گفتگوی میشل سیمان با استنلی کوبریک
حس ششم و پدیدههای نامتعارف همیشه برایم جالب بودهاند
از اولین نمایش «درخشش» استنلی کوبریک، چهل سال می گذرد. نگاه منتقدان نسبت به این فیلم در چهل سال پیش آنقدر مثبت نبود و استیون کینگ که فیلمنامه از کتاب او اقتباس شده بود، بشدت از فیلم ناراضی بود و در سال ١٩٩٧ یک سریال تلویزیونی را که خودش فیلمنامهاش را نوشته بود از روی کتابش ساخت. ولی در این چهل سال، ارزش فیلم کوبریک مرتبآ در نظر منتقدان و تماشاگران افزایش پیدا کرده و اکنون به عنوان یک شاهکار بدون چون و چرا شناخته میشود. در سال ١٩٨٠، میشل سیمان، منتقد فرانسوی و سردبیر نشریه «پزیتیف»، گفتگویی با کوبریک درباره «درخشش» انجام داد که ترجمۀ بخشی از آن را در اینجا می خوانید:
در چند فیلم قبلیتان، به نظر میرسید که یک علاقه پیشین به واقعیتها و مسائلی که مربوط به داستان بود داشتید – خطر جنگ اتمی، فضانوردی، ارتباط بین خشونت و دولت – که موجب ساختن«دکتر استرنجلاو»، «٢٠٠١: ادیسۀ فضایی» و «پرتقال کوکی» شد. در مورد « درخشش»، آیا به خاطر موضوع حس ششم جذب آن شدید یا فقط با خواندن کتاب استیون کینگ؟
حس ششم و پدیدههای نامتعارف همیشه برایم جالب بودهاند. علاوه بر آزمایشهای علمی که اجرا شدهاند و نتیجه گرفتهاند که ما هنوز مدرک قاطعی برای وجود آنها نداریم، مطمئن هستم که ما همه این امور را تجربه کردهایم که کتابی را باز میکنیم و دقیقآ همان صفحهای که میخواستیم میآید، یا در فکر یک دوست هستیم که او یکباره به ما زنگ میزند. ولی «درخشش» از هیچ گرایش خاصی که فیلمی درباره آن بسازم ریشه نگرفت. رئیس استودیوی برادران وارنر کتاب را برایم فرستاد. یکی از مبتکرانهترین و مهیجترین داستانهایی بود که در این ژانر خوانده بودم و یک توازن فوقالعاده بین بیماری روانی ومتافیزیک حفظ کرده بود، طوری که شما را وا میداشت تا فکر کنید که متافیزیک بالاخره توسط روانکاوی توجیه میشد: “جک حتمآ این وقایع به خیالش آمده چون دیوانه است”. این به شما این امکان را می داد که موقتآ تردیدهایتان را کنار بگذارید و آنقدر وارد داستان شوید که تقریبآ ناخودآگاه و بدون پرسشگری پیش بروید.
فکر می کنید که این عامل مهمی در موفقیت کتاب بود؟
بله. به نظر من داستان، بسیار زیرکانه نوشته شده بود. هنگامی که پیشامدهای متافیزیکی رخ میدهند، شما به دنبال یک توجیه میگردید و احتمالیترین آن این بود که آخر فیلم معلوم شود که وقایع عجیبی که روی میدادند فرآوردۀ تخیلات جک بودند. ولی هنگامی که گریدی، روح سرایدار قبلی هتل که با تبر خانوادهاش را کشته بود، درِ انباری را باز میکند و می گذارد جک فرار کند، دیگر توجیه دیگری باقی نمیماند مگر عوامل متافیزیکی.
پس از « بَری لیندون» آیا فورآ شروع به کار روی «درخشش» کردید؟
وقتی که « بَری لیندون» را تمام کردم بیشتر وقتم را صرف خواندن کردم. ماهها سپری شد و هیچ چیزی که شور و شوق در من ایجاد کند پیدا نکردم. در چنین موقعیتی، واقعآ رنجآور و مایه افسردگی است که چقدر کتاب است که باید خواند ولی هرگزفرصت خواندنشان را پیدا نخواهید کرد. برای همین من از هیچ روش سیستماتیک برای خواندن استفاده نمیکنم و در عوض به طور نامنظم و شانسی کتاب انتخاب میکنم. از همین روش هم برای خواندن روزنامهها و مجلهها که دور و بر خانه جمع میشوند استفاده میکنم و بعضی از جالبترین مقالات را پشت صفحههایی که برای مطلب دیگری از روزنامه بریده بودم پیدا کردهام.
