خوانش لاکانی از سریال سوپرانوز/نقش مادر در ساختار انحراف
مهدی پاکدل
در سریال سوپرانوز (The Sopranos) تونی سوپرانو در اولین قسمت از فصل اول این سریال رویایی را که دیده است روایت میکند. وی میگوید خواب دیده که نافش به صورت یک پیچ درآمده که با چرخاندنِ آن آلت تناسلی اش به زمین میافتد. او تعریف میکند که آلت تناسلی اش را به دست گرفته و به دنبال مکانیک آشنایش برای متصل کردن آلت تناسلی به بدنش میگردد که پرندهای پرواز کنان میآید و با منقارِ خود آلت تناسلیِ وی را گرفته و با خود میبرد. تراپیستِ وی (دکتر ملفی) از او سوال میکند چه نوع پرندههایی را میشناسد و تونی شروع به نام بردن آنها میکند. تراپیست به تونی میگوید اردک چطور؟ و چهرهی تونی دگرگون میشود. چرا که در همان ابتدای قسمت اول سریال و در همان سکانس نخست نشان داده میشود که یک دسته اردک به خانهی تونی میآیند و او به شکلی که کل خانواده تحت تاثیر این رفتار قرار میگیرند از این موجودات مراقبت کرده و وقت عمدهای برایشان صرف میکند. اولین حملهی وحشت (Panic Attack) و در نتیجه از حال رفتن تونی که منجر به شروع روند تراپیِ وی میگردد نیز زمانی اتفاق میافتد که اردکها توانایی پرواز آموخته و در یک لحظه خانهی وی را ترک میگویند. تونی از تعریف این داستان نزد تراپیستِ خود به شدت اشک میریزد، اتفاقی که با این شدت تنها یک بار دیگر در مرگِ اسبش در فصل چهارم اتفاق میافتد. اما چراییِ این رفتارِ خاص تونی سوپرانو با این حیوانات ما را به مسئلهای غامض که کل سریال در بستر آن طرح ریزی شده است میکشاند.
پیش از هرچیز باید این موضوع را به خاطر بسپاریم که حیوانات واردِ قلمروی زبان نشدهاند و دلیل به اصطلاح «زبان بسته بودنِ»شان تداعیگرِ حیثی منفعل از وجودند که نیاز به مراقبت و دلسوزی دارند. این مراقبت در عین حال بیانگر تصمیمگیری برای موجودی است که گویی تواناییاش در مراقبت از خود مورد پرسش است. به همین دلیل این مراقبت به معنای کنترلِ یک موجود ناتوان از سوی موجودی توانمند است، یعنی آن کنترلی که انسان در قبال موجودات زندهی دیگر (همچون حیوانات) انجام میدهد.
مسئله ی غامضِ این سریال همانطور که مشهود است ارتباط تونی با مادرش است، رابطهای که با نحوهی برخورد وی با حیوانات نیز ارتباطی تنگاتنگ دارد. اما برای بررسی رابطهی تونی با مادرش نیاز داریم که به درکِ مشخص و همچنین دقیقی از عقدهی اٌدیپ (Oedipus Complex) و فاز پیشااُدیپی (Preoedipal Phase) دست یابیم. آنچه که برای دستیابی بدان رجوعی خواهیم داشت به فهم فروید و لاکان از عقدهی اُدیپ:
عقدهی اُدیپ پس از عقده ی از شیر گرفتن (Weaning Complex) و عقده تعدی (Intrusion Complex) سومین و با اهمیت ترین عقدهی خانوادگی است. از منظر فروید و در دیدگاه مشهورش عقدهی اٌدیپ مجموعهای ناخودآگاه از امیالِ دوگانه یعنی دوست داشتن و خصومتورزی، که سوژه در رابطه با والدینِ خود تجربه میکند، تعریف شده است؛ «سوژه به یکی از والدین میل پیدا میکند، و بدینسان با والد دیگر وارد رقابت میشود. در شکل مثبتِ عقدهی اُدیپ والدِ مورد میل والد جنس مخالف سوژه است و والد همجنس رقیب است. عقدهی اُدیپ در سه سالگی پدیدار شده و در پنج سالگی کاهش مییابد، زمانی که بچه میل جنسی به والدین خود را انکار میکند. فروید عقدهی اُدیپ را «هستهی مرکزی روان رنجوری (Neurosis)» مینامد زیرا همهی ساختارهای آسیبشناسی روانی میتوانند به یک کژکاری در عقدهی اُدیپ ردیابی شوند»
( .(An Introductory Dictionary of Lacanian Psychoanalysis, 130
لاکان نیز در مورد عقدهی اٌدیپ با فروید همنظر بود، تا آنگونه که دیلان اِونز در کتاب «مقدمه ای بر فرهنگ واژگان روانکاوی لاکانی»(که در بالا ذکر شد) مینویسد در دههی پنجاه میلادی اولین شکاف مهم مابین نظر وی و فروید پدید آمد:«از نظر لاکان سوژه همیشه به مادر میل میکند و پدر همیشه رقیب است، صرفنظر از اینکه سوژه مرد یا زن باشد. درنتیجه از نظر لاکان سوژهی مذکر عقدهی اُدیپ را به صورت اساساً نامتقارن نسبت به سوژهی زن تجربه میکند»(DLP, 130). این شکاف تاکید بر اهمیت حیث نمادین و مشخصا امر اجتماعی را (که پدر نماینده ی آن است) نزد لاکان نسبت به مدل فروید از عقدهی اُدیپ نشان میدهد. صرفا برای نمونه این تاکید لاکان بر حیطهی نمادین خود را به خوبی در عبارت مشهور «ناخودآگاه گفتمانِ دیگری بزرگ است» نشان میدهد.
عقدهی اُدیپ نزد لاکان سه مرحله یا دوره دارد که مرحلهی اول آن (که به فاز پیشااُدیپی یا سهگانهی پیشااُدیپی نیز معروف است) بسیار دارای اهمیت است. در این مرحله که کودک هنوز وارد حوزهی زبان نشده، مابین وی و مادر رابطهای شکل میگیرد که نکتهای مهم دارد: پیش از ورودِ پدر هیچگاه یک رابطهی دوگانهی کاملا ناب مابین مادر و کودک وجود ندارد بلکه همیشه یک ترم سوم، فالوس1، یک ابژهی خیالی که مادر فراتر از بچه بدان میل میکند، حضور دارد.
در این دوره از مجموعهی اُدیپ سوژه متوجه میشود که او و مادر هر دو توسط یک فقدان (Lack) تحت تاثیر قرار گرفتهاند.«مادر مورد تاثیر فقدان قرار میگیرد، زیرا او ناقص به نظر میرسد؛ در غیر این صورت او (مادر) میل ورزی را نمیخواست. سوژه نیز توسط یک فقدان تحت تاثیر قرار میگیرد، زیرا او کاملا میلِ مادر را ارضا نمیکند. عنصرِ فقدانی در هردو گزینه فالوس خیالی است. مادر فالوس را که فاقد آن است آرزو میکند، و سوژه تلاش میکند تا به اُبژهی میلِ او بدل شود؛ او تلاش میکند تا فالوسِ مادر باشد و فقدان وی (مادر) را پٌر کند. در این زمان مادرْ قادرِ مطلق و میل او همچون قانون است»(همان، 131). پیش از ورود بچه به عرصهی نمادین دیگریِ بزرگِ وی مادر است. بدین ترتیب بچه در مقابل میلِ بلعندهی مادرِ قادرِ مطلق تنها از یک اندام جنسیِ ناقص و ناتوان برخوردار است که این امر بچه را در شرایط اضطراب قرار می دهد. اساساً فرضِ فالوسِ خیالی توسط کودک جایگزینی برای اندام واقعی است که تا مرحلهای نیز اضطراب را از وی دور میسازد. به گفتهی لاکان این قدرتِ مطلقِ مادر در مقابل درماندگیِ (helplessness) بچه برای مدت کوتاهی سبب اضطراب زیادی نمیشود:«برای مدت کوتاهی، بچه تلاشهایش را برای فالوسِ مادر بودن همچون بازی نسبتاً رضایت بخشی از اغواگری تجربه میکند، تنها زمانی که رانشهای جنسیِ بچه شروع به فعالیت میکنند است (برای مثال در استمناهای کودکانه)، و از اینرو عنصری از امر واقعی به این بازیِ خیالی معرفی و وارد می شود، که قدرتِ مطلقِ مادر شروع به برانگیختنِ اضطرابی بزرگتر در بچه میکند. این اضطراب در تصاویرِ بلعیدهشدن به وسیلهی مادر آشکار میشود، و تنها با مداخلهی پدر واقعی که در دوره ی سوم بچه را اخته می کند حل می شود»(همان، 120). در این وضعیت، یعنی آنجا که کودک با رانشهای جنسی خویش روبهرو میشود، اضطرابِ وی روندی تساعدی مییابد چرا که آشنایی و روبهروشدن با مسئلهی جنسی وی را در تقابل با میلِ بلعندهی مادر در نسبت با اندام جنسیِ واقعیِ خویش قرار می دهد:«بچه اکنون با این واقعیت روبهرو میشود که نمیتواند به سادگی میلِ مادر را با تظاهرِ خیالی به یک فالوس فریب دهد_ او باید چیزی را در واقعیت (the real) ارائه دهد. ولی در عین حال اندامِ واقعیِ بچه (چه پسر یا دختر) به شکلِ ناامیدکنندهای ناقص و ناکافی است. این احساسِ نابسندگی و ناتوانیِ جنسی در مواجهه با یک میلِ مادرانهی همه توان که نمیتواند تسکین یابد سبب افزایش اضطراب میگردد»(همان، 131).
