وودی الن از «پول را بردار و فرار کن» می‌گوید

بخشی از کتاب «دربارۀ هیچ»؛ خاطرات وودی اَلن (4)

 

«پول را بردار و فرار کن» فیلمنامه‌ای بود که با دوست قدیمی زمان مدرسه‌ام میکی رُز نوشتم، ولی از از آنجایی که می‌خواستم خودم کارگردانی کنم، هیچکس حاضر به سرمایه‌گذاری نبود. بعد، چون در زندگی حرفه‌ای‌ام خوش شانس بوده‌ام، کمپانی جدیدی به نام پالومار پیکچرز به وجود آمد که حاضر بودند با یک کارگردان تازه‌کار دست به ریسک بزنند. در آن موقع من در کارنامه‌ام نویسندگی «تازه چه خبر پوسی کت» را داشتم که آشغال بود ولی در گیشه خیلی موفق بود، و همچنین نمایشنامۀ «آب را نخور» را نوشته بودم، باز هم آشغال ولی موفق. حداقل می‌دانستند که من یک قاتل زنجیره‌ای نیستم یا شخصی که بودجۀ آن‌ها به جیب بزند و به جزایر کِیمن پرواز کند.

به من یک میلیون دلار دادند و قسمت زیبایش این بود: با اینکه در قراردادم نبود، به من اعتماد کردند که کنترل کامل هنری داشته باشم و حتی برای یک ثانیه هم در کارم دخالت نکردند. فیلم را در سن فرانسیسکو ساختم. در مدتی که معین شده بود و بدون فراتر رفتن از یک میلیون دلار آن را تمام کردم. اولین روز فیلمبرداری در زندان سن کوینتین بود. تمام هیجان من به خاطر این بود که وارد زندانی می ‌شدم که دربارۀ آن یا خوانده بودم و یا در فیلم‌های سیاه و سفید قدیمی دیده بودم و الان هم پر از زندانی بود. برایم هیچ اهمیت نداشت که اولین فیلمم در مقام کارگردانی بود. این زندان بود که مرا مجذوب کرده‌بود.

رئیس زندان به ما هشدار داد که زندانی‌ها خطرناک‌اند و اگر شورش کردند یا هرکدام از ما را گروگان گرفتند، همۀ تلاش‌شان را برای آزادی ما خواهند کرد، مگر اینکه آنها آزادی یکی یا چند تن از زندانیان را بخواهند. برایم جالب بود که وقتی که زندانیان به حیاط وسیع زندان آمدند، تمام زندانی‌های سفید پوست دور هم جمع شدند و سیاه پوست ها هم دور هم. وقتی که در یک برنامۀ تلویزیونی چند وقت بعد گفتم که این چیزی بود که در هر کافه تریای دانشگاه‌های امریکا می‌بینید، سکوت سنگینی برقرار شد. پس من وارد سن کوینتین شدم و حرفۀ کارگردانی‌ام را با ترتیب دادن یک شورش در حیاط زندان آغاز کردم. زندانیان، خیلی کمک کردند و وقتی داد زدم “حرکت”، یک شورش حسابی راه انداختند. وقتی فریاد زدم “کات” و آنها پراکنده شدند، به یاد دارم که یک چاقوی ضامن دار در کف حیاط پیدا کردم. به یاد داشته باشید که من وارد حرفۀ کارگردانی شدم، بدون اینکه تا بحال فیلم ساخته باشم و هیچ چیز درباره دوربین‌ها، لنزها، نورپردازی، یا کارگردانی نمی دانستم و هیچوقت به کلاس هنرپیشگی نرفته بودم. یکی از روسای پالومار از من پرسید، “از اینکه بهت یک میلیون دلار داده باشند تا فیلم بسازی، چه احساسی داری؟” آن زمان یک میلیون خیلی بیشتر از حالا بود. پرسید، “نگران هستی؟”، می‌خواست به من آرامش دهد با همان نوع لبخندی که “مینگ بیرحم” زده بود هنگامی که فلش گوردون را در گدازۀ آتشفشانی فرو کرده بود.

