مهران پور اسماعیل
گام موسیقیایی مینور، کامی است که حسی حزنانگیز در حالات روحی انسان برمیانگیزد. در سینمای امروز، عنوان یک فیلم به خوبی میتواند تا بیش از نیمی از کلیت آن را پیش از اکران برای مخاطبینش افشا کند. “قهرمان” اصغرفرهادی یکی از نمونههای آشکار چنین عناوینی است که بی ارتباط با سنت فیلمسازی موج نو نیست. نمونه جدیدتر، “لامینور” داریوش مهرجویی است که با جنجال خبری زیاد بر سر زبانها افتاد: جنجال همیشگی اکران و توقیف مجوز اکران که تا حد زیادی ریشه در تاریخ سینمای موج نو دارد. صرف نظر از اینکه بخواهیم به دنبال پشت پرده این جنجالها برویم، موضوع موسیقی و عنوانی موسیقیایی برای یک فیلم همچنان نمیتواند به طور کامل به دور از حواشی و عدم شفافیت در قوانین پخش و نمایش موسیقی و آلات موسیقی باشد. اما در طی سالهای بعد از انقلاب اسلامی، همه افرادی که در ایران زندگی میکنند شاهد روند نزولی در وضع مقررات سفت و سخت در این باره هستند. تا جایی که به رغم عادی سازیهای بسیار، هنوز نیز وضعیت موسیقی در حوزه رسانه و همچنین در حوزه عمومی مشخص نیست. چنین شرایطی برای اهالی موسیقی و دوستداران آن به طور طبیعی حزن انگیز و خالی از شور و حال بزمی است. از این رو، ارتباط هنر و جامعه در عنوان این فیلم از یک فیلمساز موج نویی به وضوح حاکی از این وضعیت بغرنج است و چاره آن بازگشت به موسیقی و لذت بردن از آکورد ساده و اولیه لامینور. از طرفی به کارگیری برخی از بازیگران شناخته شده نیز معرف نوع کار فیلمساز است. برای مثال، علی نصیریان و سیامک انصاری به خوبی نشانگر وجود موقعیتهای کمیک در فیلم هستند و ما حتی بدون دیدن تیزر اولیه فیلم و یا خواندن خلاصه داستان فیلم نیز میتوانیم چنین موقعیتهایی را حدس بزنیم. مسائل اجتماعی و مقررات گوناگون در رابطه با آزادیهای فردی نیز برای همه شهروندان و کسانی که میخواهند این فیلم را ببیند نیز روشن است. بنابراین فیلمساز و فیلم قرار است چه چیزی را برای ما عرضه کنند؟ چه چیزی را نمیدانیم که با دیدن این فیلم خواهیم دانست؟ و یا اینکه فیلمساز میخواهد دست روی چه موضوع غیر کلیشه شده بگذارد؟ چنین سوالاتی که برای ارزیابی فیلمها در تاریخ سینما مهم بودند و ارزش خلاقه ی فیلمساز را به بوته نقد میگذاشتند، نمیتوانند به ما در بررسی فیلم «لامینور» یاری کنند.
پس از عنوان فیلم و سابقه کارگردان و بازیگران، چیزی که از فیلم باقی میماند قصهای کاملا آشنا از فردی است که به دنبال سرکوب شدن علایق فردیاش (موسیقی) در جهت رفع موانع به پیش میرود. این مساله نیز امری اجتماعی و فرهنگی و مختص چارچوب جغرافیایی کشور ایران است. پس گرهی که فیلمساز در این ماجرا افکنده چیست و به دنبال باز کردن کدام گره در محدوده فیلمنامه است؟ به گمانم طرح این سوالات نیز نمیتواند ما را در فهم این فیلم یاری کند. شاید نمایش آلات موسیقی در قاب سینما و همراهی صدای زن با مرد در آوای موسیقیایی، تنها کاری است تا حدی بیش از هرچیزی در این فیلم خودنمایی میکند. به عبارتی میتوان تا همین حد فیلم را به نمایشی نسبتا آزاد از تابوهای گذشته تقلیل داد. اما آیا واقعا چنین است؟ به نظر من نه. کلیت این فیلم در چیزهایی خلاصه نمیشود که قبل از تماشای آن میدانیم و یا انتظار دیدنش را داریم. اتفاقا کلیشههایی کاملا سطحی و ساده با ترکیبی از موسیقی، درام اصلی این فیلم را تشکیل میدهند. علی نصیریانِ صاف و ساده (آقای هالو) که به حقیقت این زندگی پی برده است (یعنی هیچ)، به دنبال هیچ نزاع و جنجالی نیست و صلح را بهترین گزینه برای ادامه این درام زندگی میداند. سیامک انصاری، در نقش تاجری است که بدون یک نگاه تامل برانگیز و انسانی، یک عمر با محصولی هنری در ارتباط بوده (هنر فرش) که فقط به دنبال قانع کردن مشتری و فروش آن محصول هنری بوده است. همه چیز این آدم تقلبی و غیرجدی است. نه آدم سنتی است و نه مدرن: هیولایی فرنکشتاینی است که مدام در دل آشوب و جنگ، بزرگتر و مهیبتر میشود. قهرمان این داستان، دختر جوانی است (با بازی پردیس احمدیه) که برای گرفتن حق خود و رفتن پی موسیقی به هر دری میزند تا بتواند پدر تاجر خود را قانع کند. او یک علی سنتوری دیگر نیست، او نمیخواهد شهید شود و همچنین نمیخواهد تا ته جاده برود. این دختر در اوج حزنی که دارد – تقریبا در هر صحنه ای که او را میبینیم اشک از چشمانش جاری است – با این حال در موقعیتی کمیک و نه تراژیک گیر کرده است. ماجرا آنقدر جدی نیست که بخواهد وارد جنگ بشود. گویی گفته معروف مارکس که “تراژدی دوبار تکرار میشود و بار دوم آن کمیک است” برای چنین موقعیتی بیان شده است. دختر جوان این فیلم در منطقه یک تهران و در خانهای مجلل و با خانوادهای از طبقه بالای جامعه زندگی میکند و بسیاری از محدودیتهای پیشین برای چنین طبقهای از میان برداشته شده است. تا جایی که پلیس انتظامی نیز به جای برچیدن بساط مهمانی آنها، خودش به عنوان مهمان در جشن تولد پدربزرگ این دختر جوان شرکت میکند. همه چیز بهم ریخته است و مانند فیلمهای دیگر مهرجویی، این بهم ریختگی در یک خانه، نمایانگر آشفتگی در میان طبقات اجتماعی مختلف جامعه ایرانی است. و طبق معمول، پیشنهاد فیلمساز، دوستی و صمیمت و آشتی با یکدیگر است و موسیقی و گوش دادن به آن میتواند انگیزشی دردرون همه افراد به وجود آورد و آنها را دور هم جمع کند: چیزی که بیش از هر چیزی مرا علاقمند به این فیلم میکند و گمان نمیکنم هدفی جز ایجاد حس زیبای حزن موسیقیایی داشته است.
ارجاعات بینامتنی، یکی دیگر از خصوصیات موج نوییهاست. فرهادی با ارجاع به فیلم «گاو» مهرجویی در فیلم «فروشنده» و اینبار ارجاع مهرجویی به «قهرمان» فرهادی و یا به عبارت دیگر همزمانی این دو کارگردان در به کارگیری فضای مجازی در جهت پیشبرد سیر قهرمان فیلم، مهم ترین ارجاع بینامتنی «لامینور» است. پدر این دختر جوان با دیدن ویدیویی زنده از اجرای یک گروه موسیقی بههم میریزد؛ چرا که دخترش یکی از اعضای این گروه است و گیتار به دست در حال هم نوایی با خواننده اصلی (کاوه آفاق) است. این ویدیو را پسرعموی این دختر به طور عمدی به پدرش نشان میدهد، زیرا خود او میخواهد با این دختر ازدواج کند و مخالف آزادی فردی دختر است. بنابراین، در فیلم «لامینور» نیز سرنوشت شخصیت اصلی داستان به دنیای مجازی گره خورده است. عجیب نیست که تنها فردی که همه را به صلح و دوستی دعوت میکند شخصیت پدربزرگ (علی نصیریان) است که اغلب اوقات به جای گوشی موبایل، کتاب در دست دارد و در حال خواندن شعر است. گویی تصویر متحرک در قرن جدید و در ابعادی بسیار کوچکتر از سینما (نمایشگر تلفن همراه) توانسته از تاثیرگذاری بیشتری بر مخاطبین عمومی برخوردار گردد و تا حدی پیش رود که جای واقعیت را در اذهان عمومی بگیرد. اگر تصویر این دختر بر روی صفحه گوشی همراه هوشمند پسرعمویش نمایان شود، در ابعادی که این تصویر دارد و نامعلوم بودن مکان و فضای روایی یا واقعی این تصویر باز هم میتواند پدر این دختر را قانع کند او در حال مرتکب شدن کار زشتی است و لابد آبرویش پیش همه مردم رفته است. ما انسانهای امروزی دیگر نیازی به تصدیق بصری امور زندگی خود با اتکا به چشمان خودمان نداریم. تنها چشمان دوربینها واقعیت را ثبت میکنند و تنها صفحه نمایشگر است که آن واقعیتها را به ما نشان میدهد.