النا فرانته از سیر نوشتن «چهارگانه ناپلی» میگوید
دیدیه جاکوب
ترجمۀ شیوا اخوان راد
هفت سال پیش، النا فرانته که هنوز برای دنیای ادبیات ناشناخته بود، فقط با نوشتن یک رمان توانست به یکی از برجستهترین شخصیتهای ادبی اوایل قرن بیست و یکم تبدیل شود. آن چه این پدیده را بیش از پیش بیسابقه کرده بود، این حقیقت بود که این نویسنده، رمان با شکوهی را با جاهطلبیهایِ ادبیِ غیرقابلانکاری به رشته تحریر در آورد، نه اینکه فقط کتابی برای خوانندگان جوان مانند مجموعهی «هری پاتر» نوشته باشد. کتاب، حماسهای بود با تلویحات بیشمار به تاریخ ایتالیا و منطقهی جغرافیایی ناپل.
النا فرانته، زنی بدون چهره است که هویت او را فقط ناشر ایتالیاییاش ، میداند. نامش مستعار است و طنین نامش، ادای احترامی هوشمندانه به نویسنده بزرگ ایتالیایی، السا مورانته، خالق «جزیره آرتورو» است و تا به حال کسی موفق به کشف هویت واقعی او نشده است. اگرچه نامهای خاصی در مطبوعات منتشر شده است: دومنیکو استارنونه، فیلمنامه نویس و رمان نویس ناپلی و برنده جایزهی استرگا در سال 2001؛ یا آنیتا راجا ، مترجم زبان رومی.
نزدیک به دو سال پیش، روزنامه نگار ایتالیایی، کلودیو گاتی، بر اساس اظهارنامههای مالیاتی و داراییهای این نویسنده، موفق شد هویت او را کشف و منتشر کند و اعلام کرد که آنیتا راجا، همان النا فرانته است. به گفته گاتی، درآمد و داراییهای راجا بسیار بیشتر از آن چیزی است که از نویسنده ای در جایگاه او انتظار می رود. کشفی که به جنجال بزرگی تبدیل شد اما بسیاری از طرفداران فرانته و منتقدان ادبی را که به حفظ حریم خصوصی او احترام می گذارند، خوشحال نکرد. فرانته حق دارد که برای خوانندگان اش ناشناس باقی بماند. پخش سریالهای «دوست نابغهی من» و «داستان یک اسم جدید» که بر اساس رمانهای «چهارگانهی ناپلی» فرانته ساخته شد، با استقبال زیادی رو به رو شد و فصل سوم این سریال نیز در حال ساخته شدن است.
النا فرانته به همراه فرانسسکو پیکولی و ساوریو کوستانزو و لورا پولوچی، در نوشتن فیلمنامهی این مجموعه همکاری داشته و آلیچه رورواکر و ساوریو کوستانزو، این مجموعهها را برای شبکه HBO کارگردانی کردهاند. سریالی وفادار به متن النا فرانته که فضای غبارآلود حاشیهی ناپل را با محوریت دو شخصیت لیلا چرولو و النا کرگو، که بهترین دوستان دوران کودکی هماند و رفاقتشان از اواخر دههی 1950 با کشمکش شروع میشود، با فراز و نشیب روابط پیچیدهشان، با رقابتها، حسادتها عشقها، جاهطلبیها و در هم شکستنهایشان، با آمیزه ای از تلخی و شیرینی به تصویر کشیده است.
ساواریو کوستانزو، کارگردانی دو قسمت از فصل دوم مجموعه را به عهدهی، فیلمساز ایتالیایی، خانم الیچه رورواکر میگذارد که بینش دقیقاش از اندوهِ زنانه در فیلمهایی چون «خوشحالی لازارو» و «شگفتی ها» برجسته و اصیل بوده است.
فرانته در این گفتگو از لذت عمیقاش به نوشتن میگوید، در مورد جنبش «می تو» #metoo بحث میکند و همچنین نظراتش را در مورد دستاوردهای پایدار فمینیسم بیان کرده و تجربیات بازیگران بزرگ هالیوود را با زنان فقیر ناپل مقایسه میکند.