آیا درباره حس ششم تحقیق کردید؟
احتیاجی به تحقیق نبود. داستان به آن نیاز نداشت و از آنجا که من همیشه به این موضوع علاقمند بوده ام، به اندازۀ کافی درباره آن اطلاعات داشتم. امیدوارم که عاقبت مدارک علمی برای وجود حس ششم و پدیدههای فرا روانی پیدا شود.
ممکن است دربارۀ دایان جانسون که فیلمنامه را با شما نوشت کمی بگویید؟
دایان، نویسندۀ آمریکایی چند کتاب بسیار عالی است که خیلی مورد توجه قرار گرفتهاند. من به چند کتاب او علاقمند بودم و هنگام صحبت کردن با او درباره آنها با تعجب دریافتم که دایان در دانشگاه کالیفرنیا دورهای درباره داستانهای گوتیک تدریس میکند. هنگامی که پروژۀ «درخشش» پیش آمد، به نظرم آمد که او میتواند همکار ایده آلی در این کار باشد و همین گونه هم شد. چالش فیلمنامه «درخشش» درآوردن طرح اساسی کتاب و از نو ساختن بخشهای ضعیف داستان بود. شخصیتها باید کمی متفاوت از کتاب پرورش داده میشدند. بسیاری از رمانهای بزرگ که برای فیلم اقتباس میشوند، در مرحلۀ کوتاه کردن شان امتیازات اصلی کتاب یعنی زیبایی نوشتار، بصیرت نویسنده و فشردگی داستان آسیب میبینند. ولی «درخشش» فرق داشت. تمام محسنات آن به طرحش بود و برای من و دایان مشکل چندانی نبود که آن را به صورت فیلمنامه دربیاوریم. ما خیلی درباره کتاب بحث کردیم و لیستی نوشتیم از صحنههایی که میخواستیم در فیلم باشند.
چرا آخر داستان که ویرانسازی هتل است را تغییر دادید؟
راستش را بخواهید، آخر کتاب به نظرم کمی کلیشه ای آمد و برایم جذابیتی نداشت. من پایانی را میخواستم که برای تماشاگر غیرمنتظره باشد. در فیلم، تماشاگران فکر میکنند که هالوران (اسکاتمن کراترز)، وندی (شلی دووال) و دنی (دنی لوید) را نجات خواهد داد. وقتی که او کشته میشود، فکر میکنند که پایان تلخی اتفاق خواهد افتاد. راه فراری برای وندی و دنی نمیبینند. پایان هزارتو ممکن است که از صحنههای حیوانات تزیینی در کتاب الهام گرفته باشد، ولی دقیقآ یادم نیست که چگونه به آن رسیدیم.
آن صحنۀ کتاب « درخشش» که در آسانسور اتفاق میافتد را هم در فیلم نگذاشتهاید ولی از آن به صورت یک نمای مکرر استفاده کردهاید که خون از درهای آسانسور بیرون میزند.
مدت زمان یک فیلم، محدودیتهای زیادی روی اینکه چقدر از داستان را میتوانید در فیلم بگذارید تحمیل میکند، به خصوص اگر داستان به روش متداول و معمولی گفته شود.
منظورتان از “روش متداول و معمولی ” چیست؟
شیوه داستان گویی عمدتآ از طریق یک سری صحنههای دیالوگ دار. اکثر فیلمها چیزی بیشتر از یک نمایشنامه نیستند که کمی فضاسازی و تحرک به آنها اضافه شده. من فکر میکنم که وسعت و انعطافپذیری داستانهای سینمایی خیلی توسعه پیدا میکرد اگر چیزی ازساختار فیلمهای صامت قرض میکردند؛ یعنی نکاتی که احتیاجی به برجستهکردن شان نیست را میشود با یک پلان و عنوانگذاشتن روی آن نشان داد. چیزی مانند: عنوان – “عموی بیلی” و عکس – “عموی بیلی به او بستنی میدهد”. در عرض چند ثانیه ما عموی بیلی را معرفی کردهایم و چیزی هم دربارهاش گفتهایم بدون اینکه یک صحنه را بار بکشیم. این صرفهجویی در گفتار به فیلمهای صامت خیلی بیشتر وسعت و انعطاف در قصهگویی میداد تا آن چیزی که ما امروز داریم. به نظر من تعداد بسیار محدودی فیلمهای ناطق هستند- حتی آنهایی که شاهکار حساب میشوند- که اگر به صورت نمایشنامه روی صحنه اجرا شوند و از طراحی خوب صحنه و همان بازیگران و کیفیت خوب بازی بهره ببرند، به همان اندازه فیلم، تاثیرگذار نخواهند بود. شما این کار را با یک فیلم بزرگ صامت نمیتوانید انجام دهید.
