نگاهی به فیلم «بیگانه ۳» ساختۀ دیوید فینچر
پویا جنانی
در زمانه عسرتی که مرگ ناعادلانه فوج فوج انسان – به دلایل بعضاً پوچ و مضحک – به امری معمولی و پیشپاافتاده بدل میگردد و قباحت خود را از دست میدهد، زیستن و نابودی، دیگر نه یک رخداد، که تنها یک آمار ساده به حساب میآید. در چنین شرایطی آدمیزاد، که به مدت صدها سال خود را سرور و ارباب یکهتاز و بیرقیب کائنات میپنداشت، به تدریج تبدیل به ابژهای همچون دیگر اشیا شده و کار بدان جا میرسد که او حیران میماند که درنهایت باید موجودی ناشناخته، نادیدنی و مرگبار را دشمن خود بداند و یا «همنوع» خویش؟ مشاهده کلاف سردرگم کرونایی دنیا از یک سو، و شایع شدن روزافزون تئوریهای توطئه مرتبط با آن از سوی دیگر، ناخواسته یکی از خاصترین آثار تاریخ سینما را برایم تداعی نمود؛ فیلمی که شاید در وهله اول چندان شباهتی به اپیدمی کرونا نداشته باشد. اما ضروری دیدم که به این بهانه نگاهی مختصر به آن بیندازم:
فیلم «بیگانه ۳»، نخستین ساخته سینمایی دیوید فینچر، هنوز که هنوز است در مقایسه با سایر فیلمهای این مجموعه اثری عجیب، متمایز و شگفتانگیز به نظر میآید؛ فیلمی ژانری با سبک بصری متداول خالقش (نورپردازی تیرهمایه، رنگهای افسرده، سایه روشن و زوایای پویای دوربین) که نه تنها در زمان اکران، که حتی اکنون نیز آن گونه که باید و شاید قدر ندیده است؛ که البته ممکن است یکی از علل این امر غلظت بالای نحوست و تیرگی این فیلم – به واسطه جهان ذهنی ویژه مولفش – باشد.
“هیولا” در این جا نیز همچنان تهدید میکند و به مبارزه میطلبد؛ با این تفاوت که دیگر نیازی به همنوعان کشندهاش ندارد؛ او به همراه تخمی که در شکم ستوان ریپلی در طی خواب مصنوعیاش به یادگار گذاشته، آخرین بازمانده بیگانگان سیاره “ال-وی-چهارصد و بیست و شش” است که در پی زیست انگلوار خود و تغذیه از بدن قربانیان پیشیناش، اکنون آن قدر قدرتمند گشته که به تنهایی اغلب زندانیان و زندانبانان اردوگاه فضایی را به کام مرگ میفرستد.
اگر طبق تعریف نوئل کارول، “هیولا” را موجودی تهدیدگر بدانیم که علم در مواجهه با آن سرگردان میماند و از درک ماهیت دقیقش عاجز است، و همچنین اگر بنا به تعریف جورج اوچوا، “هیولا” هستندهای کژصورت باشد که کژصورتیاش ویرانی را به دنبال دارد، آنگاه “بیگانه” هیولایی تمامعیار است. از طرف دیگر، او جدا و بیشتر از آن که بر جسم قربانیان پیرامونش تاثیر بگذارد، وحشت روانی میآفریند و اعماق ناخودآگاه آنان را به چالش میکشد. “بیگانه” در این فیلم طعمههایش را تنها از میان مردم عادی و یا دانشمندان برنمیگزیند؛ بلکه به یک اردوگاه کار اجباری در یک ناکجاآباد یورش برده است که در آن تفاوتی میان زندانی و زندانبان وجود ندارد. در نظر این اهریمن ناشناخته، گناهکار و بیگناه، خیر و شر، و مذهبی و غیرمذهبی یکسان هستند؛ و اصولا همین مساله باعث میشود که در انتها، تمامی این انسانهای با عوالم متضاد ناگزیر در کنار یکدیگر بایستند تا رشد این انگل غولپیکر را متوقف سازند.
