشی انگلیسی زبان در خیابان ریولی بروم و روزنامۀ نیویورک تایمز و مجلههای نیویورکر و نیویورک را بخرم. یک هفته که مجلۀ نیویورک را برداشتم، قسمتی از کتاب “عقل کل” نوشتۀ نیک پیلِگی را که در آن شماره بود همانجا خواندم. نیک را از دهۀ شصت میشناختم و به او در نیویورک زنگ زدم و گفت که حق اقتباس از آن هنوز فروخته نشده و باب بوکمن، ایجنت او مشغول این کار هست. با بوکمن که تماس گرفتم گفت که چند نفر علاقهمند به خرید آن پیدا کرده و میخواهد که کتاب را به مزایده بگذارد. با مایکل اویتز، رئیس بوکمن تماس گرفتم و اویتز به بوکمن گفت که کتاب را به من بفروشد و بعد هم با ملایمت از من خواست تا او را کمک کنم تا مارتی اسکورسیزی را راضی کنم که او ایجنتش بشود.
وقتی به پیلگی زنگ زدم که خبر بدهم که کتاب را برای اقتباس خریدهام گفت که شنیده مارتی اسکورسیزی به کتاب علاقهمند است. با مارتی از زمان «آخرین وسوسۀ مسیح» کار نکرده بودم و وقتی با او تماس گرفتم گفت بله، نه تنها میخواست فیلم را کارگردانی کند، بلکه میخواست فیلمنامه را هم با پیلگی بنویسد. اسکورسیزی و پیلگی شروع کردند به کارکردن روی یک طرح کلی برای فیلم و همین طور که به سوی یک فیلمنامه پیش میرفتند، من یادداشتهایم را به آنها میدادم. ما عنوان فیلم را به «رفقای خوب» عوض کردیم چون یک سریال تلویزیونی به نام “عقل کل” وجود داشت. کتاب پیلگی بر اساس گفتگوهای او با هنری هیل که از نوجوانی برای گانگسترها کار کرده بود نوشته شده بود. داستان گانگستری خرده پا است که به سرقت های بزرگ و قتل میرسد ولی در عین حال عضوی از یک خانوادۀ مشوق، گرم و محافظ مافیا بود. داستان شورانگیزی بود که در پایانش هیل که به مواد مخدر معتاد شده، “خانواده” اش را لو میدهد و به زندان میفرستد و در برنامۀ “محافظت از شاهدها” گذاشته میشود.
وقتی که مارتی آمادۀ ساختن فیلم شد، تری سِمِل مدیر تهیۀ کمپانی برادران وارنر که فیلم را تهیه میکرد تماس گرفت و پیشنهادهایی برای بازیگران فیلم کرد که از آنچه تصور کرده بودم هم بدتر بود. تام کروز برای نقش هنری هیل و مادونا برای همسرش. با مایکل اویتز که ایجنت کروز بود تماس گرفتم و پرسیدم که آیا کروز اصلاً فیلمنامه را خوانده، برای اینکه اصلآ برای این نقش مناسب نبود (و کروز بازیگری است که شم بسیار خوبی برای انتخاب نقش دارد). آیا کروز میخواست که نقش یک گانگستر معتاد را بازی کند؟ و درباره مادونا حتی حرف هم نزدیم. سِمِل، نام مادونا را دیگر به زبان نیاورد ولی اصرار کرد که مارتی و کروز ملاقات کنند. آنها ملاقات کردند و آن خاتمۀ پیشنهادهای سِمِل بود. مارتی میخواست که ری لیوتا که هنرپیشۀ نسبتآ گمنامی بود نقش هنری هیل را بازی کند. به مارتی گفتم که او آن جذبهای که تماشاگران را پس از تمام قاچاق مواد مخدر، دزدی و زنبارگی که هنری به آنها مشغول بود، شیفتۀ خود کند ندارد. ولی مارتی کماکان اصرار میکرد و من هم این انتخاب را عقب میانداختم. یک شب با همسرم و یکی از دوستانمان در رستوران شام میخوردیم و ری لیوتا آمد سر میزمان و خواست که با من صحبت کند. در یک مکالمۀ ده دقیقهای او (با جذابیت و اعتماد به نفس) مرا متقاعد کرد که باید نقش هنری هیل را بازی کند. مارتی حق داشت. او تماس گرفت و گفت که از تاخیر استودیو در دادن چراغ سبز به ما بیطاقت شده و اگر برادران وارنر بیشتر طول بدهد، یک فیلم دیگر هست که او کارگردانی خواهد کرد و «رفقای خوب» را به آینده موکول خواهد کرد. من با سِمِل بحث کردم و او گفت که با انتخابهای ما که لیوتا و جو پشی بودند و بودجهمان که ١٦ میلیون دلار بود، نمیتواند چراغ سبز دهد مگر اینکه یک ستاره هم برای نقش اصلی دیگر فیلم به خدمت بگیریم. مارتی یک ایده داشت. روز بعد به من زنگ زد و گفت با باب دنیرو صحبت کرده و حالا ما ستارهمان را هم داشتیم.
