«به عنوان یک هنرمند وظیفهام این است که صادق باشم»
آندره باندی
ترجمۀ شیوا اخوان راد
اولین بار «شروع دوباره» (Reprise) را آن زمانی که هنوز سی دی فیلم ها را پست میکردند از نتفلیکس دیدم. تازگی ها فیلم را ندیده ام اما قلباً احساس میکنم بالاخره کارتان با این فیلم تکمیل شده است.
یواخیم ترییر: بله، بله، بله! اون پاکت های قرمز! [می خندد] پانزده سال از ساخته شدن «شروع دوباره» و ده سال از ساخته شدن «اسلو، 31 آگوست» می گذرد و با شما موافقم. انگار همه آن فیلم ها با هم در این یکی جمع شده اند. نیروی خلاقهتان چه بود؟ این فیلم تا حدودی در سبک فیلم های زندگینامهای است اما این بار زاویه دیدتان را تغییر داده و شخصیت رناته رینسو را محور قصه قرار دادهاید، در نقطه مقابل «آندرس دانیلسن لای» بازیگر نقش اکسل در فیلم…. کارکردن با رناته رینسو برایم لذت بخش بود. از ابتدا میدانستم که میخواهم با او کار کنم. او پس از پایان تحصیلاتش در تئاتر، نقش کوچکی را در «اسلو، 31 اگوست» بازی کرد که فقط یک خط دیالوگ دارد. بعد از آن فیلم، چند تئاتر فوقالعاده کار کرد ولی در سینما کارش را به طور حرفه ای شروع نکرده بود. با خودم فکر کردم «باید برایش متنی بنویسم که بازی کند.» و از طرفی دلم میخواست تا جایی که در توانم است آن را صادقانه بسازم: روایتم از دشواریهای چک و چانهزدن در مورد عشق، منظورم آن فضای آشفتهای است که بین تصورات عاشقانهمان در مورد آینده رابطه و واقعیتی که رخ میدهد شکل می گیرد. همه ما باید متوجهاش بشویم. فکر میکردم داستانِ یک زن 30 ساله، در جامعه امروزی، میتواند تم فوقالعاده جالبی برای شروع باشد. با بازی رناتا در نقش این زن، میتوانید شخصیتی بسازید که بیثباتی شخصیتیاش، درواقع ثبات شخصیت اوست. دلم می خواست، داستانی طنزآمیز و گرم دربارهی کسی بسازم که سعی میکند بفهمد کیست و میخواهد بفهمد باید با زندگیاش چه کند. دلم میخواست در مورد این تم، فیلمی پرمعنی بسازم.
در این فیلم بار دیگر با همکار خلاقتان، اسکیل فوگت کار کردید. تا به حال به این موضوع فکر کردهاید که با یک نویسنده زن همکاری کنید تا نوعی نگاهی زنانه یا مسئولیت هنرمندانه به فیلم تان بیفزاید؟
از آنجایی که ما فیلمنامه را برای رناته نوشتیم، مشارکت و همفکری بالایی از خودش نشان داد. یک پیشنویس اولیه به او دادیم تا تصویری کلی از نقش به دست بیاورد و او بازخوردش را با جزئیات به ما ارائه میداد. باید بگویم که شخصیتهای زن و مرد زیادی را تا به امروز خلق کرده ام، از شخصیتهای جوان بگیر تا میانسال که با شخصیت خودم بسیار متفاوتند اما باور دارم که به عنوان یک هنرمند وظیفهام این است که صادق باشم و سعی کنم تا آدمهایی که شخصیتشان با من خیلی متفاوت است را بهتر درک کنم. گفتگوی میان بازیگران و همکارانم در پروژه درست همان جایی است که ما با هم چیزی را کاوش و کشف می کنیم و بررسی میکنیم و حتی صحت آن را زیر سوال میبریم. اینطور نیست که از روی تکبر تصور کنم به همه چیز آگاهم یا پاسخ تمام سوالات را میدانم. میخواستم این داستان را روایت کنم. همیشه احساس میکنم که در همه شخصیتها به شکلی حضور دارم، یعنی این که رگههایی از شخصیت من در آنها جریان دارد و از طرفی هیچ کدام از آن شخصیتها هم نیستم.
جالب بود. چون من شخصیت جولی را دوست داشتم. برایم خیلی ارزشمند است. او شگفت انگیز است. من عاشق عناوین فصلهای فیلم شما شدم. چطور این ایده به ذهنتان خطور کرد؟ و آیا اصلاً نگران فقدان اصطلاح بهتری از منظر «کنسل کالچر» (فرهنگ کنسل) که فیلم شما بعدتر مستقیماً به آن می پردازد نبودید؟
جولی آدم پرشور و رمانتیکی است و مشغول نوشتن مقالهای است که در آن سعی میکند در مورد نیروی جنسی به عنوان یک نیروی لذتبخش بحث کند، آن هم در وضعیتی که ما بسیاری از مسائل مهم در مورد قدرت، معاملهگری و روابط را زیر سوال میبریم. سعی میکنم حرفی درباره تفکر جولی بزنم اما نمیخواهم زیاد به آن بپردازم چون ترجیح میدهم تماشاگران فیلم را ببینند. اما این یک برداشت طنزآمیز از زمانهای است که در آن زندگی میکنیم، و امیدوارم مردم متوجه شوند که تلاش میکنم کاری صادقانه و پیچیده ارائه دهم.
