گفتگو با مسعود بخشی
مسعود بخشی، با دو فیلم داستانی و یک مستند بلند، توانست جای خود را در میان نسل جدید فیلمسازان ایرانی پیدا کند. نخستین فیلمش، مستند «تهران انار ندارد»، در ظاهر یک کمدی-موزیکال مفرح با گفتار زنده یاد استاد نصرت کریمی بود ولی در باطن حملهای سخت به سیستم سرمایهداری و اختلاف بین طبقات در ایران بود. بعد از آن «یک خانوادۀ محترم» را ساخت که از آن مستند هم باجراتتر و جنجالیتر بود. یک تریلرسیاسی نفسگیر دربارۀ فساد اخلاقی و مالی در ایران با بهترین بازیهایی که از بابک حمیدیان و مهرداد صدیقیان دیدهام. بعد از اینکه آن فیلم برای جشنوارۀ کن انتخاب شد و جایزۀ اول صدهزار دلاری جشنوارۀ فیلم ابوظبی را دریافت کرد، فیلم و کارگردان آن مورد حمله شدید برخی رسانهها و نشریات تندرو در ایران قرار گرفتند و همین مسئله موجب شد که او چند سال نتواند فیلم بسازد.
«یلدا»، تازهترین کار مسعود بخشی است که با استفاده از ساختار برنامۀ تلویزیونی«ماه عسل» ساخته شده و طی آن شاهد اپیزودی از این برنامه میشویم که در آن، آیت (بابک کریمی)، کارگردان برنامه، مریم (صدف عسگری) که شوهر بسیار مسنتر از خودش را کشته است با دختر مقتول، مونا (بهناز جعفری) را به استودیو آورده تا از مونا تقاضای بخشش برای مریم کنند. مادر مریم (فرشته صدرعرفایی) نیزهمراه دخترش آمده تا مواظب باشد تا او دست از پا خطا نکند. بار دیگر بخشی، یک تریلر نفسگیر با مضمون اجتماعی و بازیهای عالی از بازیگرانی چون بهناز جعفری، فرشته صدرعرفایی و بابک کریمی ساخته. صدف عسگری، بازیگر جوان فیلم هم پای این بازیگران می درخشد و بدون شک آیندۀ درخشانی در سینما دارد.
با مسعود بخشی که در نُرماندی فرانسه بود، درباره «یلدا» و فعالیت های فیلمسازیاش گفتگو کردهام:
کارتان را در فیلمسازی چگونه آغاز کردید؟
من قبلا در روزنامهها و مجلات سینمایی نقد فیلم مینوشتم. در نوزده سالگی اولین مقالهام چاپ شد. بعد شروع کردم به مستندسازی و چند مستند ساختم. از سال ٢٠٠٠ رفتم رم تا در مدرسۀ جدید سینما و تلویزیون درس کارگردانی بخوانم.
مشکل زبان نداشتید؟
به زبان انگلیسی و فرانسوی آشنا بودم و ایتالیایی چون شباهت هایی به فرانسوی داشت، بعد از دو ماه راه افتادم. مدرسهاش خصوصی و پولی بود که استادهای سابق چینه چیتا راه انداخته بودند. به آنها گفتم که پول پرداخت شهریه را ندارم، ولی چند مستند ساختهام و دو تا مستند را که تمام کرده بودم به آنها نشان دادم. خوششان آمد و گفتند که ما تو را بدون پرداخت شهریه قبول میکنیم به این شرط که هفتهای یک فیلم ایرانی مورد علاقهات را برای دانشجویان نمایش بدهی و دربارهاش حرف بزنی. دو ترم آخر کارگردانی را آنجا بودم و فیلمنامۀ «تهران انار ندارد» را همان جا نوشتم. ولی پس از بازگشت به ایران، پنج سال طول کشید تا فیلم ساخته شد. سال ٢٠٠٦ ساخته شد و سال ٢٠٠٩ درست پس از جریانات سال ٨٨ روی پرده آمد.