ولی مسلمآ نمی توانید «۲۰۰۱: ادیسه فضایی» را به صورت نمایش روی صحنه، با همان تاثیرگذاری فیلم، اجرا کنید؟
درست میگویید. من آگاه هستم که در تمام فیلمهایم سعی داشتهام که در این مسیر حرکت کنم ولی هرگز به آن حدی که مرا راضی کند نرسیدهام. در ضمن باید بهترین آگهیهای تلویزیونی را هم به عنوان نمونه از این که چگونه میتوانیم با روش بهتری داستان سینمایی را نقل کنیم باید همجوارفیلمهای صامت بگذاریم. در عرض سی ثانیه شخصیت ها معرفی میشوند و بعضی وقتها وضعیت درگیرکنندهای هم مطرح میشود و به نتیجه میرسد.
وقتی که شما این صحنههایی که به آنها تئاتری میگویید را فیلمبرداری میکنید، روش کارگردانیتان طوری است که روی عادی بودن آنها تکیه میکنید. صحنههای که “اولمن” یا دکتر در «درخشش» حضور دارند، مانند صحنه کنفرانس فضانورد ها در «۲۰۰۱: ادیسه فضایی»، با سادگی و روزمره بودن اعمالشان مشخص است، یعنی جنبه مکانیکیاش؟
خب همانطور که گفتم، در روایت داستانهای خیالپردازانه، باید همه چیزتا حد امکان باورپذیر باشد. آدمها باید رفتارشان بسیار عادی باشد. به خصوص در صحنههایی که با چیزهای عجیب و غریب دارید برخورد میکنید، باید خیلی به این نکته دقت کنید.
شما تصمیم گرفتید که فقط چند تصور ماورای طبیعی دنی را به صورت بسیار کوتاه نمایش دهید.
اگر دنی، قدرت تصورش کامل بود، داستانی وجود نداشت. او میتوانست همه چیز را پیشبینی کند و به همه اعلام خطر کند و تمام مشکلها را حل کند. پس قدرت خیالی متافیزیکی او باید ناقص و تکه تکه باشد. این با گزارشهایی هم که درباره تجربههای تله پاتی خواندهام مطابقت میکند. هالوران هم همینطور. یکی از تعریضهای داستان این است که آدمهایی میبینید که میتوانند گذشته و آینده را ببینند و با هم ارتباط تله پاتیکی دارند، ولی تلفن و رادیوی موج کوتاه کار نمی کنند، و کوههای مملو از برف غیرقابل گذر هستند. ناکامی در ارتباط یک تم است که در چند فیلم من وجود دارد.
شما از تکنولوژی خیلی استفاده میکنید ولی به نظر میآید که از آن هراس دارید.
من از تکنولوژی هراسی ندارم. از هواپیماها میترسم. مدتها است که پرواز نکردهام. البته اگر مجبور باشم، ممکن است پرواز کنم. تصدیق خلبانی و شصت ساعت پرواز با هواپیمای یک موتوره را هم دارم. متاسفانه همۀ اینها باعث شده تا به هواپیماهای بزرگ اعتماد نداشته باشم.
آیا از همان اول، جک نیکلسون را برای نقش اصلی در نظر داشتید؟
بله. به نظر من جک، یکی از بهترین هنرپیشههای هالیوود است، شاید در همان رده بزرگترین ستارههای قدیمی مانند اسپنسر تریسی و جیمز کاگنی. فکر میکنم که انتخاب اول اکثر کارگردانها برای هر نقشی که به او بخورد باشد. کارش همیشه جالب است و با تفکر، و آن فاکتور ایکس و جادویی را هم دربر دارد. جک به خصوص برای نقش انسانهای هوشمند، مناسب است. او یک آدم باهوش و با سواد است و این کیفیتهای ذاتی را تقریبآ غیرممکن است که بتوانید فقط بازی کنید.