پای نزاع روانی ایجاد شده در اردوگاه به بحرانهای وجودی هم کشانده میشود؛ در سکانسهای مختلف تعدادی از زندانیان را میبینیم که به سرپرستی یک شخص مدام در حال دعا، تضرع، التماس و درخواست مغفرت به درگاه خداوند هستند؛ اما تصویری که به صورت یک کل از این افراد و اعمالشان در فیلم ترسیم میشود، بیشتر به کاریکاتوری تلخ و بیروح میماند تا شور معنوی و روحانی؛ به ویژه با در نظر گرفتن هویت اخلاقی-اجتماعی مجرمینی که دست به این کار میزنند. فینچر در این فیلم نیز همانند شاهکار پسیناش «هفت»، مذهب سنتی-کلیسایی را در رویارویی با فجایع و معضلات سترگ کارآمد نمیداند و نمود آن را به گونهای ابزورد در قالب افرادی معلومالحال مثل زندانیان اردوگاه مینمایاند. کاراکتر اصلی داستان – ستوان ریپلی- نیز به روال غالب آثار فیلمساز در مرز تردید و اقدام در نوسان است و عملا، به جز انتهای فیلم، کار چندانی از پیش نمیبرد؛ او یاس تقدیرگرایانه خود را از اصلاح وضع موجود نشان میدهد؛ به طوری که گویی “کار از کار گذشته است.” جالب این جاست که وقتی از او درباره اعتقادات مذهبیاش میپرسند، خود را چندان مومن معرفی نمیکند.
در چنین شرایط وخیم و پیچیدهای است که بیگانه غافلگیرانه حمله میکند. اردوگاه، ظاهرا از حیث تجهیزات چیز زیادی کم ندارد؛ اما همین شکافهای روانی، همین جداافتادگیهای روحی است که مبارزه همهجانبه این گروه را با بیگانه دشوار میسازد. لذا در مهلک بودن هیولای فضایی، هجمههای دومینووارش و جبر بیولوژیکی که بر اردوگاه تحمیل میکند، تردیدی نیست. اما آنچه که فیلم فینچر را از دیگر فیلمهای این مجموعه متمایز میکند، جایگاه تردید برانگیز آنتاگونیست فیلم و یا همان دشمن واحد انسانهای گرفتار در مخمصه است. پرسشی که فیلمساز مطرح مینماید این است که حقیقتا هیولا کیست؟ آیا صرفا بیگانه فضایی است؟ اساسا دشمنی بدتر و دهشتبارتر از او هم میتوان یافت؟
بیگانه، تنها یک موجود زنده و ظاهرا نیمهآگاه است که براساس غرائز خود عمل میکند و در فضای ناتورالیستی فیلم برای بقایش میجنگد. او فاقد دشمنی شخصی و خباثت مغرضانه نسبت به قربانیان خویش است. بنابراین خطر او فقط تا زمانی دوام مییابد که در قید حیات باشد و بتواند زاد و ولد کند و تکثیر یابد. اما فیلمساز، هوشمندانه و بدبینانه، انگشت اتهام را به سمت نیروهایی فراسوی این “قانون جنگل” میگیرد. دشمن اصلی نه بیگانه، که خود دستگاه “شرکت” است؛ شرکتی که از قضا دیگر نه ناشناخته است و نه مرگبار. “شرکت” به فرد خاصی دلالت نمیکند و ما در فیلم فقط چند تن از رؤسایشان را مشاهده مینماییم. “شرکت” نه با اسید و دندان، که با پنبه سر میبرد و نابود میکند. فینچر “شرکت” را ریاکاری معرفی میکند که نقاب علم و بشردوستی به چهره زده است. شرکت، همان است که این اردوگاه را به بهانه تحقیقات علمی و تنبیه مجرمین در سیارهای پرت به راه انداخته بود و حالا این درست خود اوست که صلاح میداند نه تنها این اردوگاه و ساکنانش، بلکه اهالی زمین را هم به ورطه هلاکت افکند تا در عوض از یک جانور خونخوار سواستفاده و بهرهبرداری شبهعلمی نماید.