اولین باری که ایدهی «دوست نابغهی من» به ذهنتان خطور کرد را به خاطر دارید؟
نمیتوانم به شما پاسخ دقیقی بدهم. ممکن است مرگ یکی از دوستانم تلنگری به ذهنم زده باشد یا در یک مراسم ازدواج شلوغ و پرهیاهو به ذهنم رسیده باشد و یا نیاز به بازگشت به تمها و تصاویر کتاب قبلیام «دختر گمشده». هیچکس نمیداند که یک داستان از کجا خلق میشود. محصولی است از الهام و موارد جورواجوری که شما از آنها آگاه نیستید و آگاه نخواهید شد و ذهن شما را برمیانگیزاند.
آیا قبل از این که شروع به نوشتن کنید، کل داستان، در ذهنتان، به طور مشخص برنامهریزی شده و شکل گرفته بود؟
خیر، من هرگز داستانهایم را از پیش برنامهریزی نمیکنم. یک طرح کلی با جزئیات کامل کافی است تا تمام اشتیاق مرا نابود کند. حتی یک خلاصهی شفاهی، میلام را به نوشتن آن چه در ذهن دارم به صفر میرساند. من جزو نویسندگانی هستم که فقط با در نظر داشتن طرح اصلی و برخی از مؤلفههای اساسی در ذهنم شروع به نوشتن میکند و بقیهاش به شکل کشف و شهود در فرایند نوشتن و خط به خط خلق میشود.
تصور میکنم وقتی که اولین کتاب این مجموعهی چهارجلدی منتشر شد، میتوانستید در آرامش بنویسید، سپس موفقیت خارقالعادهای برای شما پیش آمد که میتوانست روند نوشتن شما را به خطر بیندازد. چگونه توانستید این موقعیت خطیر را به درستی مدیریت کنید؟
برای من یک تجربهی کاملاً جدید بود. وقتی بچه بودم دوست داشتم برای شنوندگان همسن و سال کوچکم که دور من جمع میشدند با استفاده از واژگان تأثیرگذار، قصههای جالبی تعریف کنم. تشویقها و دلگرمیهای آنها مرا هیجان زده میکرد و احساس میکردم که شنوندگانم دلشان میخواهد به قصهگویی ادامه دهم و روز بعد، هفتهی بعد، دوباره داستان را از سر بگیرم و ادامه دهم. یک تلاش مهیج و یک مسئولیت پرشور بود. فکر میکنم بین سال های 2011 تا 2014، احساس مشابهی را تجربه کردم. وقتی از سر و صدا و هیاهوی رسانهها به لطف غیبت خودخواستهام که از سال 1990 آغاز شد، دور شدم، آن لذت کودکی را دوباره تجربه کردم: دادن فرم به داستان در حالی که مخاطبان دقیق زیادی از تو میخواهند بیشتر و بیشتر برایشان بگویی. وقتی که خوانندگان مشغول خواندن جلد یک مجموعه بودند من در حال بازنویسی و تمام کردن جلد دوم بودم. وقتی جلد دوم کتاب را میخواندند من مشغول کار کردن روی جلد سوم آن بودم و به همین ترتیب.
با نگاه به گذشته، فرایند نوشتنتان را چگونه توصیف میکنید؟ آیا از همان ابتدا، آسان، روان و هموار بود؟ یا برعکس، لحظاتی دچار شک میشدید؟ آیا با پیشنویسها و برشها و ویرایشهای زیاد سر و کله میزدید؟
در گذشته مشکلات زیادی با نوشتن داشتم. از وقتی یادم میآید مینوشتم، از دوره نوجوانی اما نوعی دست و پا زدن و کشمکش بود و من عموماً از نتیجهی کار راضی نبودم. نتجهاش این بود که به ندرت متقاعد میشدم که باید نوشتههایم را منتشر کنم. در مورد این داستان بسیار طولانی ، اوضاع طور دیگری رقم خورد. اولین پیش نویسام بدون کوچکترین مانعی با موفقیت رو به رو شد و بدین ترتیب، لذت ناب روایت یک داستان را تجربه کردم. همچنین، کارهایی که در سالهای بعد انجام شد، به طرز شگفت آوری برایم آسان بود، بازنویسی و ویرایش چهار جلد برای چاپ، اساساً به اولین پیش نویسهای اولیهاش وفادار بود و در عین حال مطالب بسط داده شده و پیچیدهتر شده بودند. بیهیچ سختی، به عبارت دیگر بدون هیچ شک و تردیدی، با کمترین حذفها و بازنویسی ممکن و با آبشاری از ایدههای تازه به نتیجه رسیدم و تاثیرش در ذهن من، مثل یک موج بزرگ باقی مانده که وقتی میرود خوشحالی که هنوز زندهای.