اشکالها برای پروانۀ نمایش فیلم چه بودند؟ آیا استفاده از صدای زنده یاد استاد نصرت کریمی بود؟
نه. چیزهای کوچکی بود. مثلآ گفته بودند که چرا عکس روحانیون را نشان میدهی و میگویی که مشاغل عمده عبارت بودند از کفننویسی و فالگیری و رمالی؟ بیشتر روی گفتار و تصاویر آرشیو تکیه کرده بودند. خوشبختانه فیلم را نمایش دادند و همین که نخستین مستندی بود که به اکران عمومی درآمد خیلی خوب بود. مردم استقبال کردند و یک فیلم کالت شد. فقط در سه سینما نشان داده شد ولی از ده دوازده فیلم داستانی که همزمان روی پرده بودند، بیشتر فروش داشت. شرکتی که پخش فیلم را گرفت، با اینکه من تهیهکننده هم بودم، به من اطلاع ندادند و یک ریال هم به من پرداخت نشد ولی آن شرکت یک و نیم میلیون نسخه از وی سی دی فیلم را فروخت. متاسفانه در ایران حقوق مولف اصلآ رعایت نمیشود. یکی از تهیه کنندههای فرانسویام گفت که اورسن ولز هم یک و نیم میلیون نسخه از فیلمهایش را نفروخته!
جالب است که این فیلم در جشنوارۀ فجر نشان داده شد و حتی جایزه هم گرفت. «تهران انار ندارد» ظاهر و درونش خیلی متفاوت هستند و زیر آن پوشش مستند کمدی-موزیکال، به شدت به فساد مالی و اخلاقی در ایران حمله کرده بودید.
چنین نکاتی را در نسخۀ فجر به من گفتند که دربیاورم. چهل جای فیلم را دستکاری کردم تا در فجر نمایش داده شد. به آنها گفتم که این فیلم ٣٥ میلیمتری است و نمیتوانم کپی اپتیک را بردارم و ببرم و دوباره اپتیک کنم. این کار زمان میبرد و هزینه دارد. چون فقط دو روز فرصت داشتند، تنها صدا را در نسخۀ ویدیویی برداشتم و در سالن، هنگام نمایش همه دست میزدند، چون میفهمیدند که صداها بریده شده بودند. خوشبختانه کپی ٣٥ میلیمتری را دست نزدم.
«یک خانوادۀ محترم» برای من یادآور تریلرهای سیاسی فرانچسکو رُزی و کوستا گاوراس بود. آیا این فیلمسازان بر شما تاثیر گذاشته بودند؟
بله، رُزی را خیلی دوست دارم. در ایتالیا چند تا از فیلمهایش را که ندیده بودم دیدم و در ایران هم «دستها روی شهر» و چند فیلم دیگر از او دیده بودم. کوستا گاوراس را کمی کمتر. شاید به خاطر اینکه خودم هم رفتم ایتالیا و رُزی به مسائل جنوب ایتالیا، که خیلی با شمال ایتالیا و رُم فرق دارد، خیلی خوب و دقیق میپردازد. به هرحال تاثیر این فیلمها بوده است و فیلم نوآر هم خیلی روی من تاثیر گذاشت. ملویل را خیلی دوست دارم. فکر کنم فیلمی که پیش از ساختن «یک خانوادۀ محترم» خیلی در ذهن من بود، «حرص» اشتروهایم بود. یعنی فیلمی که اصلآ صامت هست و کارگردانش سرنوشت تلخی داشت؛ البته نمیخواهم خودم را با اشتروهایم مقایسه کنم. وقتی که فیلم را پیش تهیهکنندهاش برد که یکی از کله گندههای هالیوود بود، او مثل اینکه میخواسته با عصا بکوبد به سر اشتروهایم. خیلی فیلم سیاهی بود و محصول سالهایی بود که امریکا احتیاج داشت کارگران بروند صبح تا شب آن برجها را بسازند و شب بروند فیلم کمدی تماشا کنند. هنوز هم که نگاه میکنم، یکی از مدرنترین فیلمهای سینمای صامت است. خودِ پرداختن به این غریزۀ “حرص” روی فیلمنامۀ «یک خانوادۀ محترم» تاثیر داشت. پیش از اینکه صحبت دربارۀ فساد مالی و اخلاقی بکنیم، داشتیم دربارۀ حرص صحبت میکردیم.