در دورهی دوم از عقدهی اٌدیپ مداخلهی پدرِ خیالی سبب اختگی مادر میشود. هرچند که لاکان از آن با عنوان محرومیتِ (Privation)2 مادر از فالوس نیز یاد میکند. آنچه که در این مرحله حائز اهمیت است قرار گرفتنِ مادر در سوی قانونِ پدر است:«این مداخله توسط گفتمانِ مادر وساطت میشود؛ به عبارت دیگر، آنچه اهمیت دارد این نیست که پدرِ واقعی وارد شود و قانون را وضع کند، بلکه آن است که این قانون توسط خودِ مادر هم در کلمات و هم در کنشهایش مورد احترام واقع میشود. حال سوژه پدر را همچون یک رقیب برای میلِ مادر میبیند»(همان).
سومین و آخرین مرحله از عقدهی اٌدیپ با حضور پدرِ واقعی مجسم می گردد. مرحلهای که با پیروزیِ پدر و مطابقتِ اٌدیپیِ بچه با پدر پایان میپذیرد که از نظر فروید سوپراگو حاصل این مطابقت است:«با نشان دادن اینکه او فالوس دارد و آن را نه اهدا و نه مبادله میکند(S3, 319)، پدر واقعی کودک را اخته میکند، به معنای غیرممکنکردنِ اصرار در تلاش برای فالوسِ مادر بودن برای کودک؛ هیچ فایده ای در رقابت با پدرِ واقعی نیست زیرا او همیشه برنده است(S4, 227, 208-9). سوژه از وظیفهی غیرممکن و اضطرابآمیزِ اجبار به فالوس بودن با فهم اینکه پدر دارای آن است آزاد میشود. این به سوژه اجازه میدهد که با پدر مطابقت ایجاد کند. در این مطابقتِ ثانویه (نمادین) سوژه از پرخاشگریِ ذاتی در مطابقتِ اولیه(که در ساحتِ خیالی صورت پذیرفته و اگو را به وجود میآورد) فراتر میرود. لاکان در این استدلال از فروید پیروی میکند که سوپرایگو از این مطابقتِ اُدیپی با پدر تشکیل میشود(S4, 415)»(DLP, 132).
پس از این مرحله است که کودک وارد حوزهی قانون و امر نمادین یا اجتماعی می شود. باید دقت کرد که حضورِ بچه در این ساحت به همان نسبت که حاصلِ رنجِ اختگی است (و به این دلیل است که انسان به موجودی روانرنجور بدل میشود)، گریزی از رابطهی با مادر در فازِ پیشاٌدیپی که میتواند به روانپریشی منجر شود را نیز شامل میشود. چرا که مداخلهی پدر است که به اضطرابِ فزایندهی کودک در رابطهی با مادر پایان میبخشد:«عقدهی اُدیپ برای نوع انسان برای اینکه بتواند به یک ساختارِ انسانی از واقعیت دست یابد ضروری و حیاتی است»(S3, 198).
عقدهی اُدیپ بستر کشف بنیادین فروید در مورد روانکاوی است. همانطورکه گفته شد وی میگوید موجودِ انسانی به دلیل میل به فالوسِ مادر بودن و شکست خوردن در این راه و در نتیجهی سرکوب کردنِ این میل در ناخودآگاه موجودی نوروتیک یا روانرنجور است. در مقابلِ روانرنجوری، روانپریشی(Psychosis) قرار دارد که کودک نامِپدر(Name-of-the-Father) و برتریِ وی را نقض3 میکند، و به همین دلیل به ساحت نمادین وارد نمیشود. عدم ورود به ساحت نمادین و درنتیجه کارکرد دوگانهی دو ساحتِ خیالی و واقعی سبب عدم شکلگیری ساختمانِ روانی میگردد که دلیل توهمهای فردِ روانپریش است. آنچه فروید بر آن تاکید میگذارد بررسی روانرنجوری و روانپریشی در یک طیف است، بدینمعنی که یک فردِ روانپریش ماهیتِ متفاوتی نسبت به سایر انسانها ندارد.
اما آنچه در مورد موضوع بحث ما حائزِ اهمیتِ بسیار است، همانگونه که ذکر شد، فازِ پیشااُدیپی یا مرحلهی اول از عقدهی اُدیپ است. تاکید بر این مرحله شامل انحرافِجنسی و آن چه فتیشیسم مینامیم میشود. لاکان میگوید انحرافِجنسی زمانی رخ میدهد که کودک علیرغم گذراندنِ هرسه مرحلهی عقدهی اُدیپ (برخلاف فرد سایکوتیک یا روانپریش) به جای مطابقت با پدر، با مادر یا فالوس یا هردوی آن ها (فتیشیسم) مطابقت پیدا کند. عنصر فالوس خیالی که در تبیین لاکان افزوده میشود در واقع اولین دیالکتیکِ کودک را شکل میدهد و مابین مادر و کودک تعویض میگردد. پس در این جا کودک با ضعف و ناتوانی در اندامِ جنسی خود در مقابل مادرِ مطلقِ همه توان قرار میگیرد که هر لحظه میتواند خود را در برابر همدستیِ مادر و فالوسِ خیالی تنها بیابد.
حال با توجه به فهم حاصل شده به تفسیر رویای تونی در قسمت اول بازمیگردیم. تونی در توصیفِ مادر خویش از ترکیبِ واژگان « little old lady» استفاده میکند. تراپیستِ وی بلافاصله میگوید که او (مادر تونی) اتفاقا برای شما زنی قدرتمند است. برخورد تونی با مادر خویش به وضوح دارای وجه تشابهی با حیوانات است: توصیفِ تونی از مادر خویش مشخصاً بر ناتوانی، درماندگی و نیازمندِ کمک بودنِ مادرش تاکید دارد، همچون نگرش و برخوردِ وی در قبالِ اردکها و بهطور کلی حیوانات(همچون ماجرای مرگ اسب مورد علاقهاش « pie-o-my» در فصل چهار که پس از پیبردن به اینکه رالف سیفاراتو برای دریافت حق بیمه اصطبلی را که اسب در آن بوده به آتش کشیده با عصبانیت به خانهی رالف رفته و طی یک درگیری وی را به قتل میرساند) که سعی دارد از طریق کنترل آنها را ازآنِ خود کند. اما در کنارِ این وجه تشابه رابطهی تونی با مادرِ خویش سویهای دیگر دارد که همانا قرار گرفتنِ کودک در مقابلِ میلِ مادرِ قادرِ مطلق است که عاملِ اصلیِ اضطراب را شکل میدهد. چنانکه میبینیم با وجودِ بالغ بودنِ تونی آنچه که همچنان سبب بسیاری از حملههای وحشت وی می شود بحث و مشاجره با همان مادرِ ناتوان و پیر است، تا آنجا که وی را به این جلسات درمان میآورد. پس اشارهی تراپیست راجع به قدرتمند بودنِ مادر حائز دلالتی بنیادین است. اما تعبیر رویای تونی دقیقا در استعاره4(Metaphor)ای است که ناخودآگاه وی به علت وجهشبه مذکور مابین مادر و حیوانات ایجاد کرده است. و پرنده یا حیوان جانشینِ (substitution) مادر شده است. دزدیده شدن یا به چنگ آوردنِ آلت تناسلی (فالوس خیالی) توسط پرنده که جانشینِ مادر شده است و باعث تنهایی، اضطراب و پریشانیِ تونی (کودک) در مقابلِ همدستیِ مادر و فالوس خیالی (آلت تناسلیاش) میشود. در این رویا عمیقترین احساسِ تونی در قبالِ مادرش خود را نشان میدهد که همانا ترسِ از غصبِ آلت تناسلی توسط مادر و همدستی وی با فالوس است. همانطورکه گفتیم در روندِ عقدهی اٌدیپ نیز این ترس وجود دارد و پس از مداخلهی پدر به عنوان رقیب و عاملِ اختگی خود را نشان می دهد. اما زمانی که این ترس متوجه وجود مادر شود نشاندهندهی اختلالی در دورهی اول از عقدهی اٌدیپ است که همانا محل شکلگیری انحراف است. جالب آنکه تونی بلافاصله از زمانی که شروع به تعریف رویای خود میکند شکل پرظرافتی از اضطراب در چهره، صحبت و حرکات دستش آشکار میشود. این آن چیزی است که دستکم بخشهایی از این سریال را به یک شاهکار بدل میسازد.
