از کتاب «درباره هیچ»، خاطرات وودی اَلن (1)
با اینگمار برگمان یک بار شام صرف کردم و چندین مکالمۀ تلفنی طولانی داشتیم. او همان نگرانیهایی را داشت که همۀ ما داریم، این که میآید سرِ صحنه و ناگهان هول میکند برای اینکه نمیداند که دوربین را کجا بگذارد. در نظر من، او بهترین فیلمساز عمرم بود، و همان نگرانیهایی را که من داشتم، او هم داشت. اگر او نمیداند که دوربین را کجا بگذارد تا تاثیرگذارترین پلان را بگیرد، من چگونه هیچگاه خواهم دانست؟ ولی یک جوری، با وجود هراسها، ما همیشه نقطۀ مناسب را پیدا میکنیم، یا حداقل او پیدا میکند. برگمان چند بار مرا به جزیرهاش دعوت کرد ولی هربار به بهانهای نرفتم. من او را به عنوان هنرمند میپرستیدم، ولی کی میخواهد که سوار یک هواپیمای کوچک شود و برود به جزیرهای که صاحبش روسها هستند و در آن فقط گوسفند هست و برای نهار ماست میخورند؟ من تا این حد مشتاق نیستم.
تروفو را ملاقات کردم. هردوی ما نزد یک نفر تعلیم زبان میدیدیم. او انگلیسی یاد میگرفت و من فرانسوی. بنابراین هریک از ما چند کلمه از زبان دیگری می دانست. مانند دو کشتی بودیم که از برابر هم در شب میگذرند. ولی او فیلمهای مرا دوست داشت، و لازم به گفتن نیست که من دیوانۀ فیلمهای او بودم. مدت کوتاهی با گدار کار کردم. الن رنه را ملاقات کردم و با هم شام خوردیم. مدتی با آنتونیونی که هنرمند فوق العاده و همچنین سرد مزاجی بود، وقت گذراندم. به من گفت که ایده ای برای یک کمدی داشت و آن را به جک نیکلسون گفت چون میخواست که او در آن بازی کند، و جک نیکلسون زد زیر خنده. آنتونیونی گفت، “فکر میکنی اینقدر ایدهام خنده داره؟” نیکلسون گفت، “نه، دارم میخندم برای اینکه تو فکر میکنی این ایدۀ یک کمدی است.”
ژاک تاتی را هم ملاقات کردم. نصیحتم کرد که پولم را پسانداز کنم تا یکوقت مجبور نشوم در خانۀ هنرمندان سالمند زندگی کنم، جایی که او داشت پس از بازدید از یکی دوستانش برمیگشت. هرگز فلینی را ملاقات نکردم، ولی یک مکالمۀ طولانی تلفنی داشتیم. این را تصور کنید: برای تبلیغ از یکی از آثار هنری مزخرفم در رم و در اطاقم در هتل بودم. اوضاع شلوغ پلوغ بود و مصاحبهها و روزنامهها و از این قبیل و تلفن زنگ زد. دستیارم برداشت و گفت فلینی است. من از آنجایی که تا آنروز نه او را دیده بودم و نه یک کلمه با او حرف زده بودم، پنداشتم که قلابی است و به دستیارم گفتم که دست به سرش کند و او کرد. چند لحظه بعد دوباره زنگ زد. دستیار گفت فلینی است. گفتم شمارهاش را بگیر و من بهش زنگ میزنم. فکر کردم که شماره را میتوانم چک کنم که قلابی است یا نه. دستیارم گفت که از یک کیوسک خیابانی زنگ میزند. دیگر مطمئن شدم که قلابی است و گفتم ردش کند. پنج دقیقۀ بعد دوباره زنگ زد و این بار میخواستم که بکلی از شرش راحت بشوم، ولی نمره تلفن منزلش را به دستیارم داد و گفت فردا صبح با او تماس بگیرم. حالا کمی احساس دلشورگی داشتم برای اینکه فکر میکردم آیا به یکی از بُت های سینماییام بیاعتنایی کردهام؟ یکی از بزرگ ترین هنرمندان سینما؟ آیا ممکن بود که واقعآ فلینی بوده و من با کمال بیاحترامی با او رفتار کردم؟ ولی چرا او باید به احمقی مثل من که هیچوقت هم ملاقات نکرده، از یک کیوسک خیابانی زنگ بزند؟
به هرحال با کارلو دی پالما (فیلمبردار دوازده تا از فیلمهای وودی الن و همچنین آثاری مانند «صحرای سرخ» و «آگراندیسمان») چک کردم و گفت که این شماره تلفن خود فلینی است. من چون داشتم رم را صبح زود ترک میکردم، همان وقت به او زنگ زدم و طبیعتآ از خواب بیدارش کردم. پس پای تلفن بودم با یک نابغۀ بسیار خواب آلود. البته از خجالت مانند لبو سرخ شده بودم. مکالمهای طولانی داشتیم. او فیلمهای مرا دوست داشت (یا حداقل برای کسی که تازه از خواب پاشده خوب وانمود کرد) و عقیده داشت که در سوابق کاریمان خیلی وجههای مشترک داشتیم. وقتی که رم را ترک کردم، قول دادم که بار دیگر که رم بودم به ملاقاتش بروم. ولی تا آن موقع او از دنیا رفته بود، شاید حس کرده بود که جدی گفته بودم.
همۀ آنها رفتهاند. تروفو، رنه، آنتونیونی، دسیکا، کازان. حداقل گدار هنوز زنده است ولی او همیشه آدم غیرمتعارفی بود. صحنه بکلی عوض شده و همۀ اشخاصی که وقتی جوان بودم میخواستم برایشان خودی نشان دهم، محو شدهاند در آن ژرفنا که آن بالاها است.