نقدی بر «سوگلی» ساخته یورگوس لانتیموس
زمانی که «سوگلی» تمام شد با دقت به تماشای تیتراژ پایانی نشستم. گرچه نام لانتیموس را در تیتراژ ابتدایی فیلم در مقام کارگردان دیده بودم، اما هنوز شک داشتم که کارگردان این فیلم باشد. اما درست بود. کارگردان: یورگوس لانتیموس. دیدن چنین فیلمی از کارگردان یونانی ما غیرمنتظره بود. فارغ از کیفیت فیلم، این اثر، کاری کاملا متفاوت با آثار پیشین کارگردان است. چه به لحاظ فرم و چه به لحاظ محتوا. البته این تفاوت کمی منطقی می نمایاند وقتی متوجه میشویم که «سوگلی» نخستین فیلم لانتیموس است که فیلمنامهاش را خودش ننوشته. «سوگلی» در مکانی دیگر و دورتر از فیلمهای سوررئال گذشته کارگردان میایستد و شاید با توجه به پیشینه کارگردان باید بگوییم با اثری غیر لانتیموسی طرفیم. شاید موج عظیم کارگردانان خارجی مهاجرت کرده به هالیوود، لانتیموس را هم با خود کشانده تا او هم دست به ساخت فیلمی مخالف با مولفههای سبکی اش و همراه با جریان سینمای هالیوودی بزند. اما وقتی دقیقتر به واپسین اثر لانتیموس مینگریم، متوجه میشویم که شاید خیلی هم نمیشود او را با سایرین جمع زد. هرچند این فیلم را تا حدودی به قصد گیشه ساخته اما هنوز رگههایی از فیلم های هنری گذشته او به لحاظ تکنیکی و موضوعی در «سوگلی» باقی مانده است.
لانتیموس، یک فیلمساز سوررئال ساز است و از «آلپ» و «دندان نیش» در یونان گرفته تا «خرچنگ» و البته «کشتن گوزن مقدس» در آمریکا، او عناصر سوررئال را با داستانهای اساطیری و پریان یونانی می آمیزد. او کارگردانی است که رویاها و تصورات ناخودآگاه را بدون تصعید کردن آن برای تحقق التذاذ هنری به کار می گیرد. او فضای بین ناخودآگاه و خودآگاه را که با مرزی به نام نیمه خودآگاه از هم جدا شده، نادیده می گیرد و رویکردهای خیالی و انتقادی خود نسبت به معضلات مختلف اجتماعی را در قالب سوررئال ارائه می کند. اما هنگامی که به گفته فروید، “مناسبات میان ناخودآگاه و فعالیت خودآگاه از محدوده ی شرایط معمول خود تجاوز کند، مفهوم هنر به هیچ روی بسط پذیر نخواهد بود” و این معضلی است که گاه نیش و کنایههای لانتیموس را تحمیلی و بیش از حد غیرقابل باور نشان میدهد. چرا که هنرمند در روند خلق اثر در عین متأثر بودن از نیروها و فرایندهای ضمیر ناخودآگاه، با شعور و اراده ی خودآگاه نیز در تماس مدام است و این گذار از دریچه نیمهخودآگاه شکل میگیرد. لانتیموس در «سوگلی» سعی در رعایت این مرزبندی دارد و تاحدودی موفق عمل می کند. اما از آنجا که ساختن فیلم تاریخی برای کارگردان غریب است، ضعفهای بسیاری نیز دارد. از طرفی دیگر آثار قبلی فیلمساز، زمان و مکان دقیقی ندارد، اما در این فیلم با زمان و مکان متعین و واقعی روبه رو میشویم که حرکتی جدید و البته رو به جلو محسوب میشود.
لانتیموس برای در کنترل داشتن اثر، همچون فیلمهای قبلی اش، فیلمبرداری را در لوکیشنهای محدود و مکانهایی تماما تعریف شده پیش می برد. او از لوکیشن های کوچک و محدود برای ساختن جهانی بزرگ و نامحدود بهره می برد، مثل خانواده ای که فرزندانشان را در خانه خود و به دور از جامعه حفظ میکنند در فیلم «دندان نیش» و یا فضای خانه و بیمارستان در «کشتن گوزن مقدس» و سرانجام کاخ پادشاهی در «سوگلی». این نوع نگاه از جز به کل که همیشه نحوهی مواجهه تصویری لانتیموس با آن، یکی از ارزشمندترین ویژگیهای سینمای وی به حساب میآید، در «سوگلی» به شکل پیچیدهتری درمیآید. در «آلپ»، انتقاد به کم ارزش شدن فردیت است، «دندان نیش» نحوه تربیت و رفتار والدین را نشانه می رود و در «خرچنگ» کار کمی گستردهتر است و عشق و بیعشقی و افراط و تفریط در قالب سیاست گذاریهای جامعه و دولت را مورد نقد قرار می دهد. اما در «سوگلی» ما با واقعهای تاریخی و سرخوردگیهای ملکه ای عاجز و تلاش دو زن (ابیگل و سارا) برای نزدیکشدن و خوشخدمتی به او مواجهیم. در آثار قبلی لانتیموس، نمادها مستتر است اما اینجا شکلی عینیتر و واقعیتر به خود میگیرد و دست کارگردان را میبندد. این محدودیت، لانتیموس را در نیمه ابتدایی فیلم