شرکت، تنها و تنها به این دلیل به نجات بازماندگان این فاجعه میشتابد که “بچه بیگانه”ای را که ناخواسته در شکم ریپلی در حال رشد و نمو است به چنگ آورد و با خود به زمین بازگرداند. جان هیچ یک از زندانیان و زندانبانان ذرهای اهمیت نداشته و ندارد؛ چه بسا ریپلی نیز پس از این وضع حمل کابوسوار برای شرکت مهرهای سوخته به حساب بیاید. در چنین سیستمی آنچه که یکسره بیارج و قرب میشود، فردیت آدمیزاد است؛ چرا که جملگی باید در منافع سیستم ذوب گردند. به همین سبب، فینچر چندان به چیستی شرکت و اعضایش که احتمالا همگی تحت حمایت مقامات بلندمرتبه سیاسی هستند، نمیپردازد. “شرکت” نزد تماشاگر موضوع اسرارآمیزی باقی میماند که مابهازای مشخصی ندارد؛ اما حضور روح و تاثیرات نظام نمادینش همانند دیگری بزرگ لاکانی در سراسر فیلم حس میشود. (فراموش نکنیم که تنها راه ارتباطی شرکت با فضا، ساختار نشانگان کامپیوتری است که همین امر موجب تشکیک در ذات انسانی و اخلاقی آنها میشود.) حتی در سکانس پایانی که گروه نجات شرکت با تاخیر زیاد از راه میرسد، غالب افرادشان را نه با چهره عادی، که با لباسهای سفید مخصوص و نقاب میبینیم که خود گواهی است بر رازآلود بودن و ماهیت روباتوار این انسانها. کارگردان به جای تمرکز بر تعداد افراد شرکت و هویت دقیق آنها، با ایدئولوژیای سر جنگ دارد که حاکم بر شرکت است؛ با اندیشهای که انسان برای او حکم دیگر اشیا را دارد.
سالها پیش، هایدگر، فیلسوف آلمانی، “تفکر” را به دو دسته تقسیمبندی نمود: نخست تفکر “محاسبهگرانه” که انسان در سایهاش میخواهد همه چیز را به چنگ آورد و از آن خود نماید تا به نفع خویش بهره ببرد؛ حتی اگر به قیمت نابودی طبیعت و دخل و تصرف در جهانی تمام شود که “خود جزئی از آن است”، “در آن سکنی گزیده” و مظهر وجود است؛ در واقع چنین تفکری دربرگیرنده تمام روشهای زیستنی است که در آن انسان خود را سوژهای مجزا تصور کند و هستی، ابژهاش باشد. دوم تفکر “مراقبهگرانه” و “شاعرانه” است که در آن این خود هستی است که بر انسان منکشف میشود و نه بالعکس.
حال شاید بتوان گفت که “شرکت” در این فیلم به نیکی مصداق تفکر نوع اول است؛ تفکری که شعار برجسته جامعه مدرن- سرمایهسالارانهای است که در پژوهشی به ظاهر علمی تجلی یافته. شرکت از ابتدا به زنده ماندن یکی از بیگانگان در سفینه و نیز تخمگذاری او در شکم ریپلی آگاه بوده و با این وجود سکوت پیشه کرده است تا به تدریج او را ابتدا به اردوگاه کار اجباری، و سپس به زمین بکشاند. و همه اینها فقط به خاطر این است که بیگانه و آزمایشهای انجامشده روی او دستاویزی برای مسائل کلانتر سیاسی گردند. شرکت با حرص بیپایانش همه زیردستان خود و حتی هیولای فضایی را چونان شی و کالایی پرزرق و برق میبیند که باید به کار گرفته، و استثمار شوند. درواقع در پایان فیلم، فیلمساز، معترضانه و تلویحا به مخاطب گوشزد میکند که شیطان حقیقی کیست. حتی “آدم مصنوعی”ای که مطابق با چهره یکی از رؤسای شرکت طراحی شده، به نوعی قربانی خودخواهی آن “علم” کذایی گشته است.
