گفتگو با الن پارکر
در رادیوی بی بی سی برنامه ای هست به نام “ترانه های جزیرۀ متروک” (Desert Island Discs) که حدود ٦٠ سال قدمت دارد. در این برنامه، مهمان هفتگی برنامه، هشت آهنگی را که می خواهد با خودش به جزیرهای متروک ببرد انتخاب می کند. در طول برنامه هم آهنگها پخش میشوند و هم مجری برنامه گفتگویی با مهمان دارد. الن پارکر دو بار مهمان این برنامه بود، در سالهای ١٩٨٦ و ٢٠٠٠ و پادکست این برنامهها در آرشیو بیبیسی موجود است. گفتگوی زیر مربوط به سال ١٩٨٦ است:
شما در دهۀ چهل و پنجاه بزرگ شدید. تا چه حد سینما برایتان تاثیرگذار بود؟
در محلهای که بزرگ شدم غیر از سینما رفتن تفریح سرگرم کننده دیگری نبود و من عاشق این بودم که شنبه صبحها به سینما بروم. تنها مشکلم این بود که اگر برای تیم فوتبال مدرسه انتخاب میشدم نمیتوانستم شنبه صبحها به سینما بروم.
آیا در آن زمان تصور می کردید که ستارۀ سینما بشوید یا اصلآ خیال کارگردانی داشتید؟
نه. در محلۀ کارگری ایزلینگنون که ما زندگی میکردیم، اگر به کسی میگفتید که میخواهید کارگردان سینما بشوید، از خنده روده بر میشد.
آن زمان که تلویزیون نبود، فیلمها حد افق رویاهای شما بودند؟
یک دنیای فانتزی بود. فکر کنم که کارهای من نشان میدهند که من تحت تاثیر فیلمهای آمریکایی بودم. از این فیلمهای هنری و روشنفکری فرانسوی تا بیست و چند سالم بود چیزی ندیدم. پس اولین عشقهای من فیلمهای آمریکایی بودند و دنیایی که در آنها میدیدیم در محلۀ کارگری ما دور از دسترس به نظر میرسید.
آیا پدرتان هیچ در خط سینما و تئاتر بود؟
نه. او نخست در چاپخانۀ روزنامۀ ساندی تایمز کار میکرد و بعد هم در سازمان برق نقاش بود و ترانسفورمرها و نرده ها را رنگ میزد. در فرانسه وقتی که میگویم پدرم نقاش بود، میپرسند سبکش چی بود؟ امپرسیونیست؟!
موسیقی چه نقشی در زندگی تان داشت؟
من به آن دورانی تعلق دارم که تازه راک اند رول بوجود آمده بود و اولین صفحۀ الویس پریسلی را خریدم. مادربزرگم یک گرامافون بزرگ داشت و من روی آن به موسیقی گوش میدادم.
خیال داشتید وقتی که بزرگ شدید چه کاره بشوید؟
من از طبقۀ کارگر بودم و شانس آوردم که در مدرسۀ خوبی قبول شدم. همیشه بیش از هرچیز، میل به نوشتن داشتم. شعر میسرودم و نقاشی میکردم ولی هیچ به فکر این نبودم که این کارها عاقبتش چه خواهد بود. هیچکس هم راهنماییام نمیکرد. پدرم و بیشتر خانواده مان در چاپخانه کار میکردند و من فکر میکردم که کاری که به نویسندگی ربطی داشته باشد پیدا کنم.
در مدرسه شاگرد ممتاز بودید؟
شاگرد خوبی بودم ولی شاگرد اول نبودم و دانشگاه هم نرفتم.