تصدیقِ چنین تعبیری از این رویا را نه در خارج از سریال بلکه در خود آن میتوان یافت. در قسمت نوزدهمِ فصل ششم و آخر این سریال تونی در مورد تجربهای عمیق از ماهیت موجود انسانی با تراپیستش سخن میگوید:
«…در مرحلهای مادرانمون رو به شکل رانندههای اتوبوس دیدم. نه…آن ها خودِ اتوبوس هستند. ببین…مادرها وسایل نقلیهای هستند که مارو به این مکانی که الان هستیم رسوندند. وقتی به مقصد میرسیم؛ مارو پیاده میکنند و به راه و سفرِ خودشون ادامه میدهند. و مشکل اینجاست که ما به طور مداوم سعی داریم که دوباره به داخل اتوبوسی که از آن پیاده شدیم برگردیم. به جای اینکه فراموشش کنیم و راه خود رو پیش بگیریم»
استعارهی اتوبوس در واقع بیانگر تلاشِ مداوم نوع انسان برای بازگشت به فاز پیشااُدیپی است. مرحلهای پیش از پیروزی پدر، پیش از سرکوب امیالِ سوژه به ناخودآگاه و آغازِ روانرنجوری. بازگشت به پیش از مرحلهای که دفع میل اولیهی سوژه و اولین سرکوب در هستی وی شکل گرفته است. و همچنین بازگشت به اولین ژوییسانس (jouissance) یا کیفِ سوژه که ابژهی آن کالبد مادر است و ناکام5 میماند!
ژوییسانس اصطلاحی است فرانسوی که ترجمهی آن دشوار است. در معدود ترجمههای ژوییسانس به انگلیسی آن Enjoyment ترجمه شده است، هرچند که در اکثر ترجمه ها به انگلیسی به همان صورت فرانسوی منتقل شده است. کالبد مادر اولین اُبژهی ژوییسانسِ (کیف) سوژه یا بچه است که در واقع نمونهای نخستین از رویارویی کودک در دستیابی به ژوییسانس است که با شکست روبهرو میشود. این نخستین اٌبژهی ژوییسانس یعنی کالبد مادر توسط اصل لذت (Pleasure Principle) محدود میشود:«اصل لذت به عنوان محدودیتی برای ژوییسانس عمل میکند، آن قانونی است که به سوژه دستور میدهد تا حد امکان کمتر لذت ببرد(enjoy as little as possible)»(DLP,150). سوژه برای رفتن به «ورای اصل لذت» تلاش میکند تا از ممنوعیتِ تحمیلشده بر کیف خویش تخطی نماید.«اگرچه که نتیجهی تخطی از اصلِ لذت، لذتِ بیشتر نیست بلکه درد است. از آنجایی که تنها میزانی مشخص از لذت است که سوژه میتواند تحمل کند. در ورای این حد، لذت به درد بدل میشود و این لذتِ رنجآور آن چیزی است که لاکان ژوییسانس مینامد؛«ژوییسانس رنج است»(S4, 187)»(همان).
اما نکتهی مهم این است که سوژه برای ورود به ساحت نمادین باید از ژوییسانس انصراف دهد، به عبارت دیگر ژوییسانس در ساختار نمادینِ زبان ممنوع است:«ژوییسانس به خودیِخود، برای کسی که صحبت میکند ممنوع است»(E,319). سوژه ممنوعیتِ ژوییسانس را همچون نشانهای از روانرنجوریِ خود میفهمد که با تندادن به قانونِ پدر در عرصهی زبان و قبولِ شکستِ خویش در تلاش برای فالوسِ مادر بودن همراه است. شکل دیگرِ بیانِ عبارت ژوییسانس رنج است رنجی متناقضنما در پسِ لذت است که هربار سوژه در ارضای خود تجربه میکند. ممنوعیت ژوییسانس حذفی در جهت ادغام است، زیرا سوژه تنها با اختگی و ممنوعیتِ کیف است که میتواند وارد حوزهی نمادین شود و خود نیز در آینده تعیینکنندهی قانون باشد. بدونِ ممنوعیت ژوییسانس که حاصلِ اختگی است فرضِ دستیابی به ژوییسانس غیرممکن است چرا که بنابر تعریفِ ژوییسانس آن در ورای اصل لذت قرار دارد. بنابراین ژوییسانس حاصل وجودِ اصل لذت است و اصل لذت خود قانونی است که در پسِ اختگی شکل میگیرد (قانونی که پدر وضع می کند و لذت را محدود و ژوییسانس را ممنوع میکند)، و تعین بخشِ ژوییسانس است. ازاینرو ژوییسانس و اصل لذت در دیالکتیکی به سر میبرند که هریک دیگری را وساطت میکند. وجود ژوییسانس به دلیل قانون اصل لذت و بالعکس وجود قانون اصل لذت به دلیل ژوییسانس است. به عبارت بهتر، قانون و فراروی از آن دو وجه از رابطهای دیالکتیکیاند که هرکدام بدونِ وساطت دیگری تهی و بی معناست. پس ما در اینجا با کارکرد استثنا یعنی حذفِ ادغامیکه اصطلاح خاص جورجو آگامبن فیلسوف ایتالیاییست رو بهروییم6، چراکه رابطهی مابین قانون و استثنا نیز دقیقا چنین رابطهای است. اشارهی خاص لاکان به این موضوع نیز جالب و تاییدکنندهی این رابطهی دیالکتیکی است:« اختگی بدین معناست که ضرورتاً باید از ژوییسانس خودداری کرد تا از طریق نردبان وارونهی میل بدان دست یافت»(E, 324).
مسئلهی با اهمیت دیگر یک توهم نوروتیک از سوی سوژه در قبال کیف از کالبد مادر در عقدهی اُدیپ است:«لاکان استدلال میکند که اسطورهی توتم و تابو دقیقتر از اسطورهی اُدیپ است؛ زیرا اسطورهی توتم و تابو نشان میدهد که لذت بردن از مادر غیرممکن است، درحالیکه اسطورهی اٌدیپ کیف از مادر را به عنوان ممنوع (حرام) و نه غیرممکن ارائه میدهد. بنابراین در عقدهی اُدیپ ممنوعیت ژوییسانس (کیف) به پنهان کردنِ غیرممکن بودنِ این ژوییسانس کمک میکند؛ بنابراین سوژه میتواند بر این توهمِ نوروتیک اصرار ورزد که ژویسانس امکانپذیر میبود اگر قانون (پدر) آن را قدغن نمیکرد»(DLP,133). پس در این جا کودک یا سوژه صرفا با قانون به عنوان سدی بر کیف روبه رو نیست، بلکه از قضا قانون (اصلِ لذت) همانگونه که ذکرش رفت خود یک وجه از دیالکتیکِ میل را تشکیل میدهد و آنچه کیف را ناممکن میکند ابژهی پتی a7 (Object petit a ) است. آنچه که همچون یک حفره یا سوراخ همیشه مازاد بر کیفِ سوژه حضور دارد و بیرون از دسترسِ وی میماند.
بنابراین آنچه که تونی در استعارهی اتوبوس توصیف میکند بازگشت به مرحلهای است که در آن هنوز این دیالکتیکِ غامض و تکرارشونده مابین ژوییسانس و اصل لذت شکل نگرفته است و کودک فهمی از موجودیت پدر ندارد. اما ماهیت این بازگشت به مادر چیست؟ منِ آرمانی(Ideal Ego) (که موللی منِ مطلوب ترجمه کرده است) توضیحی درخورِ این بازگشت است که در فهم لاکان ارتباطی تنگاتنگ با دو مفهوم آرمانِ من (Ego Ideal) و سوپراگو (Superego) دارد.
منِ آرمانی، از منظر لاکان، در ساحت خیالی جای دارد و نخستین بار بچه در مرحلهی آیینهای8(Mirror Stage) بدان برخورد میکند. لاکان منِ آرمانی را یک صورتبندی از اگو میداند که حاصلِ خودشیفتگیِ حاضر در ساحت خیالی است. این خودشیفتگی (Narcissism) در کنار پرخاشگری (Aggressivity) دو رفتار غالب در ساحت خیالی هستند که به شکلگیری اگو کمک میکنند. در واقع درماندگی نوزاد انسان، در مقایسه با نوزاد سایر حیوانات9، است که بچه را وادار میکند برای رهایی از اضطرابِ (به طور مثال اضطراب موجود در کابوس های مرتبط با بدنِ تکه تکه شده10) ناشی از تکثر تصویری واحد از خویش را در آینه فرافکنی (Projection) کند. این در حالی است که کودک خود را همچون رانش11هایی مجزا احساس میکند. فرافکنی در کنار درونفکنی (Introjection) دو کارکرد در شکل گیری اگو هستند. درونفکنی درونی کردنِ تصاویری است که کودک در برخورد با دیگری به درونِ خود میافکند و این لوح سفید را هویت می بخشد. پس همانطور که میبینیم من یا اگو چیزی جز درونفکنیِ دیگری نیست یا به عبارت بهتر من دیگری است. در اینجا مفهومِ عبارت مشهور لاکان بیشتر روشن میشود:«میلِ انسان، میلِ دیگری است»(S11, 235). در منِ آرمانی نویدی همیشه ناکام وجود دارد:«منِ آرمانی(Ideal Ego) در تصویرِ آیینهای از مرحلهی آیینهای سرچشمه میگیرد؛ منِ آرمانی نویدِ سنتزی در آینده است که اگو به سمت آن گرایش پیدا میکند، توهمِ وحدتی که در آن اگو ساخته شده است. منِ آرمانی همیشه اگو را همراهی میکند، همچون یک تلاشِ همیشه حاضر برای باز تصرف کردنِ قادرِ مطلقِ رابطهی دوگانهی پیشااُدیپی»(DLP, 53). این بازتصرف کردنِ قادر مطلقِ (مادر) رابطهی دوگانهی پیشااُدیپی همانا مصداقِ این جمله از تونی است: «…و مشکل اینجاست که ما به طور مداوم سعی داریم که دوباره به داخل اتوبوسی که از آن پیاده شدیم برگردیم.» و در واقع استعارهی اتوبوس استعارهای از بازگشتی است که در منِ آرمانی نوید داده میشود. جالب اینجاست که تونی خود به ماهیت بیمارناکِ این تلاشِ همیشه ناکام پی برده است.
