خاطرات جک نیکلسون از همکاری با آنتونیونی در فیلم «مسافر»
«مسافر»(حرفه خبرنگار)، بدون شک یکی از شاهکارهای جهان سینما است. «مسافر» که در سال ١٩٧٥ روی پرده رفت، در گیشه موفق نبود. جک نیکلسون، بازیگر اصلی فیلم، امتیاز مالکیت فیلم را خرید و سالها از آن مواظبت کرد. به کوشش و اصرار نیکلسون در سال ١٩٩٥، یک اسکار افتخاری به آنتونیونی اهدا شد که خود نیکلسون این جایزه را به او تقدیم کرد.
در دی وی دی «مسافر» که شامل تفسیر و خاطرات پشت صحنه جک نیکلسون از بازی در این فیلم است، او می گوید که فیلم «ماجرا» نام آنتونیونی را در دنیای سینما مطرح کرد و اضافه می کند «مسافر»، بزرگترین ماجرایی بود که او در تمام عمرش داشته است. حرف های نیکلسون و خاطرات او از همکاری با آنتونیونی، جالب و خواندنی است. او درباره ابتدای فیلم که برای اولین بار به شخصیت دیوید لاک(نیکلسون) برمیخوریم میگوید:« اولین چیزی که میبینید مردی است که در جستجوی چیزی است. این از لحاظ داستانی برای آنتونیونی کافی است. این نوع برخورد با فیلمسازی، درست برعکس ٢٥ سال دایرۀ فیلمهای ملودرام است که احساسات تماشاگر را تحریک میکنند. برای من این نوع آهسته پیشرفتن هنوز جذاب است. آنتونیونی، ملودراماتیک نیست. او علاقه دارد که به گذر زمان در سادهترین شکلاش بنگرد و شما بیشتر میبینید تا میشنوید. من بارها گفتهام که برای آنتونیونی، هنرپیشهها چندان اهمیتی ندارند. آنها برای او در فضاها حرکت میکنند. برای او آشکارا فضا و محیط جالب توجه است.
درباره صحنهای که دیوید لاک(نیکلسون)، جسد مردی به نام رابرتسن را در اطاق همجوارش در هتل کشف می کند می گوید: « آنتونیونی از من پرسید که آیا کسی را میشناسم که ممکن است مردم با من اشتباه بگیرند. من فکر کردم که از چارلز مالور هیل( تهیه کننده فیلم «آخرین ماموریت» با شرکت نیکلسون) بپرسم و او نقش جنازه رابرتسن را ایفا کرد. آنتونیونی برایم تعریف کرد که هنگامی که مشغول ساختن «صحرای سرخ» بود، هر روز با ماشین به محل فیلمبرداری میرفت. در یک سمت جاده منظرۀ زیبای اقیانوس بود و سمت دیگر خرابههایی که بازمانده کارخانههای از کارافتاده بودند. او گفت: “راستش را بخواهی، پس از روز دوم یا سوم، دیگر به اقیانوس نگاه نمی کردم و توجهام به آن کارخانههای پوسیده و زنگ زده بود.” از او دلیل این کار را پرسیدم و گفت: “برای اینکه آنجا زمانی آدمها بودهاند.” این پاسخ، طرز دیدگاه آنتونیونی را نشان می دهد که دلبستگی اش به آدم ها است نه مناظر زیبا.
نیکلسون، درباره صحنهای که دیوید لاک، رابرتسن را به دوش میگیرد و به اطاق خودش میبرد می گوید: “این صحنه هیچ کات نداشت و مجبور شدم که حمل کردن یک بدن از یک اطاق به اطاق دیگر را یکسره انجام بدهم و تا مدتها کمردرد داشتم.”
او همچنین درباره صحنهای که لاک در فرودگاه منتظر پروازش هست میگوید: “یکی از داستانهایی که خیلی تعریف کردهام مربوط به این صحنه هست. ما مدت زیادی در فرودگاه منتظر شروع فیلمبرداری بودیم. من گفتم: “میکلآنجلو، چه خبره؟” او پاسخ داد: “آن هواپیما را می بینی؟” یک هواپیمای خصوصی صورتی رنگ روی باند فرودگاه بود. گفتم: “آره.” گفت: “خب، الان نمی توانم فیلم بگیرم”. گفتم: “چرا؟” گفت: “ببین به خاطر اینکه اگر این هواپیما بهطور تصادفی در صحنههایی که فیلمبرداری میکنیم دیده شود، همه میگویند که من گفتم رنگش را صورتی کنند!” چون پیشتر در مطبوعات، به درستی شایع شده بود که او چمنها را در فیلمهایش رنگ سبز می زند تا بیشتر جلوه کنند. در فیلم «مسافر» هم به خواسته او برخی از پرتقالها را رنگ نارنجی زدند. (در آخر صحنه فرودگاه میتوان هواپیمای صورتی را مشاهده کرد.)