ایدۀ فیلمنامه از کجا آمد؟
فیلمنامه، دوران جنگ را از دید یک بچۀ هفت ساله روایت میکرد و یک مقدار هم خاطرات شخصی خودم بود؛ در تهران زیر موشک باران و آن فضایی که بود و میرسید به زمان حال. بعد در بازنویسیها، ایدۀ فلش بک اضافه شد که در سینما تکراری و کلیشهای است و در سینمای مدرن زیاد دوست ندارند. ولی فکر کردم که شاید بشود از برشهای ناگهانی به گذشته، استفادۀ تاثیرگذاری بکنم؛ یعنی نشان دادن این تصاویری که مدام در ذهن این آدم هست و رنجش میدهد.
برای گرفتن مجوز فیلم اشکالی نداشتید؟
نه. اصلآ احساس کردم که فیلمنامه را نخواندند. به خاطر اینکه بعدش ما را متهم به دروغگویی کردند. ولی فیلمنامه چاپ شده بود و دستشان هست. اگر واقعآ آدمهای صادقی بودند، در این اتهاماتی که به من زدند، میتوانستند فیلمنامهای را که دارند چاپ کنند که مردم عادی ببینند که چقدر با فیلم متفاوت است. یادم هست روزی که رفتم ارشاد و به ما مجوز ندادند، دلیلش را پرسیدم. گفتند که به فیلمی که مجوز میدهیم، میگوییم چرا دادیم و به فیلمی که مجوز ندهیم، دلیلی برایش نمیآوریم. بعد به اصرار تهیه کننده رفتیم به تلویزیون و آنها اصرار کردند که بیا و فیلم را اینجا بساز. در همان جلسۀ اول خیلی صادقانه گفتم که به درد تلویزیون نمیخورد، خیلی تند است و از فساد صحبت خواهد کرد. گفتند نه شما فیلمت را بساز و ما به شما اجازه میدهیم. به محض اینکه فیلم برای جشنوارۀ کن انتخاب شد، گفتند که ما نمیخواهیم و این فیلمنامهاش یک جور دیگر بوده. به هرحال، فیلمنامهاش در تلویزیون موجود است. همینطور هم فیلمی که با قیمت دوهزار تومان در خیابانهای تهران توزیع شد، و نمیدانیم از طرف چه کسانی، نسخهای بود که ما برای بازبینی دادیم که بگویند کجایش را دوست دارند و کجا را دوست ندارند. یعنی ما کاملآ تحت پروتکلهای قانونی پیش رفتیم.
داستان دو برادر، یکی خوب و یکی بد، برمیگردد به انجیل و هابل و قابل. آیا از این داستان ها هم الهام گرفتید؟
بله، یک مقدار داستان تراژدی اسطورهای است و تاثیرات آن هم بود.
به یاد دارم که پس از جایزه گرفتن فیلم در جشنوارۀ فیلم ابوظبی، خیلی از نشریه ها، بخصوص نشریاتی مثل کیهان، به فیلم و شخص شما حمله کردند. در ایران چه مشکلاتی برایتان پیش آمد؟
یک سری مشکلاتی که سعی کردهام با گذشت زمان فراموش کنم. حالا که شما بازش میکنید، برایم مقداری ناراحت کننده است که دربارهاش حرف بزنم. سعی میکنم که فراموش کنم و به آینده نگاه کنم. یک قضیهای را برایتان تعریف میکنم و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. یک آقایی در خیابان مرا دید و آمد گفت که من از شما معذرت میخواهم و میخواهم حلالم کنید. گفتم که من کی هستم که شما را حلال کنم و جریان چیست؟ گفت من دو سه سال پیش، یعنی دو سال بعد از این اتفاقها، جایی کار میکردم که فیلم شما را تکثیر میکردیم و میبردیم یک سری مراکز و نشان میدادیم و برعلیهاش صحبت میکردیم. گفتم خب حالا این کار را کردید و کار درستی نبود. گفت بعدش خانمم مریض شد و سرطان گرفت. گفتم باشه ما شما را حلال کردیم. برای من عجیب بود که این قدر بسیج شده بودند که انگار تمام مشکلات جامعۀ ایران فقط همین یک فیلم هست. فکر میکردم که ما این همه مسئله داریم ولی تمام روزنامهها و سایتها را که باز میکردیم، همه فقط ناراحت این یک فیلم بودند.