اما برای پیگیری علتِ رفتارهای تونی در کنار کنش(act)های موجود در ساختار انحراف و ارتباط این موارد با رابطهی مادر-بچه مفهومِ «انفصام» نزد فروید به ترجمهی دکتر موللی واجد دلالتی مهم است:
«آنچه را که او (فروید) انفصامِ منِنفسانی (Splitting Of Ego) میخواند وضع و حالتی است از سوژه که مبتنی بر انکارِ کسترسیون (Castration) نزدِ زنان است و به زعم او مبنای عمدهی انحرافاتِ جنسی و در راس آنها فتیشیسم را تشکیل میدهد. بدین معنی که فردی که مبتلا به انحراف جنسی است در عین قبول عقلانیِ کسترسیون یا محرومیت از ذَکَر (Phallus) نزد زنان چنان عمل میکند که گویی آنها واجد آن هستند. لذا حالتی دوگانه و انفصام آمیز در وی پدید میآید که شاخص اصلی را در انحرافات جنسی تشکیل میدهد. انفصام منِنفسانی (Ego) وضع و حالتی است که خود مبتنی بر مکانیزمی است که فروید آن را اعترافِ انکاری (Verleugnung) مینامد که حاکی از اعتراف به اختگیِ زن بوده در عین حال انکار آن را نیز در بر دارد»(مبانی روانکاوی فروید و لکان، اعلام و اصطلاحات، 311).
مفهوم انفصام نزد فروید با آنچه که لاکان در ساختار انحراف شرح میدهد قرابت های بسیار دارد:«فرد منحرف اختگی را انکار میکند؛ وی میفهمد که مادر فاقدِ فالوس است و همزمان پذیرش واقعیت این امر تروماتیک را انکار میکند»(DLP, 142). لاکان انحراف را به عنوان یکی از سه ساختار بالینی (در کنار روانرنجوری و روانپریشی) معرفی میکند که با عملکرد انکار (Disavowal) از باقی ساختارها تمایز مییابد. از منظر وی در انحرافِجنسی (Perversion) هرسه مرحلهی عقدهی اُدیپ طی میشود اما در نهایت برخلافِ پدر مطابقت با مادر، فالوس خیالی یا هردوی آن ها شکل میگیرد. طبق نظر لاکان مطابقت با هردوی آن ها با هم (مطابقت با مادرِ فالیک) سبب فتیشیسم میشود. مطابقت با فالوس (Identification with Phallus) دارای اهمیتی بنیادین است که وی راجع به آن در بخشی به همین نام در سمینار چهارم خویش با نام «The Object Relation» سخن میگوید:«بر این اساس است که واقعیتِ تصرف یا عدم تصرف یک آلت تناسلی مردانه (Penis) میتواند معنایی دوگانه به همراه داشته باشد و به دو مسیر یا روش که در ابتدا بسیار متفاوت هستند وارد اقتصادِ خیالیِ سوژه شود. نخست، آلت تناسلی مردانه می تواند، در یک لحظهی معین، ابژهی خویش را در جایی در ریشه و به جای ابژه که سینه یا نوکِ سینه (nipple) است قرار دهد. بنابراین آن یک شکلِ دهانی از الحاق یا یکی شدنِ آلت تناسلی مردانه است که نقش خود در تعین بخشیدنِ سمپتومها و کارکردهای معین را بازی میکند. اما روش دیگری وجود دارد که از طریق آن آلت تناسلی مردانه به اقتصادِ خیالی وارد می شود. آن میتواند نه به عنوان ابژهای که ناکامیِ عشق را جبران میکند، بلکه به عنوان آنچه که در ورای ابژهی عشق قرار دارد و ابژهی عشق فاقد آن است وارد اقتصاد خیالی شود.
بیایید اولی را آلت تناسلی مردانه (Penis) بنامیم. درهرصورت، با همهی جزییاتش، آن یک کارکردِ خیالی است چون به صورت خیالی الحاق شده یا یکی میگردد. دیگری فالوس است چراکه مادر فاقد آن است و در ورای او و قدرت عشقش قرار دارد.
با توجه به این ازدست رفتگی فالوس است که من، از آغاز سمینار امسال، این پرسش را مطرح کرده ام-در کدام لحظه است که سوژه این فقدان را کشف میکند؟ چه زمانی و چگونه او این کشف را به گونهای انجام میدهد که میتواند خودش را مقید به جانشینساختنِ خویش به جای آن (فقدان) سازد، به عبارت دیگر، به واسطهی عرضهی خویش به عنوان فقدان خودش، برای انتخاب کردنِ مسیری متفاوت در بازیابی ابژهی عشق که از دست رفته است؟»(S4, 167).
در شکل اول از ورود آلت تناسلی مردانه به اقتصادِ خیالی تصرفِ آن توسط سوژه سبب میشود که وی با فرضِ دارابودنِ آلت و با قراردادنِ ابژهی مشخصی از عشقِ مادر برای ارضای وی و جبرانِ ناکامی خویش در عشق اقدام کند. اما در شکل دوم یعنی عدم تصرفِ آلت تناسلی مردانه توسط سوژه، وی به جای استفاده از آلت برای پٌر کردن یا ارضای این فقدان در ابژهی عشق و الحاق یا یکی شدن با آن، معادلِ نمادینِ آلت تناسلی مردانه یعنی فالوس را در ورای مادر و همچون جانشینی برای فقدان وی دیده و خویش را همچون آن فقدان تجربه میکند. در واقع در اینجا ارجاع ما به رابطهی سهگانهی پیشااٌدیپی است که ترم سوم آن یعنی فالوس در وضعیت تعویض بینِ مادر و بچه قرار دارد و با قرارگرفتن در سوی مادر کودک خود را فاقدِ فالوس و در نتیجه همچون یک فقدان میفهمد. این شکل دوم است که به انحراف مربوط می شود و سوژه را در مقابلِ همدستیِ یادشده تنها میگذارد. این دقیقا همان وضعیتی است که در خوابِ تونی برقرار می شود و به منقار گرفتهشدنِ آلت تناسلیِ تونی توسط پرنده را می توان شکلی ناخودآگاه از بازنماییِ این رابطه درنظر گرفت.
در این سریال شخصیتِ تونی در میلی بی پایان و سیرناشدنی برای ارتباط با زنانِ متفاوت دیده میشود، اما این میل به محضِ دست یافتن به زنِ مورد نظر و فراهم آمدنِ لذت جنسی، شکل نزولی مییابد. در اینجا تونی در جایگاه آن کودکِ تنها و فاقدِ فالوس قرار میگیرد با این تفاوت که بالغ شده و از طریق ایجاد شباهت بین مادر و زنان دیگر به همخوابگی با آنان میپردازد. این شخصیت هربار پس از اتمامِ عمل جنسی به وضعیت ساختاری خویش یعنی ساختار انحراف بازمیگردد و دقیقا به همین دلیل عمل جنسی برای وی یا شخصیتهایی از این دست به منزلهی گریزی از این ساختار است. و همین امر نیز علتِ روابط جنسیِ متعدد وی میباشد. این اعمال به کمک امیدی واهی به مطابقت با کالبد مادر (آنچه که ذکرش در توضیح «من آرمانی» رفت) و نهایتا ارضای آن صورت میگیرد.