به نظر من بسیار جذاب است. من رو یاد فیلم «نا داستان» اولیویه آسایاس انداخت. آن را دیدهاید؟
بله، بله!
آن فیلم خیلی مربوط به «اتوبیوگرافی داستانی» است و اینکه آیا نویسندگان باید بیشتر تلاش کنند تا داستانهایی تخیلی خلق کنند یا به تجربیات شخصیشان رجوع کنند. با در نظر گرفتن این نکته که این فیلم چقدر صمیمی و شخصی است، آیا تا به حال برایتان پیش آمده که از خود بپرسید این فیلم چقدر به زندگی شخصی ام مربوط است؟
وقتی در حال وهوای خلق و پرداختن روایت قرار میگیرم درست مثل یک بازیگر عمل میکنم و وارد مدار شخصیتها میشوم. یک زاویه دید را مینویسم، سپس زاویه دید دیگری را و بعد زاویه دید سوم را و سعی میکنم در مورد همه آنها با جزئیات، سؤالات شخصی بپرسم. پس از مدتی به عقب برمیگردم، از اتاق بیرون میروم و دوباره برمیگردم و آنچه را که نوشتهام میخوانم. فقط روی شخصیتها تمرکز نمیکنم، بلکه جریان پویایی که در متن ایجاد شده را هم در نظر میگیرم. به عنوان مثال، به رابطه بین اکسل که یک داستاننویس قصههای مصور از نسلی دیگر است و جولی که شخصیت اصلی فیلم است علاقه دارم. اینکه شکاف بین آنها به عنوان یک زن و مرد چیست. به عنوان مردی مسنتر و زنی جوانتر؛ به عنوان مردی پخته و زنی پر از آرزو و اشتیاق. تمام آن پویاییها و پارادوکسهایی که در رفتارهای خود نشان میدهند. در طول این مسیر، از خودت سؤالات زیادی میپرسی. این فیلم به طور کلی در مورد روابط است.
آیا خیلی درگیر این جهانی؟
سؤال خوبی بود! من یک خواننده پر و پاقرص داستانهای مصور هستم، برای همین فیلم را نگه داشتم تا بتوانم همه کتابهای قفسه اکسل را ببینم. «سابرینا»، «نیک درناسو» و همین طور تعدادی از کمیکهای دنیل کلوز. من عاشق داستانهای مصور هستم. من کتاب های اروپایی و آمریکایی زیادی خواندهام. معتقدم کریس ور یکی از مهمترین هنرمندان معاصر ماست. نوابغ همیشه هستند(در هر رشته ای). کمیکهای شخصی، خنده دار و شوخ و شنگی وجود دارد که عجیب و غریب و غافل گیرکننده اند؛ همینطور کمیکهای روشنفکرانه بسیاری هم منتشر شده. رمانهای مصور، حوزه گستردهای را به خودشان اختصاص دادهاند، به خصوص در حال حاضر و هیجانانگیزند.
ساختار و قرینه سازی فیلم فوقالعاده است. من عاشق صحنه محوری کتابفروشی هستم که جولی در آن کار میکند. در طول نوشتن این پروسه، برقراری این تعادل دشوار بود؟ شما مهارت زیادی در به کارگیری تمهیدات روایی بازیگوشانه بین وویس اور، یا افکت های مربوط به ایست زمانی دارید…
من به آن فرمالیسم شلوغ و نامنظم میگویم. من دوست دارم باهاش ور برم. همه اینها بر اساس شخصیت و ورود به درون ذهن آنهاست. او در جهانی هپروتی سفر می کند و در توهماتش، با پدر و دوست پسرهای سابقش مواجه میشود. دو نفر در یک مهمانی با هم ملاقات میکنند و میگویند: “من نمیخواهم خیانت کنم، هر دوی ما در رابطه هستیم اما آیا اجازه داریم کاری بکنیم که از طرفی خیانت هم نباشد ؟” مرز این خیانت دقیقا کجاست؟ تا چه حد میتوانیم پیش برویم؟ خلق صحنههایی که ذهن را به چالش میکشد و پشت آن یک تفکر قوی جای گرفته به جای این که صرفا روایتگر محض باشیم کاری است که دوست دارم انجام بدهم. ما سعی میکنیم ساختار صحنهها را به خوبی بسازیم نه این که فقط به پلات داستانی فکر کنیم.
