سینما یعنی جادوگری/ گفتگو با اینگمار برگمن  

ترجمۀ علی موسوی 

از اواخر دهۀ شصت میلادی، انستیتوی فیلم آمریکا، هر سال از چند نفر از بزرگان سینمای جهان دعوت می‌کرد تا در یک سمینار و جلسه پرسش و پاسخ برای دانشجویان سینما شرکت کنند. این نشست ها و پرسش و پاسخ ها که با حضور سی و دو تن ازسینماگران بزرگ برگزار شد، بعدها به کوشش جورج استیونس جونیور (پسر جورج استیونس، کارگردان بزرگ سینمای آمریکا) در قالب کتابی با عنوان «فیلمسازان بزرگ عصر طلایی هالیوود» جمع آوری و منتشر شد؛ فیلمسازان برجسته ای چون کینگ ویدور، فریتز لانگ، فرانک کاپرا، هوارد هاوکز، ویلیام وایلر، آلفرد هیچکاک، جورج کیوکر، بیلی وایلدر، جان هیوستن، الیا کازان، فرد زینه مان، دیوید لین، ژان رنوار، فدریکو فلینی، ساتیا جیت رای و اینگمار برگمن. در اینجا بخش کوتاهی از پرسش و پاسخ دانشجویان سینما با اینگمار برگمن را می خوانید که در اکتبر 1975 در انیستیتوی فیلم آمریکا انجام شده:

طرز کارتان با هنرپیشه‌ها چگونه هست؟ برای ارتباط با آنها چه روشی دارید؟

این می‌تواند سوال بسیار پیچیده‌ای باشد، می‌توانیم یک ساعت درباره‌اش حرف بزنیم. و می تواند سوال خیلی ساده‌ای باشد، برای اینکه اگر می‌خواهید دقیقآ بدانید که من چگونه با هنرپیشه‌هایم کار می‌کنم، می‌توانم ظرف یک دقیقه به شما بگویم – از شِّم واحساسم استفاده می‌کنم. تنها وسیلۀ من، استفاده از شِّم واحساس‌ام هست. زمانی که در تئاتر یا استودیو با هنرپیشه‌هایم کار می‌کنم، فقط حس می‌کنم – به خاطر اینکه واقعآ نمی‌دانم که چطوری اوضاع را باید اداره کرد یا با هنرپیشه‌ها کار کرد. چیزی که برایم خیلی مهم هست، این است که هنرپیشه، باید انسان خلاقی باشد. باید شِّم واحساس‌تان را کشف کنید که چگونه می‌تواند این قدرت خلاقیت را آزاد کند. منظورم را می‌فهمید؟ نمی‌توانم توضیح بدهم که با چه شگردی این امکان پذیر هست.  سحر و جادو در آن دخالت ندارد، ولی ربط زیادی به تجربه دارد. اما من فکر می‌کنم که وقتی با هنرپیشه‌ها کار می کنم، سعی می‌کنم که مانند یک رادار باشم. باید چشم و گوش‌ام کاملآ باز باشد برای اینکه ما باید با هم چیزی را خلق کنیم. من به آنها تعدادی پبشنهاد و انگیزه می‌دهم و آنها هم به من پیشنهاد‌ها و انگیزه‌های فراوانی می دهند. می دانم که اگر سعی کنیم بدون این بده بستان ها کار کنیم، هراس انگیز خواهد بود.بعضی از کارگردان‌ها با پرخاشگری کار می‌کنند. کارگردان، پرخاشگر است و هنرپیشه ها هم پرخاشگر هستند و نتایج خیلی عالی هم به دست می‌آورند. ولی برای من این غیرممکن است. من باید تمام مدت با هنرپیشه‌هایم در تماس باشم، برای اینکه نخستین چیزی که وقتی با هم شروع به کار می‌کنیم و خلق می‌کنیم، یک محیط امن دور و برمان هست. و این تنها من نیستم که این فضا را خلق می‌کنم، همگی با هم خلق می‌کنیم. اما برای تمام آن تصمیم‌های سخت – و هر روز باید صدها از این نوع تصمیم ها را بگیری – از تفکر استفاده نمی‌کنم بلکه تنها به شِّم واحساس‌ام تکیه می‌کنم. اگر این کار را انجام دهید، و تمرین کنید تا با شِّم واحساس‌تان وارد گفتگوی روشنفکرانه نشوید، دارید کار صحیحی انجام می‌دهید. فقط پس از آن می‌توانید دربارۀ هر قدمی که برداشتید فکر کنید با از خود پرسیدن، “این چی بود؟، آن چی بود؟”.