در کنار این امر بازخورد تونی در نسبت با همجنسگرایی در این سریال به شکل نفرتی درونی شده از این عمل و در نتیجه تاحدودی بهصورت هموفوبیک بروز پیدا کرده است. همان طور که در جایجای این سریال مشهود است تونی نفرت و ترسی توامان نسبت به همجنسگرایی دارد. این موضوع در آشکارشدنِ گرایش جنسیِ رالف سیفاراتو زمانی که نامزدش (که تونی با وی نیز ارتباط برقرار میکند) از جزییات امیال رالف میگوید (که شکلی از انحراف در رفتار وی نیز مشهود است) به شکل نفرت و در رفتار با پسرش به صورت ترسِ از همجنسگراییِ وی ظاهر میشود. برای نمونه یکی از مصادیق وجود این گرایش زمانی است که ابروهای پسرش در یک شوخی دوستانه تراشیده شده و اولین چیزی که به ذهن تونی میرسد فرضِ همجنسگرا بودنِ پسرش است. یا نمونهی دیگر پیگیری وضعیت جنسی رالف سیفاراتو از طریق خواهرش (جنیس که پیش از آن با رالف رابطه داشته) است. البته در صحتِ این امر شکی نیست که فضای سنتیِ جامعهی ایتالیاییِ مهاجر در آمریکا که در سریال بدان پرداخته شده است خود از پیش دچار یک نفرتِ هموفوبیکِ جمعی و سنتی است (و این مسئله که این افراد مافیای ایتالیایی هستند قطعا مزیدِ بر علت است)، اما مسئلهی مهم این است که از قضا رفتار تونی در نوع بیزاری از این گرایش با جامعهی کوچکی که در آن زیست میکند یکی نیست. چرا که همچون شخصیتهایی نظیر پاولی تونی به تحقیرِ افرادِ دارای این گرایش نمیپردازد بلکه به نظر می رسد مسئله ای به غایت شخصی در این میان است که سبب پرسوجوها، حساسیتها و بیزاریهای موجود در چهره و رفتار تونی میشود. این بیزاری خود را در واکنش تونی نسبت به همجنسگراییِ ویتو نیز نشان میدهد، اما با این همه در آنجا نیز کسی که خواهان مرگ ویتو است تونی نیست بلکه وی حتی تلاش هایی برای جلوگیری از مرگ وی میکند. گذشته از تحقیقات انجام شده در مورد تمایلی عمیق به همجنسگرایی در افراد دچار هموفوبیا که به دلیل سرکوب به ژرفای ناخودآگاه طردشده و به شکل نفرت از همجنسگرایان نمایش مییابد، عشق و نفرت دو کران یا حد از یک طیفاند که با تا کردنِ صفحه بر یکدیگر مطابق میشوند. به عبارت بهتر هرآنچه که در ما عشق یا نفرتی ژرف را بیدار میکند، علائمِ (Symptoms) به ترتیب نفرت یا عشقی سرکوب شده را نیز بروز میدهد.
اما در ادامه به یکی از رویاهای مهم تونی میپردازیم. در قسمت چهارم از فصل اولِ این سریال در همان ابتدای این قسمت تونی رویایی را میبیند که در آن در اتاق تراپیستِ خود حضور دارد و هَشی (یکی از دوستان وی) از کنار پنجره میگذرد و تراپیست به او میگوید که هشی ساعت ۳ نوبت دارد. تونی با ترس از اتاق خارج شده و پس از دیدن چهره ی بی روحِ پسرِ خود از لای یک درب، دوستان خود را در موقعیت های مختلف در اتاق انتظار میبیند. به وضوح این رویا دلالتی بنیادین دارد که همانا ترس تونی از فاش شدنِ رازش، یعنی شرکت در جلسات تراپی، است(زیرا در دارودستههای مافیایی این کار عملی خطرناک به جهتِ فاش شدنِ اسرار خانواده و دخالت پلیس محسوب میشود). در این میان اما نکتهای جالب وجود دارد که تاثیرش تا پایان سریال مشهود است. تونی در بازگشتِ خود به اتاق اصلیِ تراپی دوستِ مبتلا به سرطانِ خود یعنی جکی را (که تا آنزمان هنوز رییس خانواده است) برروی تختی ببمارستانی در اتاقِ تراپیست میبیند. و دکتر ملفی را پشت به خود و نشسته بر روی صندلیای چرخان بازمییابد. به ناگاه در چرخشِ صندلی و هویداشدنِ چهره، صورت مادر خود را در لباس، مو و حتی عینک دکتر ملفی میبیند و از خواب میپرد. در اولین جلسهی تراپیِ پس از این خواب تونی از دکتر ملفی خواهان توضیح در مورد خصوصیات و اطلاعات زندگی شخصیاش میشود و پس از امتناعِ ملفی براساس قوانین تراپی تونی به رابط خود در نیروی پلیس برای به دست آوردن اطلاعات در مورد وی رجوع میکند. از این پس تونی درگیرِ دیدنِ خواب های جنسی حول تراپیست خود میشود که این امر نهایتا به اظهار عشق و علاقهی وی به دکتر ملفی میانجامد. ملفی اما این اظهارات را به درستی متاثر از پدیدهی انتقال12 (Transference) میداند. در این جا رابطه ی تونی با مادرش به دکتر ملفی انتقال مییابد. پس از مقاومتِ دکتر ملفی و توضیح این که این پدیده در روانکاوی پدیدهای رایج و نشانهی پیشرفت بیمار است، تونی در وهلهی اول این پاسخ را متاثر از عدم احساس و عشق ملفی نسبت به خود برداشت میکند.
بد نیست که پیش از پیگیری این بحث به مسئلهای مهم اما فرعی راجع به انتقال بپردازیم که به شکلی ضمنی به بحث ما مرتبط میشود، چرا که درکِ تونی در قبال پاسخ دکتر ملفی با همهی خطاهایش دارای درجاتی از صحت است. پاسخ تونی به ملفی نمایانگر مفهوم تفسیر (Interpretation) در انتقال است. یکی از موضوعات انتقاد لاکان به روانکاویِ عصر وی این ایده است که «انتقال بر اساس، و به وسیلهی، خودِ انتقال تفسیر میشود(S8, 206). به عبارت دیگر فرازبانِ (Metalanguage) انتقال، یا هیچ چشمانداز برتری بیرون از انتقال وجود ندارد که در نتیجهی آن روانکاو بتواند تفسیری ارائه کند، زیرا هر تفسیری که او ارائه دهد«همچون تفسیری دریافت خواهد شد که از سوی شخصی آمده است که انتقال وی را به بودن متهم میکند(E,231)»(DLP,214). بنابراین آنچه که عبارت بالا میگوید با این ادعا که انتقال به وسیلهی یک تفسیر میتواند منحل یا زایل شود (به طور مثال آنچه که ملفی به تونی توضیح میدهد) مغایر است، چون این خودِ انتقال است که شرایط پذیرشِ فرد مورد روانکاوی از آن تفاسیر است، و آنچه که سبب پاسخ تونی به وی میشود این است که:«خروجِ سوژه از انتقال تا بی نهایت(ad infinitum) به تعویق انداخته میشود»(E,231). این بدان معنی است که در تفسیرِ یک پدیدهی انتقال ما از طریق خودِ انتقال به تفسیرِ آن میپردازیم و برای مثال انتقال را متوقف نمیکنیم تا از خارج آن را مورد تفسیر قرار دهیم و کلیتِ آن را دریابیم. این سخن یعنی در حینِ تفسیرِ احساسات و عواطفِ حاضر در انتقال روند پویای انتقال خودِ آن تفسیر را نیز می تواند به مرتبهای احساسی در انتقال تنزل بخشد. این یکی از دلایل اصلیِ کشمکشهای مابین تونی و ملفی است که تا پایانِ سریال ادامه مییابد و در دیدگاهی کلیتر یکی از چالشهای مهم مابین بیمار و روانکاو محسوب میشود.