انرژی پرشور نوشتارتان از کجا نشأت میگیرد؟
نمیدانم نوشتههای من انرژیای که شما میگویید را دارند یا نه و اگر این طور باشد به این دلیل است که خروجی دیگری برای جاری شدن پیدا نمیکنند، خواه آگاهانه و خواه به طور ناخودآگاه، از هدایت کردن این انرژی به مسیرهای دیگر امتناع میکنم پس طبیعتاً در نوشتارم خود را نشان میدهد. البته وقتی مینویسم، به بخشهایی از وجود خودم و حافظهام که تکهتکه، آشفته و متلاطم است و باعث ناراحتیام می شوند رجوع میکنم. یک داستان از نظر من فقط در صورتی ارزش نوشتن دارد که هستهی اصلیاش از آنجا نشأت گیرد.
در توصیفات شما، ناپل، ناآرام، آشفته، متلاطم، خشن و ناخوشایند است و حتی بیشتر از این، در نیمهی دوم جلد چهارم، جایی که لیلا و لنو مجبورند با این خشونت از هر طرف مواجه شوند. آیا خود شما شاهد این حجم از خشونت شدید در ناپل بودهاید؟ ناپلیها چگونه توانستهاند در طول سالها با این خشونت کنار بیایند و آیا آنها درک خاصی از خشونت ذاتی در انسانها پیدا کردهاند و آیا شما هم در این امر مشترک هستید؟
یک نفر باید خیلی خوش شانس باشد که حتی کمی از خشونت و مظاهر مختلف آن در ناپل را تجربه نکرده باشد اما شاید این در مورد نیویورک، لندن و پاریس نیز صادق باشد. ناپل از سایر شهرهای ایتالیا یا جهان بدتر نیست. من زمان زیادی را صرف مطالعه، بررسی و درک ناپل کردم. در گذشته، من تصور میکردم که فقط در ناپل است که امور قانونی به طور مستمر محدودههایشان را از دست میدهند و با امور غیرقانونی خلط میشوند، اینکه فقط در ناپل است که احساسات خوب به طور ناگهانی و خشونتآمیزی بدون هیچگونه وقفهای، تبدیل به احساسات بد میشود.امروز به نظر من همهی دنیا ناپل است و ناپل، شایسته این است که همیشه خودش را بدون نقاب معرفی کرده است. از آنجا که ناپل، طبیعتِ فوقالعاده زیبایی دارد، فساد، رشوهخواری، جنایت، خشونت، هجوم ترس و زوال دموکراسی، بیشتر خود را به رخ میکشند.
لیلا و لنو در طول کتاب رنج زیادی میکشند. چرا آنها این حجم از تجربیاتِ تراژیک را از سر میگذرانند؟
به نظر من این طور نیست که رنجهای آنها بسیار متفاوت از رنجهایی است که زنان هر روز در نقاط مختلف جهان متحمل میشوند، به خصوص اگر آنها فقیر به دنیا بیایند. لیلا و لنو عاشق میشوند، ازدواج میکنند، به آنها خیانت میشود، خیانت میکنند، در جست و جوی نقشی در جهان هستند، با تبعیض روبرو میشوند، بچهدار میشوند، بچههایشان را بزرگ میکنند، بعضی وقتها خوشحالاند، گاهی ناراضیاند و از دست دادن و مرگ را تجربه میکنند. من از تکنیکهای رماننویسی استفاده میکنم، اما نسبتاً کم. پیوند عاطفی که با شخصیتها برقرار میکنیم معمولاً همان چیزی است که باعث میشود داستان آنها یک مجموعهی پایانناپذیراز بدشانسیها به نظر برسد. در زندگی، مثل کتابها، از رنج دیگران آگاهیم، ما رنج و اندوه آن ها را تنها زمانی احساس میکنیم که یاد میگیریم عاشق آنها باشیم.