حقیقت این است که من نمی‌توانستم تصور کنم که او راجع به چه چیز داشت حرف می‌زد. چرا نگران باشم؟ تمام جریان به نظرم معمولی بود. فیلمنامه را من نوشتم. می‌دانستم که چه چیزی می‌خواهم ببینم. می‌دانستم که وقتی از درون دوربین نگاه می‌کنم آیا آن چیزی را که در نظر گرفته بودم می‌بینم. اگر نه، آنچه را که میزان نبود، صحیح می‌کردم. شاید باید دوربین را کمی به راست یا چپ ببرم، کمی نزدیک تر یا دورتر. اگر شخصیتی که دارم از او فیلم می‌گیرم، راه می‌رود، ما هم او را دنبال می‌کنیم چون زیر دوربین چرخ است. یک بدل، نقش مرا بازی می‌کند و وقتی که فیلمبردار، نور را تنظیم کرده است، آمادۀ فیلمبرداری هستیم. به بدل می‌گویم که برود و یک آبجو بخورد و جایش را می‌گیرم. صحنه‌ای را که نوشته‌ام بازی می‌کنم و آنطور دیالوگ را می‌گویم که می‌خواهم بشنوم. دوربین مشغول به کار است و داد می‌زنم، “باشه، گرفتید؟”. اگر از چیزی راضی نیستم، صحنه را تکرار می‌کنیم.این علم موشکی نیست، و این که قبلآ این کار را نکرده‌ام هیچ اهمیتی ندارد. اگر دارید کمدی می‌سازید، تنها چیزی که می‌خواهید این است که صحنه باید صدایش بلند باشد، نور کافی داشته باشد و حرکات سریع باشند. سرعت، بهترین دوست کارگردان کمدی است. اگر به دنبال خنده هستید و اگر کمی استعداد برای قلقلک دادن و خنداندن تماشاگران دارید، اجناس فروشی‌تان را واضح روی پرده بگذارید و به تماشاگران فرصت دهید تا بخوبی ببینند و شاه-بیت ات را بشنوند، در این صورت روی غلتک افتاده‌اید. فیلمبرداری «پول را بردار و فرار کن» راحت و بدون دردسر بود.

وقتی برگشتم نیویورک، فیلم را تدوین کردم و پسر جوانی به نام ماروین هَملیش را استخدام کردم که موسیقی فیلم را بسازد. چون تحت تاثیر فیلم‌های چاپلین بودم، از او خواستم تا موسیقی غمناکی تصنیف کند. در همان حال فیلم را با تماشاگران تست کردیم و اینجا بی‌تجربگی‌ام دردسرساز شد. هیچ نوع موسیقی معاصر در فیلم نگذاشتم و فیلم بدون هیچ نوع موسیقی به طرز سردی ساکت و آرام بود. وقتی که هیچکس حرف نمی‌زند و موسیقی فیلم هنوز گذاشته نشده، برای مثال زمانی که شخصی مقداری راه می‌رود ، این راه بسیار طولانی به نظر می‌رسد. ما فیلم را برای عده‌ای سرباز که در اردوی تفریحات ارتش بودند نمایش دادیم و مانند کشتار روز سن والنتاین سوراخ سوراخ شدیم.

هنگامی که فیلم را برای پالومار پیکچرز نمایش دادیم، آن‌ها هم همین عکس‌العمل را داشتند. حتی با اضافه کردن موسیقی ماروین هَملیش، پالومار دید که یک میلیون دلار را به خاطر اطمینان کردن به یک ناشی بی دست و پا، در چاه مستراح ریخته است. پیشنهاد کردند که رالف روزنبلوم را که چند فیلم را با تدوینش نجات داده بود، به خدمت بگیرم. در آستانۀ یک فاجعه، من به دنبال کمک از هر سویی بودم. روزنبلوم وارد جریان شد؛ تدوین‌گری استثنایی و کنایه دار که فیلم مرا از فاجعه به موفقیت تبدیل کرد، و راه چاره‌اش این بود. اول از همه تمام صحنه‌های خنده‌دار را که من بریده‌بودم دوباره سرِ جایشان گذاشت.  بعد هم توضیح داد که بدون موسیقی و تماشاگرانی که یک عده سرباز تنها و دور از خانواده‌اند، البته که نمایش فیلم فاجعه می‌شد. به جای موسیقی زیبا ولی غمناک ماروین هملیش، مقداری موسیقی جاز شاد و سرزنده گذاشت و دگرگونی جادویی بود. او همچنین یکی دو صحنه پیش از تیتراژ اولیۀ فیلم گذاشت که به سرعت داستان‌گویی اضافه کرد. میتوانم این طوری کارش را جمع بندی کنم. رالف در حقیقت فقط ٢٠ درصد از نسخۀ اولیۀ مرا عوض کرد ولی آن ٢٠ درصد فیلم را از شکست به موفقیت رساند. بدون او این پروژه نابود می‌شد. فیلم هم از نظر منتقدان و هم در گیشه موفق بود.

در این میان، من و لوییز تصمیم گرفتیم که طلاق بگیریم اما همچنان دوست و وفادار به یکدیگر مانده‌ایم. شب قبل از اینکه به محضر برای طلاق برویم، با هم خوابیدیم و در محضر که بقیۀ زن و شوهرها منتظر مراسم طلاق بودند، آنقدر قربان صدقۀ همدیگر می‌رفتیم که یک مردی پرسید، کدام یک از شما می‌خواهد طلاق بگیرد؟ ما گفتیم هردوتامان و او نمی‌توانست باور کند. گفت، “آهان، خب، این طوری خیلی بهتره.”