تونی پس از ناامیدیِ اولیه از برقراری ارتباط با دکتر ملفی به صورت اتفاقی در اتاق انتظار مطب دکتر با زنی دیگر به نام «گلوریا» برخورد میکند. رابطهی تونی با ملفی که متاثر از انتقالِ رابطهی تونی با مادرِ خود است حال به فرد و رابطهای دیگر انتقال مییابد. جالب اینجاست که در این نخستین برخوردِ تونی با گلوریا نگاه خیرهی تونی متوجه پاهای ظریف گلوریا به همراه کفش پاشنه بلند وی میگردد. و در ادامهی سریال تونی به شباهت پاهای ظریف گلوریا با دکتر ملفی اشاره میکند که به وضوح نشانهای از حضور فتیشیسم در این انتقال است. همچنین ذکر یک نکته حیاتی است که انتقال تنها مرتبط به رابطهی بیمار و روانکاو نیست و هرجا که انسانی با انسان دیگر در یک«کنشِ بیان» شرکت جوید انتقال موجود است. همان طور که خود تونی نیز بیان میکند دلیل روی آوردنش به گلوریا هوش و فراستی است که در وی میبیند (آنچه که در جریان انتقال نسبت به دکتر ملفی بدان نمیرسد) طوری که در جایی به دوستانش در مورد متفاوت بودن گلوریا با تمام معشوقه هایش سخن میگوید. و در جلساتِ با دکتر ملفی به وضوح از تشابهات ملفی با گلوریا سخن میگوید. گلوریا خود نیز تحت درمان است (به دلیل خودکشیِ پس از رابطهی پیشیناش) و رفتاری نامتعادل دارد. پس از چند فراز و نشیبِ داستانی زمانی که تونی رابطهاش را با وی تمام شده میداند، در حالی که گلوریا راضی به این عمل نیست، آنچه که در سکانس تماس گلوریا به دفتر تونی رخ میدهد در ادامهی روند انتقال تونی بسیار تعیینکننده است. گلوریا همچون کودکی ناتوان با اشک و مویه و صدایی که مدام از بغض قطع میشود به التماس برای بازگشتِ تونی میپردازد. این سکانس با بازیگریِ فوق العادهی گلوریا تاثیری ژرف بر ناخودآگاه تونی گذاشته و در یکی از رویاهای وی معنا میشود. رویایی که در آن همسر تونی (کارملا) در حال راندنِ یک ماشین است. کنار کارملا در صندلیِ جلو رالف سیفاراتو (که ذکرش رفت و یکی از کاپیتان های تونی بود که توسط وی به قتل رسید) نشسته است. پشتِ کارملا و در صندلی عقب ابتدا گلوریا نشسته است، که مقارن با زمانی است که در پشتِ سرِتاسِ رالف کرم ابریشم نابالغی وجود دارد (در تمام سریال کسی متوجه کچل بودنِ وی نمی شود چرا که رالف همیشه از یک کلاهگیس استفاده میکند که حتی مخاطب نیز از این امر خبر ندارد اما در هنگامِ قطعهقطعهکردنِ جسدش این راز برملا میشود. نمایش رالف به شکل تاس در رویای تونی به وضوح ناشی از فشاری است که بدلیل این قتل بر ناخودآگاه وی سنگینی میکند). زمانی که به یکباره شخصیت گلوریا با سیولانا، زن روسی که معشوقهی بعدی تونی است، تعویض میشود ما شاهد تبدیل شدنِ کرم ابریشم به پروانه هستیم. این دقیقا همان مسئلهای است که در ناخودآگاه تونی پس از رفتار گلوریا ایجاد شده است و آنچه که سبب انتقال رابطهی با گلوریا به سیولانا میشود. یعنی در کنار هوش و فراست عنصری که در نگاه اول میتوان به پختگی یا تجربه تعبیر کرد و سیولانا دارای آن است (چرا که در سریال سیولانا بیش از هرچیز زنی باتجربه و مستقل می نماید)، اما درعینِ حال در ناخودآگاه تونی بیشتر عنصری از عناصر مادرانه در برخوردِ با کودک جلوه مینماید. جالب اینجاست که در جایی سیولانا به تونی میگوید با وجود مشکلاتی که دارد نمیتواند از یک نفر دیگر مراقبت کند (همچون نقش مادر در قبال کودک که منشأ انتقال احساسات تونی بوده است). در عین حال توضیح این امر نیز به گزاف نیست که شخصیتهای حاضر در ماشین هرکدام نماد و نشانهی زمینه های اصلیِ زندگی تونی هستند. همسرش کارملا که فرمانِ زندگی تونی را در دستان خود دارد (آنچنان که در فصلِ پنجم و در قضیه طلاقِ تونی و کارملا متوجه این امر میشویم)، و در کنار آن زندگی مافیاییِ تونی و قتل هایش (رالف سیفاراتو) وجود دارد و همچنین معشوقه های تونی (که همیشه باید در جایی که کارملا بدان دید ندارد اتفاق افتد، یعنی صندلی عقبی که پشتِ کارملاست!) که همگی با هم در ماشینِ کادیلاک پدرِ تونی به سمت «ناکجاآباد» میروند. آنچه که این رویا را با سیر انتقالیای که توصیفش رفت پیوند میزند علاوه بر توضیح دلالتِ انتقال از گلوریا به سیولانا، همان پرسش یا پرسشهایی است که هیچگاه پاسخی درخور و ماندگار برای آن وجود ندارد:«من چه کسی هستم؟ به کجا میروم؟». این دقیقا همان پرسش بنیادینی است که در جریان تیراندازیِ ناشی از زوالِ عقلِ جونیور کورادو (عموی پیر تونی) به تونی و به کما رفتن وی زمینهی همهی کابوسها و رویاهای وی را شکل میدهد (فصل پنجم قسمت دوم).
در مجموع انحراف (که به صورت روزمره و عمومی از آن با عنوان «انحراف اخلاقی»13 یاد میشود) نهادینه شدنِ فرضی مبنی بر انکارِ اختگی نزد زنان (مادر) و فرض کردنِ خویش همچون فقدان (جایگاه ابژهی پتی a) است که به سبب آن سوژه همیشه این فرضِ ساختاری را در عمیقترین امیالش دارد که زن چیزی مازادِ بر هرآنچه که هست را داراست (همچون فرضِ مادر فالیک یعنی مادری که فالوس را به تصرف خویش درآورده است). چیزی غیرقابل دستیابی و کنترل. و دقیقا به همین علت قبول اختگیِ زنان در نهایت برای سوژه غیرممکن است. این چیز یا مازاد که در زنان غیرقابل دستیابی است ناشی از شکلِ ورود آلت تناسلیِ مردانه به اقتصاد ِخیالی و درنتیجه همان همدستی در فاز پیشااُدیپی و اضطرابِ ناشی از آن نزد کودک است. که همچون در شخصیت تونی بهصورت عطشِ بی وقفه برای گریزِ از این ساختار، که مضمونِ انکار نیز همین است، از طریق انتقال رابطهی اولیه با مادر به شخص یا اشخاصِ دیگر و همخوابگیِ با آنان به جهتِ فراموشیِ این وضعیت به نمایش درآمده است.
در نهایت نکته آخر اینکه ظرافت و پتانسیل بررسیِ نکات روانکاوانه و روانشناسانه در این سریال بسیار زیاد است و با ورود به جزییاتِ روابط در هرقسمت یک مقالهی بلند نیز کارساز نخواهد بود. روابطی همچون رابطهی تونی با دختر و همسرش (که به شدت متأثر از رابطهی تونی با مادرش است)، و همچنین پدر و پسرش و رابطهی کارملا با پسرش. در این بین رابطهی تونی با پدر و پسر خود نیازمند بررسیای جداگانه و دقیق است. با این حال همهی این روابط دارای جزییات دقیقی هستند که به عنوان یک سیرِ پایدار در سریال از موقعیتهای خاصِ هرفصل یا قسمت که پتانسیل بررسی به صورت جزئی را دارند مجزا هستند. مقصود اینکه این تحلیل هیچ ادعایی در زمینهی بررسیِ همهی زوایای موجود در این سریال را ندارد، اما تلاشی برای بررسی زمینهای مهم و بنیادین در آن است.
پاورقی ها:
- 1. فالوس(Phallus) در فهم لاکان به یک اُبژه خیالی ارجاع داده می شود:«لاکان عموما ترجیح میدهد از اصطلاح فالوس به جای آلت تناسلی مردانه استفاده کند برای تاکید براین نکته که آنچه که مربوط به نظریهی روانکاوی میشود اندام تناسلیِ مرد در واقعیتِ بیولوژیکی یا زیست شناختی خود نیست بلکه نقشی است که این اندام در فانتزی(Fantasy) بازی میکند»(DLP, 143). با این حال در تقسیمبندیهای لاکان، وی علاوه بر فالوس خیالی از فالوس نمادین و واقعی نیز سخن میگوید. این مفهوم «تصویرِ آلت تناسلی مردانه» است، آلت تناسلی مردانه به عنوان یک اُبژهی جزئی(Part-Object) فرض میشود که ممکن است به وسیله ی یک اختگی از بدن جدا شود، «تصویرِ فالیک»(E, 320). فالوس خیالی توسط کودک در فاز پیشااُدیپی به عنوان اُبژه ای از میلِ مادر درک می شود، همان طور که مادر به ورای کودک میل می کند: بدین سان کودک یکی شدن با این اُبژه را طلب می کند. در جبر لاکانی اُبژه ی فالیک با نماد φ که همچنین مفهوم فالیک را بازنمایی می کند، و کسترسیون با -φ نوشته می شوند.
- محرومیت در کنار ناکامی(Frustration) و اختگی(Castration) سه نوع از «فقدانِ ابژه» است که در صورتبندیهای لاکان در جهت تئوریزه کردنِ مفهوم فرویدیِ اختگیِ زنانه وجود دارد. بنابر نظر فروید هنگامی که بچه به این مسئله پی میبرد که برخی افراد یعنی زنان دارای آلت تناسلی مردانه نیستند، این لحظهای آسیبزا است که بر روی کودک دختر و پسر تاثیرات متفاوتی میگذارد. در پی این فهم در پسر ترسی از بریده شدنِ آلت تناسلیاش به وجود میآید، در حالی که واکنش کودک دختر به صورت رشکِ آلت تناسلی مردانه خود را نشان می دهد.:«دختر مادر را برای محروم ساختن خود از یک آلت تناسلی مردانه سرزنش میکند، و مسیر عواطف خود را به سوی پدر تغییر میدهد به این امید که او (پدر) برای وی (دختر) بچهای را به عنوان جانشینی نمادین برای آلت تناسلیِ مردانهای که دختر فاقدش است فراهم خواهد کرد(Freud, 1924d)»(همان، 153). براساس دیدگاه لاکان محرومیت به عنوان فقدانی در امر واقعی از ابژهی نمادین (فالوس نمادین) تعریف می شود.
