نگاهی به مستند «روز بخیر آقای غفاری» ساخته پرویز جاهد
پژمان خلیلزاده
دوربین پس از پرشی در تصویر به میانهی گفتگوی پیرمردی زهوار در رفته کات میخورد و پس از چند ثانیه به آدرسیابی تیم فیلمبرداری، میزانسن را به بخش ثانویه و مهم اثر ارجاع تصویری میدهد. کارگردان(پرویز جاهد) که مخاطب وی را در جلوی دوربین نمیبیند و صدایش خارج از قاب شنیده میشود، آدرس فردی را میپرسد و بار دیگر پلان مخدوش سیاه و سفید به سبک پرشهای ژان لوک گداری در مستند «تاریخهای سینما» مثل یک موتیف بصری تکرار می شود و سپس دوربین روی دست، وارد یک آپارتمانی قدیمی در یکی از محلههای پاریس میشود و در نمایی آی-لول و متحرک، در گوشهای از اتاق، پیرمردی کهنسال ولی نسبتاً سرحال و خوش برخورد را به ما نشان میدهد. او کسی نیست جز فرخ غفاری؛ بزرگمرد اسطورهای سینمای ایران، یا بهتر بگوییم معلم سینماگران موج نوی ایران و فراتر از آن حامی فیلمسازان جوان دههی ۴۰ شمسی. پس از آن گفتگویی بین فیلمساز و غفاری درمیگیرد. لحن گفتگو و بخصوص زوم-این نرم دوربین به مدیوم-کلوزآپ سوژه، گویی نشان از یافتن همان گمشدهای است که دوربینِ متحرک روی دست و مضطرب در سکانسهای متوالی روایت فیلم، در جستجویش بوده و اکنون او را در کنج یک اتاق تنگ در آپارتمانی کوچک در گوشهای از شهر پاریس، تک و تنها به چنگ آورده است؛ آنهم چه به چنگ آوردنی. غفاری با هیکل نحیفاش شمرده سخن میگوید؛ او پدر سینمای هنری و مدرن ایران است. کسی که بعد از سالها زندگی در پاریس و همکاری با هانری لانگلوای بزرگ در سینماتک این شهر، در بازگشت به ایران، با افکارش، سبک و متد جدیدی را بهمراه دوست هنرمندش فریدون رهنما به ایران آورد و فقط با ساختن سه فیلم، چنان در تار و پود این سینما ماندگار شد که نامش لرزه بر زمان و میثاق بیرحم گذر عمر میاندازد.
فرخ غفاری، در همه چیز، از تفکر و اندیشه گرفته تا پارادایم سینمایی و هنری، یک الگوی درست از سینماگری روشنفکر است؛ روشنفکر به معنای حقیقی کلمه نه از آن مدل انتلکتوئلهای اطواری و مد روز که تمام وجودشان غربزدگی و بیهویتی است. غفاری، همیشه خودش بود و خودش ماند، چه پشت دوربین، چه در سمت مدیریت جشنوارهای و چه در مقام یک معلم و راهنمای سخاوتمند برای پیر و جوان. همین ویژگی طلایی اوست که او را فینفسه و ماهوی به ذات، سمپاتیک و دلربا میکند. مثلاً ابراهیم گلستان، اینگونه نیست، اما غفاری اصلا غرور گلستانی و انزوای فریدون رهنمایی را ندارد، بلکه در آن زمان، همیشه در خط جلوی سینمای ایران دیده میشد.
غفاری برایمان از تاریخ سینما و زندگی خود، قصههای دلنشین و زیبا روایت میکند. از دوران کودکی و جوانی اش میگوید که بیشتر در بلژیک و فرانسه گذشت و انصافاً، داستان زندگیاش در پاریس و در میان سینهفیل های فرانسوی، واقعا وسوسهانگیز و شنیدنی است. او در اوج نبوغ جریان تئوریک سینمایی در فرانسه در این کشور حضور فعال داشته و خودش بازگو میکند که بهجای کایهدو سینما و بازن و اعوان و انصار آنها، چند سالی در مجلهی آلترناتیو کایه یعنی پوزیتیف رفت و آمد داشت و همین نشست و برخاستها، غفاری را روز به روز پربارتر میکرد بخصوص دوستی و همکاری نزدیک و صمیمانهاش با هانری لانگلوای افسانهای.