اولین کاری که گرفتید در یک شرکت تبلیغاتی بود. در دهۀ شصت کار در تبلیغات خیلی شیک بود. آیا این باب روز بودن تاثیری در انتخاب این شغل داشت؟
برای من مهمترین چیز این بود که برای این حرفه به مدرک دانشگاهی نیاز نداشتید. من کارم را از پستخانۀ شرکت شروع کردم ولی از همان اول شروع به نوشتن متن تبلیغها کردم. آن موقع فیلمهای تبلیغاتی تازه رسم شده بود و معمولآ کارگردانها را از نیویورک یا لس آنجلس برای ساختن این فیلمها میآوردند. من به رئیس شرکت گفتم یک دوربین ١٦ میلیمتری برای ما فراهم کنید و ما در زیرزمین شرکت رویش کار میکنیم و فوت و فناش را یاد میگیریم. آن موقع هیچکس در شرکت ما بلد نبود که از این فیلمها بسازد. ما حدود سی فیلم تبلیغاتی در آن زیرزمین ساختیم. یکی استفاده از دوربین را یاد گرفته یود، یک نفر دیگر صدابرداری را آموخته بود، یکی هم تدوین بلد بود. من در هیچکدام از اینها مهارت نداشتم پس به من گفتند تو بایست و بگو “اکشن” و “کات” و یک مرتبه شدم کارگردان!
چقدر این کارآموزی در ساختن فیلمهای تبلیغاتی برای فیلم سینمایی ساختن ارزشمند بود؟
فیلم، کالای بسیار گران قیمتی است و شما فقط طوری کارگردان میشوید که بگویید “اکشن” و فیلم خام بسیار گران را درون دوربین بگذارید. من تکنیک فیلمسازی را با ساختن فیلمهای تبلیغاتی یاد گرفتم. هر هفته مشغول فیلم ساختن بودم. حدود پانصد فیلم تبلیغاتی در زمان نسبتآ محدودی ساختم. با لنزهای مختلف آشنا شدم، یاد گرفتم کجا ترکینگ کنم و زوم نکنم. چیزی که یاد نمیگیرید این است که چگونه با احساسات برخورد کنید چون در فیلمهای تبلیغاتی تنها احساسی که با آن روبرو میشوید کمدی و طنز است و فقط یک داستان سی ثانیهای در ذهنتان هست به جای داستانی که یک ساعت و نیم طول میکشد.
اولین فیلم سینمایی که ساختید، «باگزی مالون» بود که حاصل تخیلات بسیار نوآورانه ای است که از خردسالان در نقش های گانگسترها استفاده کنید. ایدۀ این فیلم از کجا آمد؟
از داستانهایی شروع شد که برای بچه هایم تعریف میکردم. ما یک خانۀ ییلاقی در شمال انگلیس داشتیم که تعطیلات آخر هفته را در آن میگذراندیم. رانندگی از لندن به آنجا چندین ساعت طول میکشید و من برای سرگرم کردن بچهها در طول راه برایشان داستان میبافتم. در عین حال بیشتر داستانهایی که نوشته بودم دربارۀ محلۀ ایزلینگتون که در آن بزرگ شده بودم بودند و در آن زمان خریداری در سینما برای این نوع داستانها نبود. چیزی دربارۀ آمریکا نمیدانستم ولی فیلمهای آمریکایی را خوب میشناختم، بخصوص فیلمهای گانگستری و موزیکال. پسر بزرگم گفت که چرا بچهها نمیتوانند قهرمان این فیلمها باشند و فکر کردم که بد فکری نیست، البته الان جرات همچین کاری را ندارم!
این فیلم خیلی درها را به رویتان باز کرد.
بله برای اینکه در سراسر دنیا استقبال خوبی از آن شد و توجه سرمایه گذاران که بیشتر آمریکایی بودند را جلب کرد.
فیلم بعدی تان «قطار سریع السیر نیمه شب» بود که فیلم فوقالعاده ای بود و شنیدهام که در یکی از سینماهای پاریس شش سال است که روی اکران است.
هفت سال! نسخۀ فیلم خط افتاده. مدیر سینما به من گفت که در این هقت سال مسئول پروژکتور، بلیط فروش و کارکنان سینما همه عوض شده اند ولی فیلم هنوز همان فیلم هست!
به نظر میآید که منتقدان یا عاشق این فیلم بودند یا از آن نفرت داشتند.
من همیشه یک تضاد بین عقاید منتقدان ایجاد کردهام. فیلم را میلیونها نفر در چهل یا پنجاه کشور دیدند و براثر آن قانونی را بین آمریکا و ترکیه تغییر دادند، پس من درست عمل کرده بودم و آن دسته از منتقدان که به فیلم حمله کرده بودند، کارشان اشتباه بود.