در سکانس نهایی، امضای مولف و وجه تمایز این فیلم با دو سری قبلی پررنگتر میگردد: ریپلی برای نجات بشریت چارهای ندارد جز آنکه خودکشی کرده، خود را سپر بلای باقی انسانها قرار دهد. در دنیای پر درد و رنج و نیهیلیستی فینچر، باید نه یکی که چندین قربانی تقدیم شوند تا بلکه ذرهای از شر مطلق کاسته گردد. مرگ خودخواسته ریپلی در کوره، گویی بهایی ازلی است که باید برای پاک شدن گناه نخستین این ماجرا – “بچه بیگانه” شکم ریپلی و در سطحی وسیعتر، طمع سیریناپذیر نوع آدمی – پرداخته شود. کاملا بهحق است که در انتها، یکی ازشرورترین زندانیان که تا به حال از مهلکه جان سالم به در برده و سپس در کنار ریپلی و مقابل شرکت قرار گرفته است، اکنون در مقایسه با اهریمن اعظم یعنی “شرکت”، به غایت معصوم و مظلوم به نظر برسد.
با این حال علیرغم فداکاری ریپلی و مرگ هیولا، گرچه ابزار دست شرکت نابود میشود، اما بر اساس ابهامی که فیلمساز به تصویر میکشد، راه و مرام و روش و البته “تفکر” مسلط بر شرکت باقی خواهد ماند و فینچر درست به همان آه فلسفیای میرسد که در پایان «هفت» هم مشهود است. به نظر میرسد «بیگانه ۳» با آن جهان فیلمیک تراژیک و سیاهش، از جهات بسیاری به روزگار امروز شباهت دارد؛ این بار بقای تمام بشریت به موجود اسرارآمیز و “بیگانه”ای وابسته است که برخلاف سدههای پیشین نه یک یا چند منطقه محدود، که سراسر زمین را تهدید میکند. (حال آن که راه فراری هم به چشم نمیخورد.) این که خاستگاه چنین ویروس انگلمانندی کجاست و ماهیت معین آن چیست در حوزه تخصص و بحث این متن نمیگنجد؛ اما این “هیولا”ی بیرحم و مروت چه محصول طبیعت باشد و چه ساخته دست انسان یا گروهی از انسانها، نتیجه تدریجی دخالتهای بیجا و منفعتطلبانه نوع انسان در محیط اطراف است. کرونا همچون “بیگانه” سمبل نابودی جهان هستی به دست انسان و واکنشی به اعمال اوست؛ انسانی که زیر لوای سرمایهداری جهانی و منطق و نگاه حاکم بر آن به حریم سایر موجودات تعرض میکند تا صرفا آنها را در خدمت اهداف خود قرار دهد. لذا گاهی همچون امروز ضربه اقدامات خود را نیز میخورد و هر گونه توهم سلطهاش بر باد میرود. (هرچند که در این میان نیز گروه یا گروههایی مانند “شرکت” فیلم، از اوضاع به وجود آمده به نفع خود مخفیانه برخوردار میشوند.) اما این که تئوریهای توطئه پشت این اپیدمی را بپذیریم و قبول کنیم که یک دستگاه سیاسی – دولتی عامل اصلی این مرگ و میرهاست، خود بحث دیگری است که حتی تصور آن هم میتواند جهانمان را از این که هست، وحشتناکتر و پوچتر گرداند؛ جهانی که به زعم هایدگر انسان در آن “افکنده” شده است؛ دنیایی مشابه آنچه که فینچر در فیلم خود شمهای از آن را به نمایش درآورد.