کاملا خلع سلاح کرده است. فارغ از ضعفهای فیلمنامه که کم هم نیست، ضعف آشکار فیلم در آفرینش خط داستانی بلند به وضوح عیان است. نیمهی ابتدایی فیلم کشش لازم را ایجاد نمیکند. به این معنی که فیلم، به هیچ عنوان به مخاطب نمیفهماند که به چه سبب آنچه قرار است در یک ساعت آینده اتفاق بیافتد اهمیت دارد. فیلم در نیمه اول خود، صحنههای پِرت زیاد دارد که هیچ راهبردی برای حرکت به سمت قصه و حتی شخصیت ندارد. لانتیموس، مکانهای تکراری را در فیلمهای قبلیاش به گونهای می گرفت که کاراکتر اگرچه در سکانسهای مختلف در مکان ثابتی است اما در موقعیتها و شرایط متفاوت قرار می گرفت و مکانهای تکراری، موقعیتهای تکراری را سبب نمیشد. در «سوگلی» اما کارگردان دچار تکرار است، که به جز چند پلان نمیتواند از دام اش خارج شود. لانتیموس با فیلمبرداری متمرکز و مثلا متفاوت و بازیهای دوربینی، سعی میکند مکانهای ثابت را با حالتهای متفاوت بگیرد تا هم در مخاطب خستگی ایجاد نشود و هم سرپوشی باشد بر ضعف آشکار او در خلق میزانسن. او صحنههای راهرو کاخ و فضای بیرون در زمانهای تیراندازی و همچنین اتاق ملکه را از زوایای مختلف می گیرد و این در حالی است که باز هم نمیتواند موقعیتهای جدیدی به لحاظ دراماتیک خلق کند و عجز او در ترسیم یک میزانسن درست در مکانهای نام برده شده معلول تکنیک زدگی اوست.
با شروع نیمه دوم فیلم، اثر کمی جان میگیرد و لانتیموس خود را پیدا میکند. دیزالوهای تکراری ابیگل به خودش که در نیمه اول فیلم شاهدش بودیم، در نیمه دوم شکلی معنادارتر به خود می گیرد و در جهت رشد شخصیت پیش می رود. مثلث عشق و نفرت توأمانِ لانتیموس در نیمه دوم شکل می گیرد و با کنشمندتر شدن شخصیت ابیگل و جدیتر شدنش، این رأس سوم در جایگاهش محکم میشود. سکانس درخشانی در نیمه دوم اثر هست که ابیگل و ملکه در اتاق درحال رقصیدن هستند که صدای شلیک، همزمان با رقص آنها به گوش میرسد که به شکلی تلویحی شکار شدن و ربوده شدن ملکه از چنگال سارا توسط ابیگل را نشان می دهد. این نقطه عطف در داستان، پژواک همان سکانسی است که ابیگل به پرنده شلیک کرد و خونش روی سارا ریخت و از همان جا کارگردان پایه ریزی اساسی تقابل این دو کاراکتر که در قامتی عظیم تر، هرکدام بیانگر دو رویکرد سیاسی نیز می باشند ( رویکرد جنگ طلبی در جهت اقتدار میهن در وجود سارا و صلح طلبی و حمایت از کارگر در وجود ابیگل) را انجام داد. با این حال لانتیموس به جای اینکه بیشتر به این مسئله بپردازد که کدام یک از این دو رویکرد درستتر است، موضوع را از زاویهای بالاتر مینگرد و به اشکالات و فساد درون سیستمی حکومت می پردازد و آن را در قالب مشکل رو حی- روانی ملکه میگنجاند، و در نهایت تباهی او را که همان تباهی حکومت و جامعه است، به شکلی خوب بیان می کند. پلان پایانی فیلم، سوپرایمپوز کلوزآپ ملکه و ابیگل و خرگوش ها را می بینیم. دو کلوزآپ ماتم زده از دو شخصیت به هم رسیده که ظاهرا بیانگر پیروزی ابیگل بود اما در واقع نه تنها او به کامیابی نرسید، بلکه ملکه هم عاجزتر و درمانده تر از همیشه در موضعی بالاتر و غیردوستانه از ابیگل قرار دارد و سارا هم که تبعید شده و دیگر وجود ندارد. این بازی هیچ پیروزی نداشت. این اثر، انحطاط آرام حکومتی که با مفاسد اخلاقی و بی کفایتی حاکمش مواجه شده را، نمایان میکند. لانتیموس به ما می گوید: “اگر حکومت و جامعه ای از پایه دچار اشکال باشد و رأس آن ناتوان، هیچ گروه و تشکیلات سیاسی ای هم نمی تواند آنرا نجات دهد و موجبات نابودی خود این گروه ها هم در چنین جامعه ای فراهم است. خرگوشهای سفید و شاداب که نشان دهندهی رابطه گرم و صمیمی ابیگل و ملکه بود هم در واپسین ثانیههای فیلم به خرگوشهایی سیاه تبدیل میشوند و در نهایت سیاهی تمام قاب را میگیرد و سرانجام تباهی همه چیز و همه کس.
یورگوس لانتیموس، این کارگردانِ اساسا منتقد در واپسین اثرش با فاصله گرفتن از سبک سوررئالیستی، سعی در بیان نقد خویش دارد و تا حدود زیادی هم موفق عمل می کند و این تلاش فیلمساز به اعتقاد نگارنده ی این نقد جای تحسین دارد.