البته این فیلم جایزههای فراوانی دریافت کرد، پس نظر منتقدان چه اهمیتی دارد، ولی شما به این نکته حساس هستید و یک جدال دائمی با منتقدان دارید.
بله همینطوره. با همۀ روزنامهنگارها، بخصوص در بریتانیا. نقد فیلم در کشور ما ضعیفترین در جهان است و آنها دوست ندارند که به این اشاره کنیم. فوری از من انتقاد میکنند ولی وقتی که من از آنها انتقاد میکنم خوششان نمیآید.
چرا فکر میکنید که در نقد فیلم ضعیفترین هستیم؟
فکر میکنم به دلیل اینکه در کشور ما به فیلم اهمیتی نمیدهند. مدیران تلویزیونها و سردبیرهای روزنامهها فضای بسیار کوچکی را به فیلم اختصاص میدهند. تلویزیون کاملآ فرهنگ ما در بریتانیا را تسخیر کرده است. به فیلم چند خطی پایین نقدهای دیگر جای میدهند. پس اشخاصی که منتقد فیلم میشوند، چندان سابقهای در این هنر ندارند.
یکی از آهنگهایی که برای بردن به جزیرۀ متروک انتخاب کردهاید کنسرتوی ویلن بتهوون است که به یکی از فیلمهایتان ربط دارد.
بله، مربوط به فیلم «شهرت» است. نام فیلم اول «نهار داغ» بود ولی شنیدیم که یک فیلم پورن به همین نام وجود دارد و نامش را عوض کردیم! وقتی که مشغول تهیۀ فیلم بودم به دبیرستان هنرهای نمایشی در نیویورک رفتم. روی پلهها نوای بسیار زیبایی را شنیدم. یک پسر چهارده سالۀ روسی داشت این قطعۀ بتهوون را با ویلن مینواخت. من روی پلهها نشستم و از او یک عکس گرفتم. در تمام مدتی که مشغول تهیۀ «شهرت» بودم، این عکس را به دیوار زده بودم و با اینکه این آهنگ در فیلم نیست، تمام روحیه و فضای فیلم در این آهنگ هست.
گفته اید که «شهرت» دربارۀ دانش آموزان دبیرستان هنرهای نمایشی است. تا چه حد انرژی آن مکان نمایشگر آن چیزی بود که شما دربارۀ آمریکا دوست دارید و تحسین میکنید؟
وقتی که فیلم را ساختم، گفتم که «شهرت» نمایشگر رابطۀ عاشقانۀ من با آمریکا است و این احساس عشق و نفرت همچنان ادامه داشته است. فیلم نشان دهندۀ شادیها و همچنین دردهای نوازندههای جوان است، یعنی یک شمشیر دو سر است که آنهایی که به دنبال رویای آمریکایی میروند با آن مواجه میشوند. اگر میان آن دانشجویان در نیویورک باشید، انرژی و همچنین اراده و به هر دری زدن آنها برای موفقیت رویتان تاثیر میگذارد.
وقتی که با این بازیگران پر از شوق و انرژی، بخصوص آمریکاییها که شما خیلی با آنها کار کرده اید، وقت صرف میکنید، چه تاثیری رویتان میگذارد؟ آیا کارتان را ساده تر میکند؟
من اینطور فکر میکنم. به نظر من بازیگری آمریکاییها بیشتر با سینما جور است. خطرناکتر است. بازیگران انگلیسی آنقدر از لحاظ تکنیک خوب آموزش دیدهاند که کارکردن با آنها لذتبخش است ولی هیچوقت امکان این نیست که کاری انجام بدهند که انتظارش را نداشتید. برای یک کارگردان این هم خوب هست و هم بد. ما تمام صحنهها را از روی فیلمنامه آماده کردهایم ولی دلتان هم میخواهد که کار شگفتانگیز و غیرمنتظرهای هم رخ دهد. و این همیشه توسط یک بازیگری که ریسک میکند اتفاق میافتد. بازیگران بزرگ آمریکایی قادر به این کار هستند.