Actress Diane Keaton with film director Woody Allen

پس من، دوباره مجرد، مشغول انتخاب هنرپیشه برای نمایش‌ا‌م، «دوباره بنواز سَم» بودم که تونی رابرتز با من همبازی بود. دنبال یک هنرپیشۀ زن بودیم که نقش لیندا را بازی کند. کارگردان نمایش جو هاردی، کارگردان خوب و کاربلدی بود.  من و او در صندلی‌های عقب تئاتر نشستیم و هنرپیشه‌های زن که برای آزمون آمده بودند، یکی بعد از دیگری روی صحنه می‌آمدند. هنرپیشه‌های خوب فراوان هستند ولی نقش های خوب به اندازۀ کافی نیست. سندی ماینستر معلم هنرپیشگی معروف و محترمی بود که ازکارگاهش هنرپیشه‌های معرکه‌ای را به تئاتر و سینماعرضه کرده بود. او مدتی بود که از دختری در کلاسش بسیارستایش و تعریف می‌کرد و می‌گفت که او محشر است. نام او دایان کیتون بود. نام اصلی‌اش دایان هال بود ولی چون هنرپیشه‌ای با آن نام وجود داشت، اتحادیۀ هنرپیشگان اجازه نمی‌داد که دو هنرپیشه از یک نام استفاده کنند.

خب بعد از این همه تعریف، ما منتظر آزمون او بودیم. دختری دراز و باریک وارد شد؛ بگذارید این طوری تشریح کنم، اگر هاکلبری فین یک زن زیبا بود، کسی بود که الان روی صحنه بود. دایان کیتون، زنی که برای از خواب بلند شدن در صبح عذرخواهی می‌کند، یک دهاتی از اُرنج کانتی، مقیم بازارهای لباس‌های دست دوم، مهاجری به منهتن که در اطاقک نگهداری از کت و پالتوها در تئاتر کار می‌کرد و از باجۀ نقل و نبات فروشی سینمایی اخراج شده بود چون تمام نقل و نبات‌ها را خودش می‌خورد، سعی کرد که با همۀ ما سلام و علیک‌های الزامی را بکند. چه می‌توانم به شما بگویم، عالی بود. در همه چیز عالی بود. بعضی‌ها در وصف شخصی می‌گویند که اطاق را نورانی می‌کند، او یک بولوار را نورانی می‌کرد. دوست داشتنی، بانمک، طبیعی، باطراوت. وقتی که سالن را ترک کرد، ما می‌دانستیم که مجبوریم که آزمون بقیۀ هنرپیشه‌ها را هم ببینیم ولی در ذهن‌مان، نقش را به دایان داده بودیم.

من و کیتون شروع به تمرین برای نمایش کردیم. جو هاردی توصیه کرد که دیالوگ‌هایمان را بگوییم تا بهتر آنها را به خاطر بسپاریم. البته دایان، دیالوگ‌هایش را مانند ایو هرینگتون (شخصیت فیلم “همه چیز دربارۀ ایو”) بلد بود ولی من، با این که نمایشنامه را نوشته بودم، به وقت بیشتراحتیاج داشتم. یک شب برای شام رفتیم به کافه‌ای بغل سالن بیلیاردی که گاهی اوقات آنجا بازی می‌کردم. در آن شام فی‌البداهه، او آنقدر دلربا بود، آنقدر فریبنده، آنقدر زیبا، آنقدر خیره کننده، که آنجا نشستم و فکر کردم مگر مغز خر خورده‌ام که با زن‌های دیگر رابطه داشته باشم؟ کیتون شگفت‌انگیز است. البته مانند پریمو کارنرا (بوکسور و کشتی‌گیر ایتالیایی دهۀ سی) غذا می‌خورد. به غیر از هیزم شکنان، آدم دیگری ندیده بودم که آنقدر خوش اشتها باشد.

به هر حال کات کنیم به آغاز نمایش در واشنگتن که ما عاشق و معشوق بودیم. در بوستون عاشق بودیم و در نیویورک هم عاشق ماندیم. من تازه در خیابان پنجم نیویورک، یک پنت هاس خریده بودم و او در یک آلونک در شرق شهر زندگی می‌کرد‌، در یک اطاق که یک سِنت هم خرجش نکرده بود. واضح بود که دید یک هنرمند را دارد. این را از طرز لباس پوشیدنش می‌توانستید بفهمید که پایه گذار مُد بود، اگر عقیده دارید که زدن پنجۀ الاغ به عنوان سنجاق سینه به پولیورتان شیک هست. خلاصه بگویم، کیتون همیشه با قدرت تخیل نامتعارفی لباس می‌پوشید، انگار که خریدار لباس‌هایش لوئیس بونوئل بود. ولی فقط شامۀ قوی‌اش برای مُد نبود که او را متفاوت می کرد بلکه دایان، عکاس بسیار ماهری هم هست و هنرپیشه‌ای عالی که به زیبایی آواز می‌خواند، می‌رقصد، و قلم شیوایی دارد. ما از اولین باری که ملاقات کردیم تا حالا، همچنان دوست صمیمی مانده‌ایم. من همیشه فیلم‌هایم را اول به او نشان داده‌ام و او یکی از تنها کسانی است که می‌شناسم که عقیده‌اش برایم بسیار اهمیت دارد.

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

nineteen + seven =