- نقض(Foteclosure) عملکرد یا operation ساختارِ روانپریشی است که توسط لاکان در صورتبندی ساخنار بالینی وی طرح میگردد. در این عملکرد نامِ پدر (که یک دالِ بنیادین است) با «پیامدِ تقلیلِ این ساختار به روابط مادر-بچه»(همان، 65) نقض می گردد. از منظر لاکان این غیبتِ پدرِ نمادین است که سبب روانپریشی میشود:«زمانی که نامِ پدر برای یک سوژهی منحصربه فرد نقض میشود، حفرهای را در ساحت نمادین باقی میگذارد که هرگز نمیتواند پٌر شود؛ آنگاه میتوان گفت که سوژه یک ساختار سایکوتیک دارد، حتی اگر وی هیچ یک از نشانههای کلاسیک روانپریشی را نشان ندهد. دیر یا زود، هنگامی که نامِ پدرِ نقض شده دوباره در امر واقعی باز میگردد، سوژه نمیتواند آن را هضم کند، و نتیجهی این «این تصادم با دالِ غیرقابل هضم»(S3, 321)، ورودِ کامل به روانپریشی است، که عمدتا با یورش توهمات و/یا هذیان ها مشخص شدهاند»(همان، 66).
- استعاره یا Metaphor آن چیزی است که به واسطهی آن یک چیز با چیز دیگری بدون ادعای یک مقایسه به صورت مستقیم قیاس میگردد. استعاره به عنوان یکی از صنایع ادبی به شمار می آید که از دل تشبیه خارج میگردد که در آن یکی از چهار رکن اساسیِ تشبیه (مشبه، مشیه به، وجه شبه و ادات تشبیه)، مشبه یا مشبه، حذف شده و تشبیه به استعاره بدل میگردد. در روانکاوی لاکانی، وی این اصطلاح را از طریق ارجاع به آثار زبانشناسان بزرگی همچون رومن یاکوبسن (Roman Jakobson) و فردیناند دو سوسور (Ferdinand de Saussure) و به همراه اصطلاح مجازمرسل (Metonymy) وارد دایرهی واژگان خویش می نماید:«براساس تمایزی میان دو نوع از افازی (زبانپریشی)، یاکوبسن دو محورِ به صورت بنیادین متضاد زبانی را مورد تمایز واقع کرد: محور استعارهای که با انتخاب و گزینشِ اقلامِ زبانشناختی سروکار دارد و جانشینیِ (Substitution) آنها را ممکن میسازد، و محور مجاز مرسل که با همنشینیِ (Combination) اقلامِ زبانشناختی سروکار دارد. ازاینرو استعاره با روابط پارادایماتیکِ (جانشینی) سوسوری و مجاز مرسل با روابط سینتاگماتیکِ (همنشینی) سوسوری تطابق دارد»(DLP, 114). لاکان استعاره را به عنوان جانشینیِ یک دال به جای دیگری تعریف می کند(E,164). پیش از وی نیز فروید از این دو اصطلاح در تشریح و تفسیر مکانیزمهای موجود در رویا بهره میجوید. همچنین لاکان در تشریح استعاره و نحوهی عمل آن (به همراه مجازمرسل) در رویا چندین فرمول را مطرح می کند (نگاه کنید به همان).
- 5. ناکامی(Frustration) همانطور که گفته شد در کنار اختگی و محرومیت سه نوع «فقدان ابژه» را در صورتبندی لاکان شامل میشود. ناکامی در روابط مابین مادر و بچه به وجود میآید. ازآنجا که مادر به دلیل درماندگیِ کودک نیازهای زیستشناختی وی را ارضا میکند و حتی به این نیازها به صورت عطف به ماسبق یا Retroactively شکل میدهد (بدین معنی که کودک هربار با گریه و جیغ نیاز خویش از قبیل گرسنگی و… را بروز میدهد و این نیاز با توجه به پاسخِ مادر بدان برای کودک تغییر میکند). پس از مدتی برآورده ساختن این نیازها به واسطهی مادر کارکردی نمادین به خود میگیرد که همانا طلبِ عشق (Demand of Love) است. به این معنا که کودک ابژههایی که مادر برای برطرف ساختن نیازهایش به وی میدهد را همچون ابژهی عشق (Love Object) درک میکند. عشقی که هیچگاه نمیتواند تحقق یابد و بدین دلیل کودک احساسِ ناکامی میکند. آنچه که در فهم منِ آرمانی نیز آمده است بازگشت به این رابطهی ابتدایی با مادر و مطابقت با وی به منظور برطرف ساختن این ناکامی است. لاکان در تعریفی جالب میل (Desire) را حاصلِ تفریقِ طلب از نیاز (Need) میداند. همچنین وی ناکامی را فقدانِ خیالیِ یک ابژهی واقعی تعریف میکند.
- برای اطلاع بیشتر در این مورد به کتاب «قانون و خشونت»، مقالهی «قانون و خشونت: قدرت حاکم و حیات برهنه» از جورجو آگامبن به ترجمهی مراد فرهادپور و امید مهرگان رجوع کنید.
- این اصطلاح با وجود برخی ترجمهها به انگلیسی با تاکید خود لاکان معمولا ترجمه نمیشود و به همین دلیل حالت یک نماد جبری را به خود گرفته است. نماد a اولین حرف از کلمهی فرانسوی autre (یا other به انگلیسی) به معنای «دیگری» یا «غیر» است. نماد a برای نمایش «دیگری کوچک» همیشه کوچک و ایتالیک نوشته میشود، در مقابل A که نماد «دیگری بزرگ» است. لاکان ابژهی پتی a را در ساحت خیالی و به عنوان همبستهی اگو صورتبندی میکند و در مفصلبندی وی میل همیشه به سوی یک آن حرکت میکند. وی اشاره دارد که میل تنها یک ابژه دارد که آن ابژه موجودیتی فقدانی یا ابژهی پتی a است و در ادامهی کار خویش آن را ابژه-علتِ میل نامگذاری میکند:« a ابژهای را نشان میدهد که هرگز نمیتوان بدان دست یافت، که در واقع علتِ میل است و نه آنچه که میل بدان گرایش پیدا میکند؛ به همین دلیل در این زمان لاکان آن را «ابژه-علتِ» میل مینامد. ابژهی پتی a هر ابژهای است که میل را به حرکت وامیدارد، به خصوص ابژههای جزئی (Partial Objects) که رانهها را تعریف میکنند. رانهها برای به چنگ آوردن ابژهی پتی a جستجو نمیکنند، بلکه به دورِ آن میچرخند(S11, 179)»(همان، 128). این اصطلاح نقشهای متفاوت و مهمی را در طبقهبندیهای مختلفِ لاکان بازی میکند. برای مثال وی از آن به عنوان ابژهی اضطراب و «تشابهی از وجود یا هستی» (Semblance of Being) یاد می کند یا آن را با مفهوم ارزش اضافهی مارکس پیوند میزند. او همچنین این اصطلاح را به شکل موثری در درمان روانکاوی دخیل کرده و اشاره دارد که روانکاو باید خود را در جایگاه ابژهی پتی a یعنی علتِ میل آنالیزان (فرد مورد روانکاوی) قرار دهد.