اما پشت دوربین نیز یک مصاحبهگر باسواد و با مطالعه در برابر غفاری قرار گرفته و بنا بر تجربهاش دائما این پبرمرد را به چالش میکشد. پرویز جاهد، به همان شیوهای که در کتاب جنجالی و مشهورش «نوشتن با دوربین»، ابراهیم گلستان را به چالش میکشید در اینجا دائما به غفاری نیرویی مازاد برای مرور و بازخوانی تاریخ سینمای فرانسه و ایران میدهد. در لابلای مصاحبهها، نماهایی متحرک از حرکت سریع یک ترن به مثابه یک موتیف بصری تکرار می شود که مناسب با تم جستجوی فیلم در دل تاریخ و زمان است. به علاوه، موتیف دیگری نیز در فیلم وجود دارد و آن جستجوی مستندساز در گورستان مون پارناس پاریس در میان قبرهاست که موازی با نماهای مصاحبه به نمایش درمی آید، گویی که فیلمساز، به دنبال آدرس و مکان دیگری است. جاهد با این سبک مستندش، نمیخواهد مخاطب را خسته کند و صرفاً یک مصاحبهی تلویزیونی و گزارشی بسازد. فیلمساز، دائماً فرم روایی مستندش را با جابهجایی فضا و زمان تغییر داده وبه سطح تعینی ابژکتیو میرساند.
غفاری از گذشته میگوید، از فیلمهایش؛ از بلایی که سانسورچیان دوران شاه بر سر فیلم اولش یعنی «جنوب شهر» آوردند، و از «شب قوزی» که برداشتی مدرن از هزار و یکشب بود و میتوان آن را به جرات، نخستین اثر مدرن سینمای ایران برشمرد. در این بین، شخصاً دو موضوع را علاقه داشتم که جاهد از غفاری میپرسید: یکی در مورد فعالیتهای فریدون هویدا به عنوان منتقد کلیدی در همان دههی پنجاه در کایهدو سینما و دیگری طریقهی ساخت فیلم «زنبورک» که به شدت تحت تاثیر فرم روایی سهگانهی قصههای رنسانسی پیر پائولو پازولینی یعنی «حکایتهای کانتربوری»، «دکامرون» و «هزار و یک شب» بود؛ یعنی آخرین اثر بلند و سینمایی فرخ غفاری که بسیار در تاریخ حتی تا به امروز به آن جفا شده و جزو آثار مهجور این سینماست.
در پایان، دوربین جستجوگر پرویز جاهد در قبرستان مونپارناس به سراغ گوری میرود و روی آن توقف می کند، آدرس نهایی اینجاست. قبرستانی که پس از صحبت با غفاری در باب مرگ، اکنون باید در پی گور او باشیم؛ گوری تنها و تک افتاده و دور از وطن و دیاری که در آن با عشق فیلم ساخت. یک گل خشکیده بر سنگ مزار این اسطوره در آن نمای آخر، حرفهای ناگفته بسیار دارد. البته غفاری در این گورستان تنها نیست و دوربین قبلا تصویر گور لانگلوا، دوست صمیمیاش را که کمی آنسوتر خانه کرده به ما نشان داده و سینماگران و چهره های جاودان و برجسته دیگری چون ژاک بکر، ژاک دمی، من ری، اریک رومر، کلود سوته، ساموئل بکت و مارگریت دوراس نیز در همان جا خوابیده اند و فضای مسکوت و مسکون مونپارناس را به بارقهای از هنر و ماندگاری درآوردهاند. این گورهای سنگی، آرامگاه خفتگانی است که در فضای پر از سکوت مونپارناس در کنار فرخ غفاری، نامشان و هنرشان تا ابد بر پهنهی کهکشان سینما باقی میماند.