چطور شد که با تهیهکنندگان فرانسوی برای «یلدا» کار کردید؟
برای «یلدا» چهار پنج سال دنبال تهیه کننده بودم و دیدم که هیچکس حاضر نیست که سرمایه گذاری کند و واقعآ دلم میخواست که «یلدا» را با سرمایۀ ایرانی بسازم چون از اتفاقاتی که برای فیلم قبلیام افتاده بود ناراحت بودم. هرجا که میرفتم، تهیه کنندگان اینترنت را سرچ میکردند و میدیدند که آنقدر فحش و فضیحت به ما داده بودند که اگر هم میخواستند با ما کار کنند، پشیمان میشدند.
فرم «یلدا» از برنامۀ «ماه عسل» الهام گرفته شده. آیا اول آن برنامه را دیدید و این داستان به فکرتان آمد یا فیلمنامه را نوشته بودید و فرمش را عوض کردید و در ساختار این برنامه گذاشتید؟
درنسخههای اول فیلمنامه، اثری از ماه عسل نبود و آن برنامه را نمیشناختم. نسخۀ اولی که از «یلدا» نوشته بودم قصۀ زن جوان حاملهای است که دارد تصویر سونوگرافی بچهاش در شکمش را نگاه میکند و با اینکه دکتر به او این خبر خوشحال کننده را میدهد که بچهتان سالم و پسر است، زن دارد شدیدآ اشک میریزد. در آخر این صحنه نگهبان میآید و میگوید نگران نباش، تا نه ماه فرصت میدهند که بچه به دنیا بیاید و پس از آن هم دو سال وقت میدهند که بچه را شیر بدهی و بعد اعدامت میکنند. با این صحنه شروع میشد و فلش بکهایی بود که ازدواج کرده بود و صحنههای متعددی در زایشگاهی داشت که زن های زندانی را برای زایمان میبرند و همچنین نشان دادن تلاش مادر برای گرفتن بخشش و فیلمنامۀ خیلی کلاسیکتری بود، اگرچه ساختار تریلری داشت. تا اینکه یکی از دوستانم گفت که برنامۀ «ماه عسل» را دیدی و آن هم راجع به بخشش و این جور چیزها است. من وقتی که برنامه را دیدم، تصمیم گرفتم که تمام فیلمنامه را عوض کنم و به شکل یک فیلم در فضای بسته و زمان حقیقی دربیاورم. میدانستم که کار سختی است و انتقاد به آن زیاد خواهد شد و از این نوع فیلمها هم زیاد ساخته شده است ولی به نظرم رسید که این ساختار درستتر و جالبتر باشد.
آیا تمام فیلم در ایران ساخته شد؟
بله، دو سه سال طول کشید تا تهیه کننده پیدا کردیم و گرفتن مجوز آنقدر پیچیده و طولانی بود که تهیهکنندگان خارجی فیلم گفتند که در هر کشوری که خواستی ما استودیو را میسازیم و بازیگرهایت را هم سوار هواپیما میکنیم و به آنجا میآوریم. ولی من گفتم که در ایران فیلم را میسازم یا اصلآ نمیسازم. برای اینکه بازیگری که از ایران بیرون بیاید، آن عشق و حالی را که در ایران دارد دیگر ندارد و کار باورپذیر نمیشود. خوشبختانه همۀ مسائل درست شد.
در یک استودیوی تلویزیون فیلم گرفتید؟
من یک سال دنبال استودیو گشتم. اول سراغ استودیوهای تلویزیون رفتم و چیزهایی که آنجا دیدم سبب شد که تغییراتی در فیلمنامه بدهم. مثلآ دیدم که در اطاق کنترل اکثرآ خانمها کار میکردند و در فیلمنامه آقایان مسئول این کار بودند و آن را عوض کردم. چون تولیدات تلویزیونی این سالها چند برابر شده است، استودیوی خالی برای اجاره، گیر نمیآمد. در نهایت برادرم محمود بخشی که مدیر هنری «یلدا» هم بود، به من دربارۀ پردیس تئاتر تهران گفت و وقتی که آنجا رفتیم، دیدم که دقیقآ همان جایی است که میخواهم. این بزرگترین مالتی پلکس تئاتر در خاورمیانه است و هفت سالن نمایش دارد. چون در جنوب تهران است، زیاد استفاده نمی شود، چرا که گروههای نمایشی دوست دارند که در تئاترهای مرکز شهر کار کنند. تمام دکور را آنجا ساختیم. تهیه کنندهها که آمدند، از دیدن آنجا شوکه شدند و گفتند که این ساختمان مانند شیکاگو است! بعد گفتند که با بیرون از ایران چه فرقی دارد که حاضر نشدی بیایی خارج؟ گفتم فرقش این است که این در تهران است و ما هم چنین امکاناتی داریم.
