»نگاهی به فیلم «زندگی پیش رو

 

محمدسعید خزایی

بازگشت یک کارگردان، فیلمنامه‌نویس یا بازیگر بزرگ پس از چند سال دوری از سینما همواره اتفاقی جالب توجه و جذاب برای سینمادوستان بوده است. سوفیا لورن پس از گذشت بیش از یک دهه با فیلم «زندگی پیش رو» بار دیگر به عرصه بازیگری بازگشته است. فیلمی به کارگردانی پسرش که به تازگی از طریق نتفلیکس پخش شده و قادر است تصویر موقر و شایسته احترام لورن در ذهن دوست‌دارانش را خدشه‌دار کند؛ زیرا یک هنرمند محبوب به هنگام از سرگیری فعالیت هنری‌اش با میلیون‌ها هواداری مواجه است که امیدوارند درخشش روزهای اوج او را بار دیگر بر پرده سینما مشاهده کنند. اتفاقی که به هیچ‌وجه برای لورن رخ نمی‌دهد.

«زندگی پیش رو» قصد دارد داستان شخصیت‌های منفرد و تک افتاده‌ای را روایت کند که در انتها یاد می‌گیرند عشق‌ورزیدن و حمایت از یکدیگر تنها راه غلبه بر نابرابری‌های جهان هستی است. در همین راستا شخصیت محوری داستان که فیلم از زاویه دید او روایت می‌شود در بخش‌های پایانی دچار نوعی کاتارسیس و بازپروری روحی می‌شود و فیلم‌ساز قصد دارد با چند سکانس دراماتیک و به کمک موسیقی در مخاطب حس‌انگیزی کند تا مسیر تاثیرگذاری و عافیت اثر هموار شود. اما مشکل اصلی و بزرگ نهمین فیلم ادواردو پونتی این است که شخصیت‌هایش را به درستی تصویر نمی‌کند و با پرداختی سرسری و ناقص قصد دارد حس ترحم بیننده را برانگیزد. هرچه شناخت تماشاگر از شخصیت‌های یک داستان بیشتر شود و هم‌ذات‌پنداري او با آن‌ها عمیق‌تر شود، لذتي كه از مواجهه با اثر مي‌برد، ناب‌تر و بیشتر می‌شود. اما حکایت شخصیت‌های «زندگی پیش رو» اصلاً چنین نیست و فیلم‌ساز تنها سعی دارد با اطلاعاتی تیتروار و بی‌ربط به یکدیگر کاری کند که ما در غم مادام رُزا، مومو و ابریل زامورا شریک شویم و جهان انسانی حمیل(با بازی بابک کریمی) را هم درک کنیم.

برای پذیرفتن یک شخصیت و در ادامه همراه شدن با او نیاز است مخاطب دلیل تصمیم‌گیری‌ها، اهداف و احساسات وی را بفهمد و زمانی که بن‌مایه و خواست فیلم رسیدن به تزکیه نفس(کاتارسیس) باشد ارزش پرداخت اصولی و دقیق به این موضوعات بسیار بیشتر می‌شود. در این فیلم، مومو، پسربچه‌ای سرکش و یاغی است که آشکارا نیاز به توجه و محبت دارد. حتی در سکانسی دکتر کوهن صریحاً بیان می‌کند که شیر ماده حاضر در اوهام و جهان ذهنی او زاییده کمبودها و سرخوردگی‌هایش است. به همین خاطر مومو سعی دارد در کانون توجه قرار بگیرد و به خاطر جو نابسامان جامعه، مهم تلقی شدن و ارزشمند بودن را در همراهی با فروشنگان مواد مخدر و خلافکاران می‌بیند. از سویی دیگر او زندگی سنتی و تا حدودی واپسگرای ماما رُزا را پس می‌زند و چند دقیقه قبل از فرا رسیدن سکانسی که سبب دگردیسی اخلاقی‌اش می‌شود، از ته دل به این پیرزن فحش می‌دهد. او هیچ ارزش و احترامی برای رزا و سبک زندگی‌اش قائل نیست و بالعکس از هم‌نشینی با مرد خلافکار داستان لذت می‌برد؛ زیرا در آن ارتباط، تکریم می‌شود و فرصت می‌یابد همانند بزرگسالان رفتار کند. نمود دقیق این مسئله سکانسی است که مومو به همراه مرد خلافکار و چند دختر خیابانی شروع به نوشیدن و رقصیدن می‌کند، اما خیلی زود این شادکامی با نمایی کلیشه‌ای پیوند می‌خورد به آغاز کاتارسیس شخصیت اصلی. اما دلیل این تغییر درونی چیست و چرا مومو در مواجهه با بیماری رزا تا این اندازه متأثر شده و تصمیم می‌گیرد انسان بهتری باشد؟ یا اینکه او چرا و به چه دلیل آنقدر سریع در عرصه خلافکاری رشد می‌کند؟ مومو چه ویژگی متمایزی نسبت به دیگر پسران سیاه‌پوست مواد فروش حاضر در فیلم دارد؟ چیزی از هوش بزهکاری بالا یا تجربه‌ی زیستی این پسربچه در دنیای جرم و جنایت نمی‌بینیم و صرفاً به چند اشاره کوتاه به بی‌سرپرست بودن یا مهاجر بودن او اکتفا می‌شود.