مارتی در پروسۀ تمرین، بازیگران را به بداهه پردازی تشویق کرد. با این کار به هنرپیشهها این آزادی را داد تا برخی از تجارب خودشان را به فیلم بیاورند. در تمرینها جو پشی به مارتی دربارۀ گانگستری گفت که مردی را به خاطر اینکه شوخ طبعی او را زیر سوال برده بود، به شدت کتک زد. مارتی از این ایده استقبال کرد، چندبار آن را تمرین کرد و بعد صحنهای را نوشت که تامی (جو پشی) به هنری (ری لیوتا) دربارۀ کتک خوردن از یک افسر پلیس میگوید و وقتی هنری میخندد، تامی میگوید، “پس تو فکر میکنی من خنده دارم؟” و این تبدیل به یک صحنۀ کلاسیک خشن و تهدیدآمیز شد. تری سِمِل، مدیر تهیۀ برادران وارنر سر صحنه آمد و ایراد گرفت که ما از صحنهای فیلمبرداری کردهبودیم که در فیلمنامه نبود. چون از بودجهمان چیزی نمانده بود، عصبانی بود که ما صحنهای را که تایید نشده بود فیلمبرداری کردیم و گفت که برنامهای را که داشتیم برویم فلوریدا و صحنهای را در باغ وحش تَمپا بگیریم کنسل میکند. ما کمی گل و گیاه خریدیم و یک باغ وحش کوچک در نیویورک ساختیم و تابلوی “باغ وحش تَمپا” را بالایش گذاشتیم و بیشتر با کلوزآپ صحنه را گرفتیم. به دردسرش میارزید که صحنۀ کلاسیک “پس تو فکر میکنی من خنده دارم؟” را بگیریم و صحنۀ باغ وحش هم بد نشد.
در یک صحنۀ کلاسیک دیگر، مارتی راهی پیدا کرد که هنری هیل نه تنها جلوی نامزدش کارِن پز بدهد، بلکه به تماشاگران هم نشان دهد که چرا دنیای رفقای خوب این قدر جذاب و مسحور کننده بود. هنری و کارن به کابارۀ کوپاکابانا میآیند و هنری توجهی به اشخاصی که صف کشیدهاند تا وارد شوند نمیکند و مستقیمآ به زیرزمین کاباره میرود، عدهای از قماش گانگسترها و بزن بهادرها با او سلام علیک میکنند و او در مشت همه پول میگذارد و از توی آشپزخانه به داخل سالن کاباره میروند و آنجا سرپیشخدمت به کسانی که منتظرند تا به آنها میز برسد توجهی نمیکند و به هنری خوشآمد میگوید و یک میز جلوی سن برای او میچیند و یکی از این تیپهای گانگستری برایشان یک بطری شامپاین میفرستد. یک پلان بدون کات شش دقیقهای بود. تمام روز طول کشید تا هنرپیشه ها راآماده کنیم، نوارافکنها را پنهان کنیم، ورود و خروجها را وقتگذاری کنیم و فوکوس دوربین استدیکم را میزان کنیم. ساعت شش شب حاضر بودیم و شش یا هفت برداشت به دلایل فنی یا بازیگری بد، خراب شدند. سرانجام یک برداشت درست گرفتیم و در پایان پلان، دوربین، هنری و کارن را پشت میزشان رها کرده و به سراغ کمدینی که برنامه اجرا میکرد رفت- هنری یانگمن با جملۀ معروفش که چهل سال بود در برنامهاش تکرار میکرد: “اگر زن من را بگیرید – ترا به خدا”. حالا در آن لحظهای که همۀ پلان به شکل ایدهآل گرفته شده بود، وقتی دوربین به او رسید این جمله یادش رفت. تمام زحمات مارتی سر یک جمله برباد رفته بود. یک ساعت بعد و پس از پنج برداشت دیگر همهچیز به خوبی پیش رفت و پلان را گرفتیم و همه برای هنری یانگمن دست زدند.