آیا صحنهای که جک نیکلسون با شلی دووال روی پلهها دعوا میکنند، احتیاج به تمرینهای زیاد داشت؟
بله، همینطوره. تنها با دشواری بسیار، شلی قادر شد که حالت هیستریک باورپذیری را خلق کند و آن را برای تمام مدت صحنه حفظ کند. خیلی طول کشید تا توانست موفق شود، ولی وقتی موفق شد فقط احتیاج به چند برداشت بیشتر نبود. وقتی که مجبورم برداشتهای زیادی از یک صحنه بگیرم، معمولآ دلیلش این است که هنرپیشهها دیالوگشان را یا فراموش کردهاند یا خوب یاد نگرفتهاند.
آیا شلی دووال را پس از دیدنش در فیلم «سه زن» انتخاب کردید؟
من همه فیلمهایش را دیده بودم و تحسین کرده بودم. فکر میکنم که یک شخصیت پردازی باورپذیر فوری به نقشاش آورد. در کتاب، شخصیت او برخوردار ازاعتماد به نفس و زیبایی بیشتری توصیف شده است، ولی این کیفیت ها، تماشاگر را به فکر میاندازند که چطور تا این مدت با جک ساخته است. به نظرم آمد که شلی، دقیقآ از آن نوع زنان است که با جک ازدواج میکنند و برای مدت طولانی با او میمانند.
آیا خانواده شما مذهبی بودند؟
نه به هیچ وجه.
شما شطرنج باز خوبی هستید و در این فکر بودم که آیا بازی شطرنج و منطقاش در طرز فکر و عمل شما تاثیرگذار هستند؟
اول از همه، حتی بزرگترین استادان بینالمللی شطرنج هم هرچه قدر که عمیقآ یک موقعیت را تحلیل کنند، به ندرت میشود که بتوانند تا آخر بازی را تصور کنند. پس تصمیمشان درباره هر حرکت مهره به احساس درونیشان بستگی دارد. من شطرنج باز خوبی بودم، البته نه در سطح آن بزرگان. قبل از اینکه فیلمساز بشوم در مسابقات شطرنج در نیویورک شرکت میکردم و در پارکها سر پول بازی میکردم. یکی از چیزهایی که شطرنج به شما یاد میدهد، کنترل آن هیجان اولیه است در هنگامی که چیزی میبینید که به نظر خیلی خوب میآید. به شما میآموزد که قبل از اینکه چیزی را بقاپید دربارهاش فکر کنید و همینطور هم زمانی که در دردسر افتادید واقعبینانه بیاندیشید. زمانی که دارید یک فیلم میسازید باید بیشتر تصمیمهایتان را سرپا بگیرید و این باعث میشود که با عجله و بدون بررسی عمل کنید. فکر کردن، حتی برای سیثانیه، در محیط شلوغ و پرسروصدا و گیج کننده فیلمسازی بسیار از آن چه فکر می کنید به انضباط احتیاج دارد. ولی همان چند ثانیه تفکر میتواند از یک اشتباه جدی درباره چیزی که در وهله اول خوب به نظر میرسد جلوگیری کند. در خصوص فیلمها،تاثیر شطرنج بیشتر در جلوگیری از اشتباهات است تا دادن ایدههای خوب. ایدهها یکباره به فکر میرسند و باید با دقت و انضباط آنها را بررسی کنیم و بعد از آنها استفاده کنیم.
چه نوعی از فیلمهای ترسناک را دوست دارید؟ آیا «بچه رزماری» را دیدهاید؟
بله، یکی از بهترین فیلمهای این ژانر هست. «جن گیر» را هم دوست داشتم.
در فیلمنامهتان درباره ناپلئون آیا به ترتیب زمان جلو رفتهاید ؟
بله،همین طور است. ناپلئون، خودش یکبار گفته بود که زندگیاش چه کتاب عالی ای خواهد شد. من اطمینان دارم که اگر درباره فیلم اطلاع داشت به جای کتاب میگفت فیلم. تمام زندگی او را میشود در فیلمنامه قرار داد و اگر به ترتیب زمان جلو برویم، عالی میشود. اگر یک مینی سریال بیست ساعته تلویزیونی هم درست کنیم خوب از آب در خواهد آمد ولی در حال حاضر این نوع بودجهها در تلویزیون وجود ندارد. البته پیدا کردن هنرپیشه مناسب برای نقش ناپلئون هم کار سختی است. ال پاچینو، زود به فکرم میرسد. و همیشه امکاناش هست که آن بیست قسمت سریال را طوری بسازیم که زمانی که به سنت هلن میرسیم، او پنجاه ساله شده باشد. ال! دارم شوخی میکنم!