بخشی از کتاب «درباره هیچ»، خاطرات وودی الن (2)
به من خبر رسید که تصمیم گرفته شده که نشان آستوریاس را به من در شهر اُویوهدو در اسپانیا اهدا کنند. پیام دادم که از دریافت آن معذورم، نخست اینکه هیچ علاقهای به نشانها و جوایز ندارم، و دوم اینکه با وجود این که هرگز نمیخواهم به هرکس که آنقدر لطف داشته که خواسته به من جایزهای بدهد اهانت کنم، هیچوقت جایزهای را که دریافتش ملزم به حضور من است، نمیپذیرم.
چند سال بعد از آن، برگزارکنندگان جوایز گلدن گلوب میخواستند که به من جایزۀ دستاورد یک عمر فعالیت سینمایی را اهدا کنند، ولی برای دریافت آن باید در مراسم این جوایز شرکت میکردم، پس قبول نکردم. دو روز بعدش گفتند که میخواهند که این تندیس را به من بدهند و احتیاج نیست که شخصآ حضور داشته باشم. مشکلی با این ترتیب نداشتم. من هرگز هیچ نوع از این مراسم را تماشا نمیکنم، ولی اگر مجبور به رفتن یا تماشایشان نباشم، و میخواهند به من جایزهای بدهند، مسلمآ بی احترامی نخواهم کرد و اشکال نخواهم گرفت. دایان کیتون جایزه را از طرف من دریافت کرد. اِما استون لطف کرد و او را معرفی کرد. من هیچوقت این مراسم را ندیدم، ولی از آنجایی که هردوی آنها خارج از فیلمها هم نمونه هستند، مطمئن هستم که در مراسم هم گل کاشتند.
پس در ابتدا من از دریافت نشان آستوریاس عذر خواستم. نام اُویهدو به گوشم نخورده بود و هیچ میلی به رفتن نداشتم؛ لطفآ مرا به حال خودم بگذارید چون تلویزیون بازی بیس بال پخش میکند. ناگهان پخش کنندۀ فیلمهایم در اسپانیا هراسان تماس گرفت و گفت که نمیتوانم این نشان را قبول نکنم. این بالاترین نشان در اسپانیا است و در تمام اروپا اهمیت زیادی دارد. شاهزاده و ملکه آن را اعطا میکنند. مانند جایزۀ نوبل آنها است. پس فکر کردم که حتمآ یک اشتباهِ دفتری شده است. یک کارمند بدبخت را به خاطر اینکه اشتباهآ نام مرا در لیست گذاشته توبیخ خواهند کرد. ولی نه، تحقیقات نشان داد که اشتباهی نشده است. فلش فوروارد به آینده و من لباس رسمی پوشیدهام و ایستادهام کنار کسانی که اینترنت را اختراع کردند و تئوریهای اقتصادی نوشتهاند، و در هنرها، دانیل بارنبویم، اسطورۀ موسیقی کلاسیک و آرتور میلر. بله، من قرار است همان نشانی را دریافت کنم که به نویسندۀ «مرگ یک فروشنده» میدهند. این باید یک اشتباه باشد. چه چیز این تصویر غلط است؟ خانوادۀ من ملکه را ملاقات میکنند، و همچنین شاهزادۀ اسپانیا را که بعدها به خانۀ ما در نیویورک برای شام آمد. من کجا و این آدمها کجا؟ من از حد خودم خیلی بیرون رفته بودم. خودروها جلوی خانۀ ما در نیویورک پارک کردهاند و ماموران سرویس مخفی دارند زیرزمین و پشت بام و باغ ما را چک میکنند. همه چیز به کنار، شاهزاده که قرار است روزی پادشاه اسپانیا شود، دارد برای شام به خانۀ ما میآید. ولی این مربوط به چند وقت بعد بود.
موقعی که در اُویهدو بودم، آرتور میلر پیشنهاد کرد که با هم نهار بخوریم، تنها ما دو نفر که بتوانیم چند ساعتی با هم حرف بزنیم. ناگهان من دارم با نویسندهای که همراه با تنسی ویلیامز برایشان عبادتگاهی در آپارتمانم در بروکلین ساخته بودم، نهار صرف میکنم. و ای مردمان، اگر زندگی به اندازۀ کافی غیرعادلانه نبود، من همان نشانی را برای دستاورد هنرمندانه دریافت کردم که او گرفت. نهار با آرتور میلر چیزی است که در نوجوانی فقط میتوانستم در رویاپردازی به آن فکر کنم، حتی زمانی که مرد جوانی بودم، حتی یک هقته پیش. میلیونها سوال پرسیدم، و خیلی خوب به یاد دارم که او تصدیق کرد که زندگی به راستی بیمعنی است. به او گفتم که احساسم دربارۀ فناپذیری چه بود. من آن را تشبیه کردم به وقتی که شما عادت دارید که هرروز صبح ساعت معینی بیدار شوید، مثلآ ساعت هشت، و یک روز بخصوص شما ساعت هفت صبح قرار ملاقات دارید و باید ساعت شش بیدار شوید که آماده شوید. پس تمام شب خوابم نمیبَرَد برای اینکه میدانم که باید زود بیدار شوم و ساعتم شش صبح زنگ خواهد زد. بکلی خواب شبام را خراب میکند، اگر اصلآ خوابم ببرد. پس همینگونه هست که زندگیام تباه شده، فروپاشیده، از این آگاهی که ساعتم روزی زنگ خواهد زد و باید بروم، و این دانش، آسوده خاطر بودنم را از بین برده و در تمام روزهای زندگیام به خودم میپیچم و از این رو به آن رو میشوم، در انتظار ساعت موعود. این را به نمایشنامه نویس بزرگ شرح میدادم، که مدتی بود که همین طور که من داشتم استعارهام را میبافتم، حواسش رفته بود پیش شیرینی شکلاتیاش. به یاد دارم که سالها قبل، از من خواسته بود که ونسا ردگریو را در نمایشنامۀ تلویزیونیاش، «نواختن برای زمان» کارگردانی کنم. قرارداد اختصاصی که با کمپانی یونایتد آرتیستز داشتم، مانع این کار شد. ولی او کارهای مرا دوست داشت. من خیلی خوش شانس بودهام که تقریبآ همۀ کسانی که آنها را میپرستیدم، به نظر میآمد که از آنچه من میساختم خوششان میآمد: از جمله گراچو مارکس، آیزاک پرلمن، اینگمار برگمان، تنسی ویلیامز، آرتور میلر، الیا کازان، فرانسوا تروفو، فدریکو فلینی، گابریل گارسیا مارکز، ویسواوا شیمبورسکا. یا شاید یک شوخی خصوصی بین خودشان است. مانند وقتی که مردم اُویهدو مجسمهای از مرا در میدان شهرشان نصب کردند. هیچوقت از من نپرسیدند و به من نگفتند، همینطوری مجسمه را به افتخار من گذاشتند. من حس میکردم که مانند بخشی از «گوژپشت نتردام» شده است، آنجا که نوعی عروسی احمقها را برگزار میکردند و یک آدم بدبختی را با گرفتن جشن عمومی برایش مسخره میکردند، و حدس بزنید آن آدم بدبخت کی بود.