در مورد اسم فیلم به نظرم می تواند به همه شخصیتها اشاره داشته باشد. در لحظات زیادی تک تک ما برای آن دیگری «بدترین فرد جهان» میشویم،
دقیقا! نکتهاش را گرفتی. البته عنوان فیلم کنایهآمیز است چون من داستانی در مورد بدترین فرد جهان روایت نکردهام. یادم میآید چند سال پیش این عنوان را برای دوستی مطرح کردم و او گفت: “بدترین فرد دنیا؟” میخواهی در مورد دانلد ترامپ فیلم بسازی؟ [هر دو میخندند] و من مجبور شدم توضیح دهم: «نه، نه، نه، نه. این یک اصطلاح نروژی است.» وقتی آدم به جایی میرسد که از خودش حتی به شوخی انتقاد میکند و میگوید «اوه. من شکست خوردم. من بدترین آدم دنیا هستم.» در عشق و رابطه، این همان احساس بدبختی و شکست شخصی است که آدمها تجربه میکنند. گاهی اوقات به کسی که واقعا دوستش داری صدمه میزنی. فکر میکنم همه شخصیتها احساسش میکنند. اخلاق من وقتی مینویسم این است که خودم را با اومانیستهای بزرگ سینما در یک صف تصور کنم. من نمیخواهم آنتاگونیست خلق کنم. همه آنها تمام تلاش خود را میکنند اما، در نهایت، گاهی اوقات در عشق همه چیز خراب میشود. در هم و برهم میشود. حقیقت این است که زندگی همین است.
بله، کاملا. اگر این سوال برایتان شخصی یا آزاردهنده نیست، میتوانم بپرسم آیا در زندگیتان آدمی بود که از دستش داده باشید؟ پایان “غرندهتر از بمب” چنین تصوری را در من ایجاد کرد. به نیمه گمشده اعتقاد دارید؟
من بهتون میگویم؛ خیلی در موردش فکر کردهام. ممکن است با فرد مناسبی که عاشقش هستید ملاقات کنید اما عامل مهمی که در بسیاری از داستانهای مربوط به واقعیت عشق نقش دارد، زمان است. زمانبندی بد؛ ملاقات با آدمهای فوقالعاده در زمان نادرست. وقتی با آدم فوقالعادهای مواجه میشوی ولی به خاطر مسئله زمان نسبت به آن تجربه که میتوانست منحصر به فرد بشود، پذیرا نیستی یا شاید وقتی برای آن ارتباط مشخص آمادگی نداری و اصلا جای دیگری در زندگیات هستی. همه اینها قضیه را پیچیده و دشوار میسازد. باید به خودتان این فرصت را بدهید تا بتوانید عشق را بپذیرید که این داستان اصلا درباره عشق است. جولی آدمها را به شکل ایدهآل در میآورد. آدمها هم همین کار را در قبال او میکنند اما سوالی که او از خود میپرسد این است: «آیا احساس صمیمیت واقعی را با کسی تجربه میکنم؟» این چیزی است که او آرزوی آن را دارد و بسیار دشوار است. من آنقدرها علاقهای به واکاوی در زندگی شخصیام ندارم. این که آیا یک آدم مناسبی برای ما وجود دارد؟ مطمئناً، آدمهایی هستند که ما با آنها خیلی راحتتر از دیگران همراه میشویم اما مساله زمان و مکان را نباید دست کم بگیریم.
فیلمتان را با «فرانسیس ها» مقایسه کردهاند؟ نظرتان در این مورد چیست؟
من در کشوری فیلم ساختم که بسیار دور از نیویورک است و اگر مردم احساس کنند فیلم من شبیه فیلم خوشساختی چون «فرانسیس ها» است برایم مثل یک تعریف شیرین است. گرتا گرویگ و نوآ بامباک هر دو فیلمسازانی هستند که آنها را همیشه تحسین میکنم و از آنها الهام گرفتهام. به نظرم«فرانسیس ها» فیلم فوق العادهای است.
رناته رینسو استحقاق جایزهای که برای بازی در این فیلم به دست آورد را داشت.
فوقالعاده خوشحال شدم. شگفت انگیز است! من و اسکیل این فیلم را برای او نوشتیم. به نظر من او باورنکردنی است. یک کارگردان نمیتواند از این خوشحالتر بشود که بازیگران فیلمش تشویق بشوند و جایزه بگیرند. من خیلی به او افتخار میکنم
در مورد آندرس دانیلسون لای و رابطه شما با او کنجکاو هستم و این که این رابطه چطور در طول سالها شکل گرفته؟
من او را خیلی دوست دارم؛ عالی است. آندرس حالا دوست من است. ما 15 سال پیش در فیلم «شروع دوباره» با هم آشنا شدیم. او در زندگی واقعی پزشک است. حضور او در صحنه فیلمبرداری همیشه باعث افتخار است. یکی از جنبههای مهم فیلم «بدترین فرد جهان» روند سنی اندرس دانیلسون لای است. شبیه آنتوان دوانل در فیلمهای تروفو. دیدن او از 23 سالگی تا اوایل 30 سالگیاش و حالا اوایل 40 سالگی جالب است. به همین خاطر است که از نظر من این یک تریلوژی است که با «شروع دوباره» و «اسلو، 31 آگوست» شروع و با «بدترین فرد جهان» تکمیل میشود. او بازیگر بسیار باهوشی است و من او را دوست دارم.