یک نکتۀ جالب دربارۀ هنرپیشههای آمریکایی ریسکهای فیزیکی است که با بدنشان میکنند؛ مثلآ رابرت دنیرو و اضافه وزنش در «گاو خشمگین» و یکی از هنرپیشههای شما هم در فیلم «بِردی» چنین مشقت فیزیکی را کشید.
بله در «بِردی» نیکلاس کیج صورتش در چند صحنه باید پانسمان میشد و او این پانسمانها را برای پنج هفته روی صورتش نگه داشت. هر روز صورتش را پانسمان میکردند و دلیل این کارش این بود که میخواست فراموش کند که صورتش چه شکلی بود. تئوری او این بود که اگر بتوانی احساساش کنی میتوانی نشان بدهی. تکنیک انگلیسیها این است که اگر احساسش نمیکنی، تظاهر کن که حس میکنی.
بعد از اینکه «شهرت» و «قطار سریع السیر نیمه شب» در آمریکا موفق بودند، بعضی از روزنامههای بریتانیا نوشتند که شما خودتان را به آمریکاییها فروخته اید. آیا چنین مطالبی رنجتان میدهد؟
واقعآ نه. برای اینکه میدانم که این کار را نکردهام. من از آن کارگردانهایی که یک پایشان در جامبو جت هست نیستم. من در آمریکا زندگی نمیکنم. خانۀ آنچنانی با استخر در هالیوود ندارم. من در انگلیس زندگی میکنم و فیلمها را در لوکیشنهای آمریکا میسازم برای اینکه بهترین جا برای ساختن فیلمهایم هست. مهمترین چیز این است که فیلم خوب بسازید و چیزی که در کشور ما خطرناک است این نفرتپراکنی است. تنها چیزی که برایم اهمیت دارد این است که کارم را خوب انجام دهم.
تا چه حد موسیقی برایتان الهام بخش است؟ آیا بعضی ترانهها ایده برای فیلم یا داستان به شما میدهند؟
هر فیلمی که تا به حال ساخته ام، حداقل در زمان نوشتن فیلمنامه، یک قطعه موسیقی بوده که تمام وقت به آن گوش میدادم که برایم الهامبخش بوده و حتی داستانهای کامل از روی یک ترانه نوشتهام. البته خیلی وقتها این ترانهها و آهنگها در فیلم نخواهند بود، همانگونه که با قطعۀ بتهوون و «شهرت» شد.
آیا تم مشترکی در تمام فیلمهای شما هست؟
این نوع کاوشها را معمولآ دیگران برایتان میکنند و فیلمسازها در شرح دادن کارشان زیاد خوب نیستند. من فیلمساز غریزی و شمّی هستم و نگاهم به فیلم عقلانی و روشنفکرانه نیست. برای همین برایم مشکل است که دربارۀ عقاید پشت فیلمهایم روشنگری بکنم. نمیدانم که چرا این موضوعها را برای فیلمهایم انتخاب کردهام و سعی کردهام که خودم را تکرار نکنم و دربارۀ موضوعهای مختلف فیلم بسازم. فرانسویها میگویند که یک کارگردان بیست برداشت مختلف از یک فیلم را میسازد و من نمیخواهم که این کار را بکنم. ولی تمهای مشترک در فیلمهایم هست، خیلی وقتها دربارۀ پایان معصومیت است و انسانهایی که به نوعی در تله گیر کردهاند و می خواهند از بند این دام بگریزند. ولی خیلی خودنمایی است که من دربارهشان حرف بزنم و منتقدان خوش نویسی هستند که خیلی بهتر از من میتوانند در این باره سخن گویند.
شما از صفتهایی مانند “خودنما” استفاده میکنید و به کاری که میکنید “صنعت” میگویید تا “هنر”. خیلیها عقیده دارند که سینما یک رشته از هنرها است ولی به نظر میآید که شما این گونه فکر نمیکنید.
ته قلبم حس میکنم که هنرهست ولی چیزی که من را آزار میدهد این است که کلمۀ “هنر” توسط فیلمسازهای خودنما و خودشیفته ربوده شده و مسئول بسیاری از این کارها انستیتوی فیلم بریتانیا هست که از فیلمهایی پشتیبانی میکند که بسیار خودنما و بیمایه و سطحی و نامفهوم هستند و رویشان اسم “فیلم هنری” گذاشتهاند. در فیلم های من بیشتر از آنها می توانید هنر پیدا کنید. از کلمۀ “هنر” استفادۀ بیش از حد می شود. من دوست ندارم که خودم را هنرمند بنامم با اینکه ته دلم حس میکنم که هستم ولی بهترهست که دیگران شما را هنرمند خطاب کنند.