فیلمنامهتان خیلی نکات ریزی دارد که کمک به باورپذیر بودن داستان میکنند. آیا این نکات از طی بازنویسیهای متعدد آمدند یا هنگام تمرین و بداههپردازی اضافه شدند؟
هردو. فیلمنامه حدود هشت بار بازنویسی شد و در تمرین و فیلمبرداری هم من آدم خیلی دموکراتی هستم و به حرفها خیلی گوش میدادم؛ در «تهران انار ندارد» میبینید که میگویم آنقدر دموکرات بودم که هرکس میخواهد فیلم خودش را بسازد. شانسی داشتم که توانستم چهار هفته با بازیگران تمرین کنم و این برای فیلمنامه خیلی مهم بود چون فیلم در فضای بسته بود و با دیالوگ اطلاعات داده میشد و فلشبکهای تصویری نداشت و بک استوریاش بزرگ و حجیم بود. در این چهار هفته، یک فیلمنامۀ دوم داشتم که به گذشتههای این شخصیت ها بیشتر میپرداخت و این صحنهها را با هم تمرین ، مرور و بازسازی کردیم و گذشتۀ شخصیت ها برای بازیگرانشان جا افتاد. وقتی که فیلمبرداری فیلمنامۀ اصلی شروع شد، صحنههایش را تقریبآ اصلآ تمرین نکرده بودیم. بازیگران مثل اینکه آن گذشتهها را واقعآ زندگی کرده بودند، از آن حسها و اتفاقاتی که برایشان رخ داده بود صحبت میکردند.
یکی از خصوصیتهای فیلمهای شما، گرفتن بازی های فوق العاده از هنرپیشگانتان است و فکر می کنم این روش تمرینتان به آن خیلی کمک میکند.
البته در «یک خانوادۀ محترم» من این فرصت چند هفته تمرین را نداشتم، اگرچه با بازیگران صحبت کردم. یادم هست که با بابک حمیدیان تمرین زیادی نکردم ولی به او گفتم که معمولآ شگرد تمرین با هنرپیشهها این است که گذشتۀ شخصیت را تمرین میکنند که تازگی صحنهها را برای فیلمبرداری نگه دارند. ولی گفتم که ما کار دیگری میکنیم و میرویم به آینده. فکر کن که این داستان تمام شده و تو کتاب خاطراتات را چاپ کردهای و من یک روزنامه نگار هستم و با تو مصاحبه میکنم. تو از کتابت برای من تعریف کن. بابک خیلی از این کار استقبال کرد و دو ساعت گفت و گو کردیم و خاطرت زندگیاش را تعریف کرد و آن را ضبط کردیم. این به بابک خیلی کمک کرد که لحن و رفتار این شخصیت را پیدا کند، استاد دانشگاهی که از بچگی زندگی پرماجرایی داشته. فکر کنم که با هر بازیگری یک جور باید تمرین کرد، بخصوص وقتی که گروه بازیگران ترکیبی است از حرفهای و آماتور. مثلآ در «یلدا» بهناز جعفری از تئاتر میآید و از تمرین خیلی استقبال میکرد. در تمرینها میگفت تو ما را کُشتی از بس گفتی که این رفته اینجا و بعد رفته آنجا. آنقدر سالها با این شخصیتها در نگارش زندگی کرده بودم که میتوانستم برای آنها تعریف کنم. ولی باز هم با این که این شوخیها را میکرد، قبل از هر برداشت به من میگفت یک خرده میگویی که قبلش کجا بوده و کجا رفته؟ صدف عسگری از نسل جدید است و به من میگفت اصلآ تمرین نمیخواهم بکنم و میخواهم تمام انرژیام را برای برداشت نگه دارم. خب، این دو متد مختلف بود. ولی بازیگران فیلمنامه و کار را خیلی دوست داشتند و این باعث شد که در هفتههای تمرین، ارتباط خیلی خوبی با همدیگرداشته باشیم و بتوانیم این نقشها را پیدا کنیم. به عقیدۀ من این در گفتن داستان بسیار مهم است، بخصوص که در این فیلم دو نفر روبروی هم نشستهاند و دارند حرف میزنند. این سختترین نوع تعریف کردن قصه است، به خاطر اینکه شما کوچکترین حسها و تمام وجود این بازیگر را در یک نمای درشت روی پرده دارید میبینید و اگر این حسها واقعی نباشند و زندگی نشده باشند، لو میرود. بهناز جعفری قرار بود که نقش دیگری را بازی کند. اولین روزی که به او گفتم که نقش مونا را بازی کند، گفت باشه و خیلی خوشحال شد. ولی عصر همان روز یکهویی شروع کرد به گریه کردن و افتاد روی زمین و گفت این خیلی نقش سختی است. این زن یک ظاهر بیرونی خشک و سرد و پولپرست دارد در صورتیکه در درونش خیلی تحت فشار است با تناقضهای بسیار زیاد. از یک طرف پدرش را از دست داده و از طرف دیگر تحت فشار است که قاتل را ببخشد؛ و خب، خانم جعفری واقعآ شخصیت را پیدا کرد. کار دیگری که از همۀ بازیگران خواستم این بود که در زندگی واقعیشان یک شخصیت را پیدا کنند و داشته باشند. خانم صدرعرفایی به من گفت که برای همۀ نقشهایش این کار را میکند.
یکی از امتیازات بهناز جعفری و فرشته صدرعرفایی این است که در انتخاب نقشهایشان خیلی دقت میکنند و از بازی در فیلمهای کارگردانانی مانند پناهی و رسولاف هم ابایی ندارند.
بله آدم های آزادهای هستند و نقشهایشان را هم خیلی با دقت انتخاب میکنند. البته فکر میکنم که صدف و فرشته (حسینی) هم اگر از خودشان مراقبت کنند و هر فیلمی بازی نکنند، جایگاه خودشان را پیدا میکنند.
به نظرم یکی از همکاران کلیدی تان، تدوین گرتان ژاک کومِت هست که در «یک خانوادۀ محترم» هم با هم همکاری داشتید.
ژاک، رئیس بخش تدوین مدرسۀ فمیس در فرانسه بوده و از تدوینگرهای قدیمی است. سر «یک خانوادۀ محترم» رابطۀ خیلی خوبی داشتیم و این موهبت بزرگی بود که این فیلم را هم تدوین همزمان کرد و صبحها، راشها را میتوانستیم ببینیم. او واقعآ در خدمت تدوین است و پیرو همان نکته ای است که والتر مرچ میگوید که هیچ قاعده و قانونی برای برش یک نما وجود ندارد به جز حس. ژاک، واقعآ به حس بازیگران و حس فیلم و جریان روایت فیلم نگاه میکند و هم نواز میشود.
آیا فیلم در ایران نمایش داده شده است؟
بله درست بعد از بازگشایی سینما ها نمایش داده شد و من و علی مصفا (یکی از تهیه کنندگان) با انجمن “ما یک درد مشترکیم” صحبت کردیم که گروه مستقلی هستند و سعی میکنند که برای زندانیهای قتل غیرعمد دیه جمع کنند و بخشش بگیرند. ما تمام عواید فیلم را گفتیم میدهیم برای آزادی دو زندانی. اولی نامش حمید بود و در ١٤ سالگی مرتکب به قتل غیرعمد شده بود و ١٥ سال هم در زندان بوده و سه بار هم برده بودنش که اعدام کنند و ما مبلغ دیه را پرداخت کردیم و آزاد شد. نفر دوم، پسر این آقای ذوالفقاری است که در «یلدا» پیرمردی است که چای میدهد و در «یک خانواده محترم» هم بود. پسر او کارگاهی داشت که آتش گرفت و یک نفر هم در آن کشته شد و او را مسئول شناختند و چند سال زندان بود و دیهاش به واسطۀ فیلم پرداخت شد و چند روز پیش آزاد شد.