آیا به همین روش می‌نویسید، با استفادۀ همیشگی از شِّم واحساس‌تان؟

بله، بله. فکر می‌کنم که بهترین وقت نوشتن، صبح است، وقتی که هیچ تصوری ندارم که چگونه کار را انجام دهم. فقط به بازی می‌پردازم. می توانم روی کاناپه دراز بکشم و به آتش خیره شوم. می‌توانم بروم کنار ساحل بنشینم و هیچ کاری نکنم. فقط  این بازی را می‌کنم و بسیار لذت‌بخش است. مقداری یادداشت بر می‌دارم و این کار می‌تواند یک سال طول بکشد. بعد، زمانی که نقشه‌ام را کشیده‌ام، کار سخت شروع می‌شود. باید هر روز ساعت ده صبح سر جایم بتمرگم و فیلمنامه را بنویسم. بعد چیز عجیبی روی می‌دهد. خیلی وقت‌ها شخصیت‌های فیلمنامه‌هایم آن چیزی را که من می‌خواهم، نمی خواهند. اگر سعی کنم که به زور آنها را وادارم که کاری را که من می‌خواهم انجام دهند، همیشه یک فاجعۀ هنری خواهد بود ولی اگر آنها را آزاد بگذارم تا هرچه میل شان بود انجام دهند، کار بخوبی پیش می‌رود. پس فکر می‌کنم که این تنها روش اداره اوضاع است. همۀ تصمیم‌های روشنفکرانه باید به بعدها موکول شوند.

«فریاد ها و نجوا ها» را دیده‌اید؟ شش ماه تمام من فقط تصویری در ذهنم داشتم از سه زن با لباس سفید که در اطاق قرمز رنگی راه می‌روند. نمی‌توانستم بفهمم که چرا این زن‌های لعنتی آنجا هستند! سعی کردم که به دور بیاندازمش. سعی کردم که به قلم بیاورمش. سعی کردم بفهمم که به همدیگر چه می‌گویند، برای اینکه با هم نجوا می‌کردند. و یکباره معلوم شد که داشتند زنی را که در اطاقی دیگر نزدیک به مرگ بود تماشا می‌کردند. بعد از آن فیلمنامه آغاز شد – ولی یک سالی طول کشید. خیلی عجیب است. فیلمنامه همیشه با یک تصویر آغاز می‌شود که نوعی تنش در آن است، بعد کم کم شاخ و برگ می‌گیرد.

به هنرپیشه‌ها چه می‌گویید؟ آیا با آنها تمرین می‌کنید؟

نه، نه، نه، نه. خدای من، نه. من هیچ چیزی نمی‌گویم. پیش از آغاز فیلمبرداری دور هم جمع می‌شویم و کلی حرف می‌زنیم. یک نوع بحث خواهیم داشت. ولی هنگامی که در استودیو هستیم، فکر می‌کنم که چیزهای عجیبی به همدیگر می‌گوییم. مقداری سر و صدا می‌کنیم، جوک می‌گوییم، همدیگر را لمس می‌کنیم. تنها کلمات کلیدی را پیدا می‌کنیم چون بسیار لازم است که زیاد حرف نزنیم. فقط نگه‌داشتن این ارتباط حسی، یک کار خلاقانه است.

آیا به آنها پیام فیلم را می‌گویید؟

نه. خدای من، نه. نه، نه، نه، نه. من هیچ چیزی درباره پیام‌ها یا سمبل‌ها و چیزهای امثال آن نمی‌دانم. همیشه متعجب می‌شوم که از من درباره پیام می‌پرسند چون وقتی که فیلم می‌سازم فقط می‌خواهم که با انسان‌های دیگر ارتباط پیدا کنم و برایشان قصه‌ای بگویم. یا فقط با آنها باشم و لمس‌شان کنم و کاری کنم که آنها حس کنند. گاهی اوقات که پیامی دارم، همه چیز بهم می‌خورد. پس درباره این چیزها صحبت نمی‌کنیم. صحبت هایمان فقط مربوط به کارمان هست. “مواظب باش. آهسته تر. عجله نکن.”می‌دانید، مهم ترین چیز این است که کارگردان و هنرپیشه‌ها به همدیگر گوش کنند. خیلی وقت‌ها هنگامی که به صحنه‌ای نگاه می‌کنم، فقط چشمانم را می‌بندم و گوش می‌کنم، برای اینکه اگر صدایش درست باشد، تصویرش هم درست خواهد بود. خیلی امر غریبی است.