در چشم خیلی از منتقدان، محبوببودن و موفقیت فیلم در گیشه به نوعی نشانهای از کمبود هنر در آن اثر است.
این یک ویژگی بریتانیایی است. ما خجالت میکشیم که اذعان کنیم که حرفۀ ما بخشی از مشغولیتهای سرگرمکننده هست. برای من چیزی کسلکننده تر از این نیست که فیلمی برای اقلیت بسیار کمی بسازید که فقط پنج شش نفر به دیدن آن میروند. برای من هیجانانگیز است که اگر چیزی برای گفتن دارید، سعی کنید تا آن را به حداکثر مخاطبها برسانید. این معنی نمیدهد که باید پایینترین وجه مشترک را پیدا کنید، بلکه به مراتب سختتر است که فیلمی جدی بسازید که در خلاقیت صداقت داشته باشد و به وسیعترین سطح تماشاگران هم برسد. این سختترین فیلم برای ساختن است.
شما در بین فیلمسازان به یک شورشی معروف شده اید که تعارفی نیست و حرف دلش را بدون رودربایستی میزند.
من اشکالی در حرف دلم را زدن دربارۀ موضوعهایی که برایم اهمیت دارند نمیبینم. شاید به خاطر فیلمساز بودن فقط باید فقط فیلمهایم را بسازم و حرفهایم را از طریق آنها بیان کنم. ولی یک چیز دیگر هم هست که بسیاری از اشخاصی که خارج از محیط فیلمسازی هستند، دربارۀ ما اظهار نظر میکنند و من عقیده دارم که فیلمسازها هم باید صدایشان شنیده شود.
چرا برای بریتانیا اهمیت دارد که صنعت فیلمسازی داشته باشد؟
خب تمام مدت یک گوشه نشستن و تلویزیون تماشا کردن فرق دارد تا با یک جمعیت نشستن و به پردۀ سینما خیره شدن. یک شگفتی در سینما وجود دارد که هیچوقت نمیتوانید آن را با نشستن در اطاق نشیمنتان خلق کنید. به نظر من این ارزش نگهداری و برایش تلاش کردن را دارد.
آیا ما هیچوقت صنعت فیلم بریتانیایی داشته ایم؟
نکتۀ خوبی است. ما خودمان را گول میزنیم که داریم. من برای ساختن فیلمهایم به آمریکا میروم و میگویند که خودم را به آنها فروختهام ولی برای فیلم ساختن به سرمایه احتیاج دارید و در کشورمان هیچوقت برای این کار پول نبوده و اوضاع هم عوض نشدهاند. استودیوهای ما یک نوع صنعت خدماتی برای فیلمهای آمریکایی مانند «سوپرمن» و «جنگ ستاره ها» شدهاند.
به نظر من بردی فیلم فوقالعادهای بود. یک نکته که برایم جالب بود، لوکیشن فیلم بود. فکر میکردم که چطور کسی از محلۀ ایزلینگتون این قدر دربارۀ آن شهرها در آمریکا میداند.
نیوجرسی و فیلادلفیا پر از محلههای کارگری هستند و تفاوت آنچنانی با ایزلینگنون که در آن بزرگ شدم ندارند و من خیلی احساس آشنایی با آن محلهها کردم و هیچوقت حس نکردم که آنجا غریبه هستم. برای اینکه آمریکا کشوری است که از غریبهها تشکیل شده است.
شما فیلمساز جوانی هستید و سالهای فعالیت زیادی را در پیش دارید. فکر میکنید که با گذشت زمان ملایم تر شوید و بخشی از سینماگران جاافتاده شوید؟
فکر میکنم یقیناً اینطور است ولی به خاطر محلهای که در آن بزرگ شدم و ریشههای خانوادگیام، همیشه آن خشم را خواهم داشت و این خشم مرا در ساختن فیلمهایم هدایت میکند.