به این خاطر که ذهنیت نوجوانانه و ملتهب مومو را نمی‌فهمیم و فیلم دلایل تغییر او را نشان نمی‌دهد، در پایان‌بندی با وی همراه نمی شویم و تمام سکانس‌های کوتاه و بی‌مسمای دراماتیک اثر بر باد می‌روند. نشان ندادن‌های فیلم فقط به اینجا ختم نمی‌شود و فیلم‌ساز با بی‌اعتنایی به جمله معروف «نگویید، بلکه نشان دهید» قصد دارد با صدای ذهن مومو، شخصیت‌هایش را گسترش دهد. مثلا در جایی از فیلم جملاتی در باب تغییر جنسیت و زندگی لولا می‌شنویم که در بافت تصویری هیچ نشانه‌ای از آن‌ها نیست و اگر بیان نمی‌شدند هم اتفاقی رخ نمی‌داد و چنین صداهایی تنها می‌توانند نشانه ضعف فیلم‌نامه و شخصیت‌پردازی باشند. شخصیت‌های دیگر مثل دکتر کوهن یا لولا هم آنقدر بد پرداخت شده اند که اگر نقش آن‌ها را به یک یا دو صحنه کاهش دهیم هیچ آسیبی به فیلم وارد نمی‌شود! پرداخت شخصیت ماما رُزا نیز از این دو نفر چندان بهتر نیست و ما دلیل سرخوردگی و غم دیرینه او را هم خوب نمی‌فهمیم. رزا در دیالوگ –و نه با تصویرگری و در لوای قصه- و با یک عکس قصد دارد نشان دهد از بازماندگان هولوکاست و نسل‌کشی‌های یهودیان توسط نازی‌ها است و به همین خاطر سعی دارد در غار تنهایی‌اش بمیرد. اما این بی‌عدالتی تاریخی چه ربطی به داستان «زندگی پیش رو» و این شخصیت دارد؟ او می‌تواند فردی شکست خورده، بیمار یا حتی داغ‌دار یک رابطه عاطفی از دست رفته قدیمی باشد، ولی بیان این بی‌عدالتی و ستم اجتماعی به عنوان دلیل انزوای رزا به هیچ‌وجه قابل پذیرش نیست و مسیر رسیدن به رستگاری او غیرمنطقی به نظر می‌رسد. همانطور که دلیل چند تغییر عقیده و اغلب رفتارهای وی در فیلم را هم نمی‌فهمیم. کارگردان قصد دارد فیلم را با نمایی تفسیر‌پذیر به پایان برساند که به نوعی آرامش پیرزن را نشان می‌دهد. در فیلم‌های موفق با چنین پایان‌های تأویل‌پذیری هنگامی که از بی‌عدالتی پلات به عدالت می‌رسیم، این امر به ما آرامش و لذت می‌دهد. اما در «زندگی پیش رو» چنین نمی‌شود؛ چون نه شخصیت‌ها را درک کرده‌ایم، نه بی‌عدالتی به تصویر کشیده شده است و نه حتی تلاش‌های فیلمنامه برای جبران ناکامی داستان در حرکت طولی قصه با تمرکز بر ارائه روابط درگیرکننده میان رُزا و مومو به سرانجام رسیده است.

داستان «زندگی پیش رو» ذاتاً پیش رونده نیست و می‌بایست بیننده را با استفاده از روایتی ماتریس‌وار و رشد مداوم شخصیت‌ها و روابط درهم‌تنیده آن‌ها طی سکانس‌هایی مبتنی‌بر احساس با خود همراه کند. برخورد سازندگان با این سبک از داستان‌گویی نیز بسیار خام‌دستانه و سطحی است. به همین خاطر چندین سکانس داریم که سعی دارند با استفاده از موسیقی‌ احساسی،  بیننده را به رزا و مومو نزدیک کنند، اما ذره‌ای در انجام این کار موفق نمی‌شوند؛ زیرا طی آن سکانس‌ها اطلاعات جدیدی به مخاطب داده نمی‌شود و نوع نگاه او به شخصیت‌ها و زندگی‌شان نیز تغییر نمی کند. به همین دلایل، رفت و برگشت‌های مداوم فیلم بین چند نقطه –مثلا از حس بی‌مادری مومو به تنهایی‌های رُزا- تکراری شده و ریتم فیلم تا حد آزاردهنده‌ای کند می‌شود. تکراری شدن اثر در مدت زمان کوتاه‌اش تنها به این مسائل ختم نمی‌شود بلکه کارگردان در اجرا نیز دچار لغزش می‌شود. هربار که قرار است به ما یادآوری شود که شادی‌های مومو ناپایدار است، او هدفون‌اش را روی گوش‌هایش می‌گذارد و از سمت موادفروش‌ها (قطب منفی داستان) به سمت ماما رزا راهی می‌شود و به‌ناگاه اتفاقی ناگوار رخ می‌دهد. مثلا یک بار ماما رزا به بیمارستان می‌رود و باری دیگر جوان مواد فروش مومو را کتک می‌زند.

«زندگی پیش رو» از هر نظر، فیلم ضعیف و ناامید کننده ای است. ضعیف از این جهت که عناصر مختلف آن مانند جزایر منفکی هستند که در سراسر اثر هیچ ارتباطی میان‌شان ایجاد نمی‌شود و در ذهن بیننده کارگر نمی‌افتند. عدم تاثیرگذاری و حس‌انگیزی برای فیلمی که درباره ارتباط بهتر انسان‌ها با یکدیگر و ایجاد همذات پنداری با شخصیت ها است را می‌توان به منزله شکست آن به شمار آورد. ناامید کننده بودن فیلم هم به این خاطر است که فیلم نه نشانی از قوت و احساس جاری در رمان «زندگی در پیش رو» دارد و نه قادر است دوست‌داران قدیمی سوفیا لورن را راضی کند.

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

11 − three =