در این کتاب ، زنان مبارزه میکنند. مردان اغلب از آنها بهرهبرداری و سوءاستفاده میکنند. احساس شما در مورد اعتراضات «می تو» که در سراسر جهان راه افتاده چیست؟
من معتقدم آنها آنچه را که زنان همیشه میدانستند و همیشه کم و بیش در مورد آن سکوت کردهاند را مورد توجه قرار دادهاند. سلطهی مردسالار، حتی هنوز هم در غرب، علی رغم ظواهر، پابرجاست و هر یک از ما، در مکانهای مختلف و غیرمشابه، به شکلهای متنوعی از اینکه یک قربانی خاموش و تحقیر شده باشیم یا یک شریک جرم وحشتزده یا یک عصیانگر خنثی یا حتی یک متهم کنندهی قربانیان به جای متهم کنندهی تجاوزگران رنج می بریم. احساس نمیکنم که بین زنان محله ناپلی که داستان آنها را تعریف کردم و بازیگران هالیوود یا زنان تحصیل کردهای که در بالاترین سطح سیستم اقتصادی اجتماعی ما کار میکنند ، تفاوت زیادی وجود داشته باشد و جنبش «می تو» و گفتن «من هم» چیز خوبی به نظر میرسد، اما تنها در صورتی که متعادل باشیم و افراطی بودن میتواند کار را خراب کند. با وجود این که می دانیم قدرت های کوچک و بزرگ در مرکز یا حاشیه جهان، با شکل های مختلف تجاوز جنسی ما را آزارمی دهند و در ما احساس شرمندگی ایجاد می کنند انگار که ما مقصریم
آیا شما یک فمینیسم جدید که از جنبش «می تو» سر بر میآورد را پیشبینی میکنید؟ و آیا خواهان آن هستید؟
در سالهای اخیر، در میان نسلهای جدید، یک نوع خوارشمردن فمینیسم مادران و مادربزرگان گسترش پیدا کرده است. یک اعتقاد راسخ وجود دارد که حقوق کمی که داریم، یک واقعیت طبیعی است و حاصل یک نبرد فرهنگی سیاسی بسیار سخت نبوده است. من امیدوارم که همه چیز تغییر کند و دختران متوجه شوند که ما هزاران سال مبارزه پشت سر خود داریم و این تلاش بایستی ادامه پیدا کند و متوقف نشود و اگر ما این مبارزه و تلاش را رها کنیم، خیلی طول نمیکشد که دست کم روی کاغذ، همه دستاوردهایی که چهار نسل از زنان به دشواری برای آن جنگیدهاند، تباه شود.
یک بار گفتید که زمانی که خیلی جوان بودید فلوبر را در ناپل کشف کردید. چه زمانی برای اولین بار عاشق یک کتاب یا یک شخصیت یا به طور کلی ادبیات شدید؟
بله من واقعا عاشق «مادام بوآری» بودم. وقتی بچه بودم و «مادام بوآری» را میخواندم، داستانها و شخصیتها را به دنیایی که در آن زندگی میکردم میکشاندم. و شخصیت “اما” نمیدانم چرا اما به نظر میرسید که به خیلی از زنان خانوادهی من نزدیک بود اما خیلی قبلتر از «مادام بوآری» من عاشق «زنان کوچک» و عاشق شخصیت “جو” بودم. «زنان کوچک» سرچشمهی عشق من به نوشتن بود.