شما اغلب، واقعیت و رویا را با هم ترکیب می‌کنید. آیا برای شما واقعیت و رویا به یک اندازه اهمیت دارند؟

بله، به عقیدۀ من بهترین فیلمبرداری آن است که به حالت رویا خیلی نزدیک شود. می‌دانید، در هیچ هنر دیگر نمی توانید حالتی خلق کنید که تا این حد نزدیک به رویا باشد. تنها به فاصلۀ زمانی بیاندیشید. می‌توانید هر اندازه که خواستید طول بکشد، درست مانند یک رویا. می‌توانید هرچقدر که خواستید کوتاه باشد، درست مانند یک رویا. در مقام یک کارگردان، و خالق فیلم، شما مانند یک رویاپرداز هستید. هرچه که خواستید می‌توانید بسازید. همه چیز را می‌توانید درست کنید. به نظر من این یکی از شیفته‌کننده‌ترین وجه‌های سینماست.

تا بحال شده که یک رویا را دقیقآ مانند آنچه دیده بودید به تصویر بیاورید؟

بله. دو بار من رویایی را که داشتم نوشتم و عین آنچه دیده بودم به تصویر آوردم. یکبارش صحنۀ تابوت در «توت فرنگی های وحشی» است. بدون هیچ ترجمه ای، دقیقآ همان است که در رویا دیده بودم. بار دیگر در «شب برهنه» (خاک اره و پولک) بود، در سکانس نخست با دلقک و همسرش.  نوشتن و فیلم ساختن و خلق تصویرها بسیار نزدیک به رویاهایمان هست. همچنین فکر می‌کنم که دریافت تصویر توسط تماشاگر بسیار طلسم‌کننده است. شما در یک سالن کاملآ تاریک می‌نشینید و خیره می‌شوید به یک نقطۀ نورانی روبروی‌تان و تکان نمی‌خورید. می‌نشینید و چشمان‌تان تمرکز می‌کنند روی آن نقطۀ سپید روی دیوار. به نظر من، این عین کاری است که هیپنوتیست‌ها انجام می‌دهند. به یک نقطه روی دیوار نور می‌اندازند و از شما می‌پرسند که آن را با چشمان‌تان دنبال کنید. بعد با شما سخن می‌گویند و شما را هیپنوتیزم می‌کنند. این با تلویزیون تماشاکردن خیلی فرق می‌کند. شما در خانه می‌نشینید واطاق مملواز نور است. دور و برتان آدم هست، تلفن زنگ می‌زند، پا می‌شوید و می‌روید یک فنجان قهوه می‌خورید، بچه ها سر و صدا می‌کنند.

فیلم، یک نوع جادوگری است که هر فریم می‌آید و برای چند صدم ثانیه می‌ماند و بعد دوباره تاریک می‌شود. نیمی از زمانی که یک فیلم را می‌بینید در تاریکی می‌نشینید. این شگفت‌انگیز نیست؟ این جادو است. پس می‌توانیم هرچقدر که بخواهیم روشنفکر باشیم و می‌توانیم هرچقدر که بخواهیم خردمند باشیم. ما در جایگاهی هستیم که با مسحورکننده‌ترین وسیلۀ ارتباطی که در دنیا وجود دارد کار می‌کنیم، که همانند موسیقی، مستقیمآ با احساسات‌مان رابطه ایجاد می‌کند. پس از آن می‌توانیم با هوش و عقل‌مان کار کنیم. اگر فیلم خوب هست، اگر نشانه‌های خالق اثر به اندازۀ کافی تاثیر گذار هستند، بعدآ شما را به فکر وا می‌دارد واز لحاظ عقلی تحریک‌کننده خواهد بود.

دیدگاه شما

لطفا دیدگاه خود را وارد نمایید
نام خود را وارد کنید

nine − three =