- مرحله یا جایگاه آینهای مرحلهای در رشد روانی کودک است که از شش ماهگی آغاز و در هجده ماهگی به پایان میرسد و در ساحت خیالی جای دارد. ایدهی این مفهوم از «آزمایش آینهای»، که توسط Henry Wallon روانشناس فرانسوی و دوست لاکان انجام شده بود، گرفته شد که در آن نوزادِ شش ماههی انسان از نزدیکترین خویشاوند خود مابین حیوانات یعنی شاپانزه متمایز میگردد:«نوزاد انسان شیفتهی انعکاس خود در آینه میشود و به شکلی جادویی آن را به عنوان تصویر خود فرض میکند، در حالیکه شامپانزه به سرعت متوجه میشود که تصویر وهمی و غیرواقعی است و علاقهی خود را به آن از دست میدهد»(DLP, 118). در ادامه توصیف دقیق اِونز از این اصطلاح را میخوانیم:«مرحلهی آینهای صورتبندی اگو را از طریق فرآیند مطابقت تشریح می کند؛ ایگو حاصل مطابقت با تصویر تماشاییِ (Specular Emage) خودِ فرد است. کلید این پدیده در نارس بودنِ کودک انسان قرار دارد: در شش ماهگی کودک همچنان فاقد هماهنگی و توازن است. اگرچه، سیستم بصری او تا اندازهای پیشرفت میکند، که به این معناست که سیستم بصری میتواند خودش را در آینه، پیش از به دست آوردن کنترل بر روی حرکتهای جسمانیاش، به رسمیت بشناسد. کودک تصویر خود را به صورت یک کل میبیند، و سنتزِ این تصویر ادراکی از تضاد را در برابر عدمِ هماهنگی و توازنِ بدن به وجود میآورد، که همچون یک بدنِ تکهتکهشده (Fragmented Body) تجربه میشود؛ این تضاد درابتدا توسط نوزاد همچون رقابتی با تصویرِ خودش احساس میشود، چرا که تمامیتِ تصویر سوژه را به تکهتکهشدن تهدید میکند، و مرحلهی آینهای بدین وسیله موجبِ تنشی پرخاشگرانه (Aggressivity) مابین سوژه و تصویر میشود. به منظور حل و رفع این تنشِ پرخاشگرانه، سوژه با تصویر مطابقت پیدا میکند؛ این مطابقتِ اولیه با همتا (Counterpart) آن چیزی است که به اگو شکل میدهد. لحظهی مطابقت، زمانی که سوژه تصویرش را همچون خودش فرض میکند، توسط لاکان به عنوان لحظهی سرمستی و پیروزی توصیف میشود(E, 1)، چرا که آن منجر به فهمی خیالی از سروری میشود؛«شادی کودک ناشی از پیروزیِ خیالیِ او در پیش بینیِ درجهای از هماهنگی عضلانی است که هنوز در واقع به آن دست نیافته است(Lacan, 1951:15; see S1, 79). با این وجود، زمانی که بچه احساسِ متزلزل و مشکوک سروریِ خود را با قدرتِ مطلق و تامِ مادر مقایسه می کند، این شادمانی ممکن است با واکنشی افسردهساز نیز همراه باشد(Ec, 345; S4, 186)»(همان). همانطور که لاکان نیز اشاره میکند مرحلهی آینهای به خوبی نشانگر این امر است که اگو محصولِ یک سوتفاهم یا جهل است، محلی که انسان برای نخستین بار از خود بیگانه می گردد. در واقع این امر همچون یک تناقض است که شکلگیریِ هستهی اولیهی موجودیتِ انسان یعنی اگو در مطابقت اولیه خود حاصلِ یک عدم مطابقت واقعی است که سوژه با رد آن و تنها از طریق یک خیال بدین مطابقت دست مییابد. مرحلهی آینه ای همچنین، همانطور که واضح است، ارتباط تنگاتنگی با نارسیسیسم و آنچه که در اسطورهی Narcissus دیده میشود دارد چرا که در این اسطوره نارسیس عاشق و والهی بازتابِ تصویر خویش در آینه می گردد و در نهایت به همین دلیل میمیرد.
- دکتر موللی در بخشی از کتاب «مبانی روانکاوی فروید-لکان» به نقل از فروید مینویسد که نوزاد انسان در مقایسه با نوزاد سایر حیوانات دچار درماندگی و ناتوانی است به گونهای که برای برآورده ساختن نیازهای خود به یک پرستار نیاز دارد. فروید برای مقایسه از نوزاد هشت ماههی شامپانزه مثال میزند (به دلیل خویشاوندیهای نزدیک با انسان اولیه) و آن را بسیار تواناتر از نوزاد انسان مییابد. وی همچنین اضافه میکند که هیچ حیوانی به اندازهی انسان تحت سرپرستی والدین قرار نمی گیرد که این ناتوانی یا ضعف نوزاد انسان در عرصهی واقعی خود عاملی برای شکلگیری حیث خیالی(یا آنچه که میتوان به بیانی متفاوت انتزاع نامید) است که به علت تحقیر ناشی از درماندگی در عرصهی واقعی سبب شکلگیری نارسیسیسم در انسان میشود. و همانطور که می دانیم خودشیفتگی مهمترین عامل در شکلگیری اگو است.
- همانگونه که در توصیف مرحلهی آینهای شرح آن رفت (نگاه کنید به پاورقی شماره 8) بدنِ تکهتکهشده (Fragmented Body) تهدیدی در مقابل تمامیت و یکپارچگیِ تصویر کودک در آینه است، که فرضِ این تمامیت خود حاصل جهل است. «چشماندازِ یک اگوی ساختگی ازاینپس به صورت مداوم با خاطرهی این احساسِ تکهتکهشدن تهدید می شود که خود را در «تصاویر اختگی، خواجه کردن، قطع عضو، مثلهسازی یا تجزیه، دررفتگی، پارهکردنِ شکم، بلعیدن، ترکیدن و بازشدنِ بدن» نشان میدهد، که به خیال انسان خطور میکند(E, 11)»(DLP, 67).
- رانش (Drive) که در فرانسوی معادل Pulsion گرفته شده است، ترجمهای برای اصطلاح Trieb نزد فروید است که البته در فارسی بیشتر به «رانه» ترجمه شده است. از منظر فروید رانش وجه تمایز تمایلاتِ جنسی مابین انسان و حیوانات است چراکه تمایل جنسی در انسان با رانش تنظیم میشود، برخلافِ حیوانات که تنها دارای غریزه (Instinct) هستند. لاکان نیز براین تمایز اصرار ورزیده و از ترجمههایی که این دو اصطلاح را یکسان پنداشتهاند انتقاد میکند:«در حالی که غریزه بیانگرِ یک نیازِ (Need) اسطورهایِ پیشازبانشناختی است، رانش به صورت کامل از قلمروی زیست شناسی حذف شده است. رانشها از نیازهای زیستشناختی متمایز هستند زیرا آنها هرگز نمیتوانند ارضا شوند، و مقصدی به سوی یک ابژه ندارند بلکه در عوض دائما و به شکل پیوسته به حول آن میگردند. لاکان ادعا میکند مرادِ رانش نه نائلشدن به یک هدف بلکه تعقیبکردنِ هدفش است، که چرخش به دورِ ابژه است (S11, 168)»(همان، 47). همچنین لاکان هر رانش را دارای چهار عنصر متناوب میداند: فشار، غایت، ابژه و منشا.
- انتقال معمولا حول رابطهی مابین روانکاو و بیمار وجود دارد و با انتقال احساسات و عواطف (Affects) موجود در رابطهی بیمار با والدین در کودکی به روانکاو یا تحلیلگر تعریف میشود. نخستین بار فروید در درمان Anna O توسط ژوزف بروئر و به علت شدت واکنشهای عاطفی بیمار نسبت به دکتر به این اصطلاح پی برد. فروید در ابتدا انتقال را همچون مانعی در درمان بررسی میکرد اما به تدریج این دیدگاه را اصلاح و آن را به عنوان عاملی «مثبت» در درمان صورتبندی کرد.
- بررسی لاکان درمورد انحراف استوار بر دیدگاهی اخلاقی یا آنچه وی «اخلاقیاتِ خوب» می نامد نیست. بدین منظور است که وی تمایز مابینِ کنشهای منحرف و ساختار منحرف را به وجود میآورد و بدین نکته اشاره می کند که:«ممکن است که این قبیل کنشها چهبسا توسط سوژههای غیرمنحرف نیز انجام شوند، و به همان اندازه ممکن است که یک سوژهی منحرف شاید هرگز در عمل با چنین کنشهایی درگیر نشود. آن همچنین به موقعیتی کلینگر نیز اشاره دارد؛ در حالی که عدم تایید اجتماعی و عدول از اخلاقیاتِ خوب ممکن است همان چیزی باشد که تعیین کند آیا یک واکنشِ خاص منحرف است یا نه، این امر ماهیتِ ساختارِ منحرف نیست. یک ساختار منحرف حتی زمانی که کنشهای مرتبط با آن به صورتِ اجتماعی مورد تایید قرار میگیرند، منحرف باقی میماند. از اینرو لاکان همجنسگرایی را حتی زمانی که در یونان باستان انجام میشد، جایی که بهصورت گسترده حساسیتی به آن نبود، به عنوان یک انحراف قلمداد میکند(S8, 43)»(همان، 141). اما پرسشی که مطرح میشود این است که معیارِ وی برای منحرف قلمداد کردنِ یک عمل یا فرد چیست؟ پاسخِ اِونز در ادامهی بحثِ همجنسگرایی در یونان باستان روشنگرِ این مسئله است:«این امر بدین علت نیست که همجنسگرایی یا هرشکلِ دیگر جنسی به صورت طبیعی انحرافی یا منحرف است؛ برعکس، طبیعتِ منحرفِ همجنسگرایی تماما پرسشی راجع به تخطیاش از ضرورتهای هنجاریِ عقدهی اٌدیپ است(S4, 201). بنابراین لاکان از فروید به علتِ گهگاه فراموشکردنِ اینکه اهمیتِ علاقه به جنسِ مخالف در افسانهی اٌدیپ پرسشی از هنجارهاست و نه طبیعت انتقاد میکند(Ec, 223)»(همان).
منابع :
1.
ECRITS, the first complete edition in English, JACOUES LACAN, translated by Bruce Fink
2.
An Introductory Dictionary of LACANIAN PSYCHOANALYSIS, Dylan Evans
(در متن از مخفف DLP برای نمایش آن استفاده شده است)
۳.
مبانی روانکاوی فروید-لَکان/ دکتر کرامت مُوَلّلی
Seminar 4, The Object Relation, Jacques Lacan, edited by Jacques-Alain Miller, Translated by A. R.
Price