آیا شما تحت تأثیر نویسندگان زن بودید؟ (احتمالاً نویسندگان فرانسوی ، مانند کولت ، دوراس و …)
وقتی بچه بودم، هر جور کتابی میخواندم، بدون ترتیب خاصی و به نام نویسندگان توجه نمیکردم و این که زن یا مرد بودند برایم فرقی نمیکرد و به جنسیت نویسنده اهمیتی نمیدادم. من شیفتهی «مل فلاندرز» (نوشتهی دنیل دفو)، «آنا کارنینا»، «الیزابت بنت»، «جین ایر» و «روابط خطرناک» بودم. در اواخر دههی 70 ، به نوشتههای زنان نویسنده علاقمند شدم. اگر بخواهم از زنان نویسنده فرانسوی نام ببرم باید بگویم که تقریباً همه آثار مارگاریت دوراس را میخواندم. اما کتابی که با آن زمان زیادی را گذراندم و به طور دقیق بررسی و مطالعهاش کردم کتابِ «شیدایی لل و اشتاین» مارگریت دوراس بود. این کتاب پیچیدهترین اثر اوست و میتوانید بیشترین چیزها را از آن بیاموزید.
وقتی کتاب میخوانید بیشتر از همه برای چه ارزش قائل هستید؟
حوادث غیرمنتظره، تضادهای معنیدار، انحراف ناگهانی در زبان و روانشناسی شخصیتها.
در این کتاب، مادر بودن، دشمن نوشتن است(لنو آنقدر مشغول بزرگ کردن دخترانش است که نمیتواند برای نوشتن تمرکز لازم را داشته باشد) طبق تجربهی خودتان چگونه بهتر مینویسید؟ تنها؟ با ندیدن مطلقاً هیچکس؟ یک زندگی در عزلت؟ با برعکس، بیرون رفتن زیاد؟ الهام گرفتن از ملاقات با مردم؟ احتمالا عاشق بودن؟
وقتی آدم عاشق باشد، خیلی خوب مینویسد و به طور کلی، اگر کسی تجربه زندگی نداشته باشد، در مورد چه چیزی بنویسد؟ اینکه همه وقتات را صرف نوشتن کنی، کار یک نوجوان جاهطلب، نابالغ و غمگین است. میگویند زندگی اگر نیروی یک موج بزرگ را داشته باشد، می تواند زمان نوشتن را ببلعد. بنابه تجربه من ، مادرانگی، یقیناً نیاز به نوشتن را از بین میبرد. باردار شدن، به دنیا آوردن کودک، بزرگ کردن و تربیت او، تجربهی شگفت انگیز و دردناکی است که در یک دوره زمانی نسبتاً طولانی، زمان زیادی را از شما میگیرد. و طبیعتاً اگر نیاز شما به نوشتن قوی باشد، دیر یا زود جای خود را پیدا میکنید. اما این شامل تمام تجربیات اساسی زندگی است. آنها به ما ضربه میزنند، ما را تحت فشار قرار میدهند و در پایان اگر هنوز زنده باشیم، در گوشهای آرام میگیریم و مینویسیم.
رمان شما بیش از هر چیز برای دوستی ارزش قائل است ، حتی بیش از عشق که غیرقابل پیشبینی است و میتواند از بین برود. آیا برای دوستی در زندگی خود هم ارزش قائل هستید؟
بله ، دوستی با عشق رابطه دارد اما کمتر در معرض خطر تخریب است. دوستی، به طور مداوم به واسطهی اعمال جنسی و خطری که معمولاً در ترکیب احساسات و آمیزش بدنها برای دادن و گرفتن لذت جنسی وجود دارد، تهدید نمیشود. دوستی جنسی امروزه بیش از گذشته گسترش یافته است، بازی بدنها و وابستگیهای گزینشی که سعی دارد هم قدرت عشق و هم آداب یک رابطه جنسی خالص را کنترل کند اما اینکه نتایج آن چه میشود من نمیدانم. من در مورد مکان نوشتنِ بسیاری از نویسندگان کنجکاو بودهام. تازهترین موردتام وولف بود که میز کارش و رنگ دیوارهای دفترش آبی رنگ بود.
آیا میتوانید مکان نوشتن خود را توصیف کنید یا در غیر این صورت، میتوانید درباره اشیایی که برای شما مهماند و هنگام نوشتن در اطراف آنها هستید، به ما بگویید؟
من هر جایی بتوانم مینویسم. من خودم اتاق ندارم. میدانم که میخواهم یک فضای خالی با دیوارهای سفید داشته باشم. اما این بیشتر یک خیال زیباشناسی است تا یک ضرورت واقعی. وقتی مینویسم اگر واقعاً خوب پیش برود، خیلی زود فراموش میکنم کجا هستم.