از فریبندگی کوپاکابانا خیلی زود میرویم به خشونت زشت یک ورق بازی بین چند دوست. همه چیز شوخی و خنده است تا اینکه تامی (جو پشی) که همیشه میخواهد قلدریاش را نشان دهد، وقتی که اسپایدر، یکی از ورق بازها به اندازۀ کافی به او احترام نمیگذارد، به پایش شلیک میکند. در یک ورق بازی دیگر که اسپایدر با پای گچ گرفته بازی میکند، وقتی که اسپایدر به تامی فحش میدهد، او با گلوله اسپایدر را از پای درمیآورد. بقیۀ “بروبچهها” که شاهد جسد اسپایدر روی زمین هستند هیچ نشانهای از عذاب وجدان یا احساس گناه نشان نمیدهند. برای اینکه کشتن یک بیسروپا برای آنها اهمیتی ندارد. ولی وقتی کسی از “خانواده” (مافیا) را بکشی، به قیمت جانت تمام میشود. وقتی تامی دوباره احساس میکند که به او بیاحترامی شده و یک نفر از اعضای “خانواده” (مافیا)، بیلی باتز(فرانک وینسنت) را زیر مشت و لگد از پای درمیآورد، روسایش به او قول میدهند که او را عضو “خانواده” خواهند کرد ولی به جای آن با شلیک گلولهای به صورتش؛ در نهایت “بی احترامی” او را میکشند، چون خانوادهاش قادر نخواهند بود که او را مدتی در یک تابوت باز بگذارند.
اولین صحنۀ «رفقای خوب» یکی از خشنترین صحنهها در یک فیلم پر از خشونت است. بعد از اینکه “عضو خانواده”(مافیا)، بیلی باتز به تامی بیاحترامی میکند، تامی او را میکشد. هنری، جیمی (رابرت دنیرو) و تامی برای شام به خانۀ مادر تامی میروند و بعد تامی چاقوی آشپزخانۀ مادرش را قرض میکند. آن سه نفر به جادههای بیرون شهر میروند تا بیلی را دفن کنند. وقتی صدایی از صندوق عقب میشنوند، خودرو را نگه میدارند و در صندوق عقب را باز میکنند و بیلی که به زور نفس میکشد را آغشته به ضربات پیدرپی چاقو و شلیک گلوله میکنند. از خونینترین صحنههایی است که میشود تصور کرد و فیلم با آن آغاز میشود.
اولین پیش نمایش فیلم را در کالیفرنیا داشتیم. در همان صحنۀ اول که هنری درِ صندوق عقب را باز میکند و تماشاگران بدن خونین بیلی را میبینند، من شمردم که ٤٢ نفر سالن سینما را ترک کردند. و تا پیش از پایان فیلم، دو سوم جمعیت، سالن را ترک کرده بودند. برادران وارنر خواستار برشهای متعددی از صحنههای خشونت و فحاشی شد. البته پس از آن عکس العمل تماشاچیان، نمیشد از وارنر خرده گرفت. بعضی از فیلمها احتیاج به تعریف مردم، منتقدان و رسانهها دارند تا تماشاگران درک کنند که فیلم خاصی را دارند میبینند. این اتفاق با «رفقای خوب» افتاد و در نهایت ما تقریبآ دست به فیلم نزدیم.
هنری هیل، سال ٢٠١٢ در لس آنجلس در سن ٧٢ سالگی درگذشت. او از برنامۀ “حفاظت از شاهدها” به خاطر قاچاق مواد مخدر اخراج شده بود. به خاطر اعترافات او پنجاه نفر از دارودسته خانوادۀ لوکزی دستگیر شدند. جیمی در یک زندان نیویورک مُرد. تامی در سال ١٩٧٩ در سن ٢٩ سالگی توسط دارودستۀ لوکزی به قتل رسید. «رفقای خوب» نامزد شش جایزه اسکار شد و جو پشی، اسکار بهترین هنرپیشۀ مکمل مرد را برد و «رفقای خوب» در لیست صد فیلم بزرگ تاریخ سینما در رای گیری انستیتوی فیلم آمریکا قرار گرفت. بعد از نمایش موفقیت آمیز «رفقای خوب» در جشنوارۀ ونیز، ما برای شام به یکی از معروفترین رستورانهای ونیز رفتیم. مشغول صرف پاستا بودیم که درهای رستوران باز شد و کارکنان هواپیمای خصوصی برادران وارنر با یک خروار هات داگ وارد شدند. استیو راس، رئیس کمپانی برادران وارنر از هات داگ فروشی معروف نیویورک برایمان هات داگ فرستاده بود. آن شب پرستاره در ونیز ما همه حس کردیم که “رفقای خوب” هستیم.