از میکلآنجلو پرسیدم که چرا لاک دارد برنامهها و وعدههایی را که رابرتسن در تقویمش یادداشت کرده بود دنبال می کند؟ او گفت: “خب خیلی سخت است که انسان بدون داشتن یک مسیر حرکت کند.” یکی از خصوصیات آنتونیونی که به نوعی شبیه هالیوود دوران قدیم بود، علاقه او به داشتن زنهای زیبا در فیلمهایش بود. در این باره من با او هم عقیدهام! البته درباره اکثر چیزها با آنتونیونی هم عقیدهام.
درباره صحنهای که معشوقه همسر لاک به او می گوید که باید گذشته را فراموش کند، می گوید: ” فیلم «کسوف» آنتونیونی درباره اشخاصی بود که از یک رابطه به یک رابطه دیگر می روند. فکر میکنم که این از تمهای مورد علاقه آنتونیونی است. در این صحنه هم معشوقه میگوید که زمانی که کسی درگذشت دیگر باید فراموشش کنی و زندگی تازهای آغاز کنی. و همسر لاک می گوید “الان حس میکنم که دلم برایش تنگ شده”.
درباره صحنهای که دختر(ماریا اشنایدر) ازلاک می پرسد: “تو کی هستی؟” و لاک می گوید: “من شخص دیگری بودم ولی او را تعویض کردم.” نیکلسون میگوید: “این صحنه هم از مشاهدات رفتار انسانی توسط آنتونیونی است. ما اغلب، تمام حقیقت را به غریبههایی که ملاقات میکنیم میگوییم.”
درباره مکالمه بین دختر و لاک – دختر: “هر روز یک عده از مردم ناپدید میشوند.” لاک: “هربار که اطاق را ترک می کنند”، نیکلسون می گوید: “تا آنجایی که یاد دارم این جملهای که گفتم یکی از بداههگوییهای معدود من در فیلمنامه محشر مارک پپلو بود. همه چیز برای آنتونیونی، بصری است. یک روز از او پرسیدم که روند کارش چگونه است؟ گفت “خب، کاری که می کنم این است: به سر صحنه میآیم و بعد سعی میکنم که یک مستند درباره وقایع آن روز بسازم.” حقیقت چیزی است که آنتونیونی به آن به شدت علاقه دارد.
درباره صحنهای که دختر از لاک می پرسد: “از چی داری فرار می کنی؟” لاک: “پشت ات را بکن به صندلی جلو.” می گوید: ” با یک فیلمساز دیگر ممکن بود که در خاتمه این صحنه لاک بگوید “از گذشته ام” ولی چرا این کار را بکنیم وقتی که تمام آن تصویرهای زیبا را داریم که به نوعی اشتیاق به آزادی را تکرار می کنند؟”
درباره صحنه ای که دو تن از مامورین دولت آفریقایی با اتومبیل، لاک و دختر را تعقیب می کنند، می گوید: “ما همگی پس از فیلمبرداری این صحنه رفتیم برای نهار وهنگام برگشتن آنتونیونی را در رستوران جا گذاشتیم. پس از مدتی آنتونیونی را دیدم که قدم زنان به طرف محل فیلمبرداری میآمد. او آمد پهلویم و گفت “جک، اونها من را جا گذاشتند.” گفتم: “آره، می دونم” گفت: “اهمیتی نداره ولی باید وانمود کنم که عصبانی هستم. شماها کمی بدون من فیلمبرداری کنید. من از کار کردن امتناع خواهم کرد به خاطر اینکه مرا جا گذاشتند. بعد از مدتی دوباره سر صحنه خواهم آمد.”
و درباره سکانس معروف آخر فیلم میگوید: “من قبل از بازی در این صحنه نمیدانستم که پیرو پولتی(طراح صحنه) و دستیارانش این هتل را فقط برای آخرین صحنه فیلم ساخته بودند. برای اینکه دوربین بتواند از درون میلههای پنجره با دالی بیرون برود و امیدوارم که میکلآنجلو دلخور نشود که من دارم اسرار این صحنه را لو میدهم، تمام هتل را طوری ساخته بودند که بشود روی یک کرین سوارش کرد و ساختمان هتل، دو قسمت جدا از هم داشته باشد که بتوانند با دوربین به محوطه خارج از هتل بروند و بعد از خارج به طرف هتل، با وصل کردن دو قسمت جداگانه هتل، فیلمبرداری کنند. آنتونیونی برای نشان دادن مهارتهای تکنیکیاش، این پلان را که از به یاد ماندنیترین پلانهای تاریخ سینماست، این طوری طراحی کرد. هنگامی که دلیل ساختن این پلان را از او پرسیدند، پاسخ او بسیار ساده بود: “می دانید، فقط نمی خواستم که از یک صحنه مرگ فیلم بگیرم!” چقدر افسون کننده و زیبا. ما همه کجا داریم میرویم؟ ما همه به چه کاری مشغول هستیم؟ اینها چیزهایی است که دل مشغولی یک هنرمند واقعی یعنی میکلآنجلو آنتونیونی است که برای من اسطورهای بیهمتا بود.”